تعليقه ى 1 - مجموعه مقالات الزهراء (س) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مجموعه مقالات الزهراء (س) - نسخه متنی

سید عبدالرزاق کمونه حسینی، علی اکبر نهاوندی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


تعليقه ى 1

تعليقه ى 1


سخن ابن ابى الحديد درباره ى فدك

سخن ابن ابى الحديد درباره ى فدك


ابن ابى الحديد، شارح نهج البلاغه- كه از بزرگترين دانشمندان اهل سنّت است- در كتاب شرح نهج البلاغه، قسمتهايى از تاريخ غزوه ى بدر را در ارتباط با سيره ى حضرت صديقه ى كبرى سلام الله عليها و ستمهايى كه بر حضرتش وارد شد، آورده است، كه ترجمه ى آن را براى مزيد استفاده ى خوانندگان محترم در اينجا نقل مى كنيم.

محمد بن اسحاق مورّخ مى نويسد:

ابوالعاص بن ربيع، داماد رسول خدا صلى الله عليه و آله و همسر زينب دختر پيامبر و خديجه بود. ابوالعاص، از معدود مردان مكه بود كه از نظر ثروت و تجارت و امانت زبانزد بود. و خواهر زاده ى جناب خديجه بود. وى از رسول اكرم صلى الله عليه و آله، براى دخترش زينب خواستگارى كرد. و از آنجا كه جناب خديجه با اين ازدواج موافق بود و پيامبر اكرم نيز با خديجه مخالفت نمى كرد، دختر خود زينب را به ابوالعاص داد. خديجه، خواهر زاده ى خود ابوالعاص را همچون فرزند دوست مى داشت. چون خداوند، رسول خود را به نبوت برگزيد، خديجه و تمام دخترانش (زينب، رقيه، ام كلثوم) همه به حضرتش ايمان آوردند، و نبوت ايشان را تصديق كردند. اما ابوالعاص بر

شرك خود باقى بود.

در آن زمان هنوز حرمت ازدواج ميان مسلمان و مشرك تشريع نشده بود. و از اين رو، پيامبر، يكى از دختران خود (رقيه يا ام كلثوم) را نيز به عتبه بن ابى لهب (پسر عموى پيامبر، و از سران مشركين) داده بود. هنگامى كه وحى بر پيامبر نازل شد، و پيامبر خويشاوندان خود را به اسلام دعوت كرد، خويشاوندان حضرتش را از خود راندند. در اين هنگام، بعضى به بعض ديگر گفتند: شما دختران محمد (صلى الله عليه و آله) را به همسرى گرفته، و او را آسوده خاطر داشته ايد. دختران او را به او برگردانيد، تا او سرگرم اهل و عيال خود شود، و از دعوت مردم به دين خود باز ماند.

مشركين مكه نزد ابوالعاص رفتند و به وى گفتند: همسر خودت را كه دختر محمد صلى الله عليه و آله است، رها كن. ما هر كدام از زنان قريش را كه بخواهى، به تزويج تو درمى آوريم. ابوالعاص نپذيرفت.

پيامبر اكرم، هر وقت ابوالعاص و اين كار او را ياد مى نمود، بعنوان داماد خوب از ايشان نام مى برد.

مشركين مكه، آنگاه نزد عتبه بن ابى لهب رفتند. و به او گفتند: همسر خود را كه دختر محد صلى الله عليه و آله است رها كن، ما هر كدام از زنان قريش را كه بخواهى به تزويج تو درمى آوريم. عتبه گفت: اگر بتوانيد دختر سعيد بن عاص را برايم به زنى بگيريد، من از همسر خود جدا مى شوم. مشركان مكه، اين كار را كردند و او دختر پيامبر را طلاق داد.

پيامبر اكرم، در سالهايى كه در مكه بود، قدرت بر اجراى حلال و حرام الهى را نداشت. و با اينكه اسلام، ميان زينب و ابوالعاص جدائى افكنده بود، اما پيامبر در مكه (در شرايط كمى تعداد ياوران و زيادى دشمنان) نمى توانست آنها را جدا سازد. از اين رو، زينب بر اسلام خود، و ابوالعاص بر شرك خود باقى بود. و حال بدين منوال بود، تا اينكه رسول خدا صلى الله

عليه و آله به مدينه هجرت فرمود. زينب همراه با ابوالعاص، همچنانكه در مكه بود.

هنگامى كه مشركان قريش، جنگ بدر را با رسول اكرم آغاز كردند، ابوالعاص نيز همراه آنان بود. و در اين جنگ توسط مسلمانان به اسارت گرفته شد. او را همراه با ساير اسيران به نزد رسول اكرم صلى الله عليه و آله آورند. پيامبر براى آزادى اسيران مكّه مقرر داشت كه هر كدام از اسيران، مبلغى به عنوان «فديه» به مسلمانان بپردازند، تا آزاد شوند. اهل مكه براى آزادى اسيران خود، مبلغى مال به خدمت رسول خدا فرستادند. زينب نيز به عنوان فديه ى همسر خود ابوالعاص، اموالى فرستاده بود. و از جمله آنها، گردن بندى بود كه حضرت خديجه در شب عروسى به زينب بخشيده بود. هنگامى كه پيامبر خدا چشمش به آن گردن بند افتاد، (از شدت علاقه اى كه به حضرت خديجه داشت، با ديدن يادگارى ايشان) به شدت گريست و به مسلمانان فرمود:

اگر صلاح بدانيد، اين اسير (ابوالعاص) را آزاد كنيد، بدون اينكه فديه از وى بخواهيد. گفتند: آرى، اى رسول خدا، جانها و مالهاى ما فداى شما باد.

پس آنگاه اموالى را كه زينب به عنوان فديه فرستاده بود، (از جمله همان گردن بند) را به وى برگرداندند. و ابوالعاص را بدو فديه آزاد كردند.

سخن نقيب در مورد فدك

سخن نقيب در مورد فدك


ابن ابى الحديد گويد: اين خبر را نزد استادم نقيب ابى جعفر يحيى بن ابى زيد بصرى علوى خواندم. نقيب گفت: آيا ابوبكر و عمر در، اين مراسم حاضر نبودند؟ آيا مقام فاطمه عليهاالسلام از مقام زينب برتر نبود؟

فرض كنيم كه حق فدك را براى حضرت زهرا سلام الله عليها- نه به

عنوان بخشش پيامبر، و نه بعنوان ارث وى- به رسميت نشناختند، آيا كرامت و احسان، اين اجازه را نمى داد كه قلب فاطمه عليهاالسلام را شاد كنند، و زمين فدك را به وى برگردانند؟

ابن ابى الحديد گويد: به موجب خبرى كه ابوبكر به پيامبر نسبت داد، فدك، جزء حقوق مسلمين شد. و در اين صورت، نمى توانست از جانب آنها فدك را به حضرت زهرا ببخشد.

نقيب گفت، به فرض صحّت اين خبر مى گوئيم: فديه ى ابوالعاص نيز از حقوق مسلمين بود و رسول خدا، از مسلمانان خواست تا اين فديه را بر ابوالعاص ببخشند.

گفتم: رسول خدا، صاحب شريعت بود. و ابوبكر چنين نبود.

گفت: من كه نمى گويم ابوبكر، فدك را به زور از مسلمانان بگيرد و به فاطمه سلام الله عليها بدهد، بلكه مى گويم از مسلمانان درخواست مى كرد تا حق خود را (به احترام حضرت رسول اكرم) به حضرت فاطمه زهرا ببخشند، چنانكه رسول خدا در مورد فديه ى ابوالعاص از مسلمانان درخواست نمود كه حق خود را (به احترام جناب زينب) به ابوالعاص ببخشند. آيا اگر ابوبكر به مسلمانان مى گفت كه اين فاطمه دختر پيغمبر است، و (به مسجد آمده، با چنان خطبه آتشين و غرّا) اين زمين را مى خواهد، (اگر ابوبكر چنين مى گفت) مسلمانان از حق خود (به فرض كه حق مسلمانها باشد) نمى گذاشتند؟!

گفتم: قاضى القضاه ابوالحسن عبدالجبار بن احمد نيز چنين گفت. و افزود: كارى كه خليفه اول و دوم در مورد فدك كردند، اگر چه از نظر شريعت و دين درست بود!!، لكن از نظر كرامت و بزرگوارى پسنديده نبود!

- ادامه ى خبر

محمد بن اسحاق مورّخ مى نويسد:

زمانى كه رسول خدا، ابوالعاص را آزاد فرمود، از او قول گرفت (يا اينكه خود ابوالعاص قول داد) كه زينب را به مدينه ببرد. يا بنقل ديگر اينكه: بدون اينكه چنين وعده اى باشد، هنگامى كه امكان رفت و آمد ميان مكه و مدينه فراهم شد، پيامبر خدا، زيد بن حارثه را به همراه يكى از انصار به مكه فرستاد و به آنها فرمود: در فلان محل (به نوشته سيره ابن هشام: در بطن يا جج) باشيد، تا اينكه زينب بر شما بگذرد. آنگاه او را همراهى كنيد، تا اينكه وى را به مدينه بياوريد.

زيد و همراه وى، يك ماه پس از غزوه بدر به سوى مكه حركت كردند. و قبل از آنها، ابوالعاص به مكه رسيده بود و به زينب دستور داده بود تا آماده ى رفتن به مدينه شود. زينب نيز بار سفر را بسته و آماده ى سفر بود.

محمد بن اسحاق گويد: از زينب نقل شده كه گفت: هنگامى كه داشتم آماده ى سفر به مدينه مى شدم، هند بنت عتبه ى مرا ديد و گفت: فكر مى كنى كه به من خبر نرسيده كه تو قصد دارى به پدرت محمد صلى الله عليه و آله ملحق شوى؟ گفتم: من نخواستم چنين كنم. هند گفت: اى دختر عم، بهر حال، اگر چيزى از اثاثيه يا توشه ى راه يا پولى براى سفر به مدينه نياز دارى، از من بخواه، چرا كه زنان به بعضى از وسايل سفر نياز دارند كه مردان نمى توانند براى آنها تهيه كنند.

زينب گفت: من بخدا قسم گمان كردم كه در اين سخن راستگو باشد، اما ترسيدم كه قصد ديگرى داشته باشد. لذا قصد سفر به مدينه را از او كتمان كردم. آنگاه بار سفر بستم. و برادر شوهرم، كنانه بن ربيع مرا بر هودج حمل كرد تا به مدينه برساند.

محمد بن اسحاق گويد: كنانه بن ربيع، زينب را سوار بر شترى كرد،

تير و كمان خود را بدست گرفت، و در نيمه ى روز، عنان شتر را بدست گرفت و رفت.

زنان و مردان قريش در اين مورد زياد سخن مى گفتند و همديگر را ملامت مى كردند كه دختر پيامبر اسلام دارد از نزد آنها مى رود. لذا در طلب او بيرون آمدند، تا در «ذى طوى» (محلى بين مكه و مدينه) به هودج زينب رسيدند. در اينجا هبّار بن الاسود و نافع بن عبدالقيس فهرّى پيش آمدند. و هبّار، نيزه اى به سوى هودج پرتاب كرد. جناب زينب كه در هودج بود- و در آن زمان، حامله بود- ترسيد، و جنينى را كه در رحم داشت، سقط كرد. و خون از بدن مباركش بر هودج ريخت.

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله، در روز فتح مكّه (به عنوان قصاص اين جنين سقط شده)، خون هبار بن اسود را مباح اعلام فرمود.

سخن نقيب در مورد محسن شهيد

سخن نقيب در مورد محسن شهيد


ابن ابى الحديد گويد: اين خبر را نيز بر استادم ابوجعفر نقيب خواندم.

نقيب گفت: پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله هبّار بن اسود را- بدليل ترسانيدن زينب و سقط كردن جنين او- مهدور الدم اعلام فرمود. حال، در زمانى كه حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها را ترساندند، تا اينكه جنين خود محسن را سقط كرد، اگر رسول اكرم در قيد حيات بود، نسبت به قاتل محسن شهيد چه مى كرد؟

گفتم: آيا آنچه را گفته مى شود كه فاطمه، از ترس و رعب خود، محسن را سقط كرد، شما روايت مى كنيد (قبول داريد)؟ گفت: اين خبر را نه تاييد مى كنم، نه باطل مى دانم. من بدليل تعارض اخبار، در اين مورد سكوت مى كنم.

(علامه مجلسى در ذيل خبر مى نويسد، سكوت نقيب رحمه الله ظاهرا

بدليل تقيه بوده، يا تقيه از ابن ابى الحديد، يا ديگرى. وگرنه اين مطلب، روشنتر از آن است كه مورخى دانشمند، در آن شك و ترديد داشته باشد.)

ابن ابى الحديد، در دنباله ى خبر، مى نويسد كه زينب را شبانه حركت دادند و به زيد بن حارثه و همراهش سپردند. و آنان نيز وى را به حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله رساندند.

و سپس بقيه اخبار مربوط به ابوالعاص و هبّار بن اسود و ديگران را نقل مى كند.

(بحار الانوار، جلد 19، باب غزوه ى بدر الكبرى، صفحات 348 تا 354 بنقل از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، چاپ 4 جلدى مصر، جلد 3، صفحات 352- 354 و چاپ 21 جلدى، جلد 14، ص 189- 193).

تعليقه 2

تعليقه 2


رؤياى مقبل شاعر

رؤياى مقبل شاعر


مرحوم حاج ملا اسمعيل سبزوارى در كتاب «عدد السنه» كيفيت خواب مقبل را از «حزن المؤمنين» نقل نموده، و فرموده كه خود احقر در اصفهان، در خانواده ى مقبل، كيفيت خواب را به خط خود او نيز ديدم، كه خوابش را نقل نموده كه در سالى زوّار بسيار، از اصفهان، به جهت زيارت عاشوراء عازم كربلا شدند. و من مرد تهيدستى بودم. به يكى از دوستان خود گفتم كه ميترسم بميرم و آرزوى زيارت سيدالشهداء روحى له الفداء در دلم بماند. پس او، دلش بر من سوخت و بر حال من رقت نموده، گفت: اگر جز فقر عذرى ندارى، بيا و برويم، تا كربلا مهمان من باش. پس به اتفاق رفيق شفيق روانه شديم. در نزديكى گلپايگان، جمعى از قطّاع الطريق، شبانه بر سر زوّار ريختند و همه را غارت نمودند. و ايشان برهنه و عريان وارد گلپايگان شدند. برخى قرض كردند و رفتند. من همانجا ماندم. نه اسباب رفتن داشتم، نه دل برگشتن، تا آنكه ماه محرم شد. حسينيه اى در آنجا بود كه شبها شيعيان در آن مشغول عزادارى بودند. من هم در آنجا بسر مى بردم و شب و روز مى گريستم.

در اواخر شب، خوابم ربود. در عالم واقعه، ديدم وارد كربلا شدم، و

رفتم به جانب حرم كه مشرّف شوم. اذن دخول مى خواستم. شخصى مرا مانع شد، و به دست اشاره كرد: برگرد كه حال، وقت زيارت تو نيست. گفتم: بنا نبود حرم جناب ابيعبدالله عليه السلام حاجب داشته باشد.






هر كه بخواهد گو بيا و هر كه خواهد گو برو كبر و ناز و حاجب و دربان در اين درگاه نيست

گفت: اى مقبل، حال حضرت زهرا و مادرش خديجه كبرى و مريم و حوّا و آسيه و جمعى از حورالعين، با جمعى از انبيا، به زيارت آمده اند. قدرى تأمّل كن، آنها كه فارغ شدند: نوبت تو است. گفتم: تو كيستى؟ گفت من ملكى هستم از جمله ى حافّين حول حرم مطهّر كه دائم براى زوّار استغفار مى كنم.

پس دست مرا گرفته در ميان صحن گردش ميداد. جمعى را در صحن مقدّس مى ديديم كه شباهت به اهل دنيا نداشتند. پس رسيديم به موضعى كه در آن محفلى بود آراسته، و جمعى موقّر و با خضوع و خشوع نشسته بودند. پرسيد: اينها را مى شناسى؟ گفتم: نه. گفت: اينها حضرات انبيا هستند كه به زيارت سيدالشهداء صلوات الله عليه آمده اند. آنكه بر همه مصدر نشسته، حضرت آدم ابوالبشر صفى الله عليه السلام است. و آنكه در طرف يمين او نشسته، حضرت نوح نجىّ الله است. و در طرف يسارش حضرت ابراهيم خليل الله است. و آن يكى شيث است. و آن ديگرى ادريس است، و آن هود، و آن صالح، و آن اسماعيل، و آن اسحاق، و آن داود، و آن سليمان، و آن كليم الله و آن روح الله است (صلوات الله عليهم اجمعين).

در آن اثنا ديدم بزرگوارى از حرم بيرون آمده، در حالتى كه دو نفر، زير بغلهاى او را گرفته بودند. پس همه ى انبياء برخاستند و تعظيم او نمودند. اين بزرگوار رفت و در صدر مجلس نشست، و بعد از لحظه اى سر بلند كرد و




فرمود: محتشم را بياوريد.

پرسيدم: اين بزرگوار كيست؟ گفت خاتم انبياء محمد مصطفى صلى الله عليه و آله است.

ساعتى نگذاشت كه محتشم را آوردند. و او مردى بود كه كوتاه قد و قامت و خوش سيما. و عمامه اى ژوليده بر سر داشت. پس او تعظيم كرد و ايستاد. حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: اى محتشم، امشب شب عاشوراء است، پيغمبران براى زيارت فرزندم حسين عليه السلام آمده اند. مى خواهند عزادارى كنند. برو بالاى منبر، و از اشعار دلسوز خود بخوان، تا ما بگرييم.

به امر پيغمبر صلى الله عليه و آله منبرى گذاشتند، و محتشم رفت، و در پلّه ى اول ايستاد. پيغمبر اشاره كرد بالاتر برو. در پله ى دوم ايستاد. فرمود: بالاتر برو تا آنكه در پله ى نهم منبر ايستاد. فرمود بخوان.

مقبل ميگويد: حواسّم را جمع نمودم، ببينم محتشم كدام بند مرثيه را مى خواند، كه از همه دلسوزتر است. شروع كرد به خواندن اين بند:






كشتى شكست خورده ى طوفان كربلا در خاك و خون فتاده به ميدان كربلا

گر چشم روزگار، بر او فاش مى گريست- خون مى گذشت از سر ايوان كربلا

از آب هم مضايقه كردند كوفيان- خوش داشتند حرمت مهمان كربلا


عرض كرد: يا رسول الله!






بودند ديو و دد، همه سيراب و مى مكيد خاتم ز قحط آب، سليمان كربلا

صداى پيغمبر صلى الله عليه و آله به ناليد بلند شد. و رو به انبياء كرد و




فرمود: ببينيد امت من با فرزند من چه كرده اند. آبى را كه خدا بر كلاب ذئاب و كفّار مباح كرده، امت من بر اولاد من حرام كردند.

پس محتشم، شروع كرد به اين مرثيه:






روزى كه شد به نيزه، سر آن بزرگوار خورشيد، سر برهنه بر آمد ز كوهسار

موجى به جنبش آمد و برخاست كوه كوه- ابرى به بارش آمد و بگريست زار زار


چون محتشم به اين شعر رسيد، پيغمبران همه دست بر سر زدند. محتشم رو به پيغمبران كرده و گفت:






جمعى كه پاس محملشان داشت جبرئيل گشتند بى عمارى و محمل، شتر سوار

پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: بلى، اين جزاى من بود كه دختران مرا در كوچه و بازار مثل اهل زنگبار بگردانند.

محتشم سكوت كرد و ايستاد، كه پيغمبر صلى الله عليه و آله او را مرخّص فرمايد. محتشم، هنوز دل ما از گريه خالى نشده است، بخوان. محتشم شوقى پيدا كرد و به هيجان آمد، كه پيغمبر ميل دارد از اشعار او بگريد.

عمّامه از سر برداشت، و بر زمين زد، و با دستش اشاره نمود بطرف قبر حضرت سيدالشهداء عليه السلام. و عرض كرد: يا رسول الله، منتظرى من بخوانم بشنوى؟ اينجا نظر كن:






اين كشته ى فتاده به هامون، حسين توست و اين صيد دست و پا زده در خون، حسين توست

ملكى صدا زد: محتشم، پيغمبر غش كرد.









خاموش محتشم كه دل سنگ آب شد مرغ هوا و ماهى دريا كباب شد

محتشم از منبر به زير آمد. چون رسول خدا صلى الله عليه و آله به هوش آمد، رداى مبارك خود را خلعت به او عطا فرمود.

مقبل ميگويد: با خود گفتم: خاك بر سرت اى بى قابليت. اين همه شعر و مرثيه گفته اى. حال معلوم شد كه پسند نشده. تو حاضر بود و پيغمبر صلى الله عليه و آله اعتنا نفرمود به تو و محتشم را احضار فرمود. و (محتشم) اشعار خود را خواند و پيغمبران گريستند و به خلعت مفتخر گرديد.

پس خود را بسيار ملامت نمودم. و راضى بودم كه زمين شكافته شود و من بر زمين فرو روم. و خواستم زودتر از صحن بيرون روم كه مبادا آشنائى مرا ببيند، و خجالت بكشم.

چون روانه شدم و نزديك درب صحن رسيدم، ديدم حوريه اى سياه پوش از حرم بيرون آمد، دوان دوان رفت خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله و عرض كرد: يا رسول الله، دخترت فاطمه سلام الله عليها مى گويد: چرا دل مقبل را شكستى؟ او هم براى فرزندم حسين عليه السلام مرثيه گفت.

آنگاه پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: مقبل، بيا. دخترم فاطمه عليهاالسلام ميل دارد تو هم اشعار خود را بخوانى.

مقبل مى گويد: بدين شعف، چيزى نمانده بود كه جانم از بدن برود. آمدم تعظيم كردم. رفتم بالاى منبر. در پله ى اول ايستادم. حضرت نفرمود بالاتر برو. فرمود: بخوان. پس دانستم كه ميان من و محتشم، چقدر فرق است. با خود خيال مى كردم كه در مقابل آن مرثيه هاى دلسوز پرگريه ى محتشم چه بخوانم. يادم آمد كه واقعه ى شهادت را از همه بهتر به نظم درآورده ام.

چند بيت شعر خواندم. عرض كردم: يا رسول الله،









روايت است كه چون تنگ شد بر او ميدان فتاد از حركت، ذوالجناح از جولان

نه ذوالجناح، دگر تاب استقامت داشت- نه سيد الشهداء بر جدال طاقت شد

هوا ز باد مخالف، چون قير گون گرديد- عزيز فاطمه، از اسب سرنگون گرديد

بلند مرتبه شاهى ز صدر زين افتاد- اگر غلط نكنم، عرش بر زمين افتاد


چون اين شعر را خواندم، صداى شيون بلند شد. پيغمبر صلى الله عليه و آله بر سر ميزد، و مى گفت: وا والده، كه يكمرتبه حوريه اى صدا زد: مقبل، بس است. فاطمه روى قبر حسين عليهماالسلام غش كرد. مقبل مى گويد: از منبر فرود آمدم. در دلم گذشت كاش مرا هم خلعتى مرحمت مى كردند، كه در نزد امثال و اقران، و نزد محتشم سرافراز ميشدم؛ كه ناگاه ديدم از حرم مطهر، جوانى بى سر، با بدن پاره پاره بيرون آمد. و از حلقوم بريده فرمود: مقبل، دلت نشكند، خلعت ترا هم خودم ميدهم.

(مراجعه شود: عدد السنه، تاليف مرحوم حاج ملا اسمعيل سبزوارى، چاپ اسلاميه، مجلس 32، ص 169- 166.

و نيز: كتاب جواهر الكلام العدديه، تاليف مرحوم حاج ميرزا حسن اشرف الواعظين، جلد اول، چاپ 1362 قمرى، تبريز، ص 258- 256، كه اين تفصيل را از عدد السنه نقل كرده است).




تعليقه ى 3

تعليقه ى 3


رؤياى سليمان اعمش

رؤياى سليمان اعمش


اصل خبر سليمان اعمش را علامه ى مجلسى- اعلى الله مقامه الشريف- در بحار الانوار ج 101 ص 58 و ج 45 ص 402- 401، و نيز مرحوم محدث نورى در دارالسلام ج 1 ص 242 و مستدرك الوسائل (چاپ سه جلدى) ج 2 ص 212 به نقل از مزار كبير و كتب معتبره ى ديگر نقل كرده اند.

سليمان بن مهران اعمش گفت: من در كوفه بودم. و همسايه اى داشتم، كه بسيار با هم مى نشستيم و صحبت مى داشتيم، تا آنكه در شب جمعه اى منزل او بودم. از او پرسيدم: چه مى گوئى در باب زيارت حسين عليه السلام؟

گفت: بدعت است. و هر بدعتى، گمراهى و ضلالت است. و مال آن، آتش دوزخ!

پس من غضبناك از منزل او بيرون آمدم. و با خود گفتم: چون وقت سحر مى شود، مى روم. و بعضى از فضايل اميرالمؤمنين عليه السلام را براى او بيان مى كنم، تا باعث معرفت و بينائى او شود. پس هنگام سحر، به در خانه ى او رفتم. در زدم. از توى خانه صدا زدند كه: او در اول شب رفت به

زيارت. پس به شتاب بيرون رفتم، تا به كربلا رسيدم. پس ديدم آن شيخ را كه در سجود است، و ملامت پيدا نمى كند از سجود و ركوع.

پس به او گفتم: تو ديروز مى گفتى زيارت بدعت است، و هر بدعتى ضلالت، و هر ضلالتى در آتش. و امروز به زيارت آن جناب مشغولى!

پس به من گفت: اى سليمان، مرا ملامت مكن. زيرا كه من از براى اهل بيت عليهم السلام امامتى قائل نبودم، تا آنكه در اين شب، خوابى ديدم كه مرا ترسانيد.

گفتم: چه ديدى اى شيخ؟

گفت: ديدم مردى را، كه نه زياد بلند و نه زياد كوتاه قد بود، كه نمى توانم وصف كنم حسن و بهاى او را؛ با گروهى كه گرد او بودند. و در جلو او سوارى بود، كه بر سر او تاجى بود. و آن را چهار ركن بود. و در هر ركنى جواهرى بود، كه روشن ميكرد مسافت سه روز راه را. پس گفتم: كيست اين؟ گفتند: محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب صلى الله عليه و آله پرسيدم: آن ديگر كيست؟ گفتند: وصى او على بن ابيطالب عليه السلام. آنگاه نظر كردم ناقه اى را ديدم از نور، كه بر آن هودجى بود از نور، كه پرواز ميكرد، ميان آسمان و زمين. گفتم: اين ناقه از كيست؟ گفتند: از خديجه بنت خويلد و فاطمه دختر محمد صلى الله عليه و آله. گفتم: آن جوان كيست؟ گفتند: امام حسن مجتبى عليه السلام. گفتم: مى خواهند كجا بروند؟ همگى مى روند به زيارت كشته شده ى بظلم، شهيد كربلا حسين بن على عليه السلام.

آنگاه متوجه هودج شدم: رقعه هايى را ديدم از جانب بالا به زير مى ريزد، كه: «امان من النار لزوار الحسين عليه السلام فى ليله الجمعه» (امان است از خداوند- جل شانه- از براى زوار حسين عليه السلام در شب جمعه). پس هاتفى آواز داد كه: آگاه باشيد ما و

/ 55