صحیفة الزهراء (سلام الله علیها) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

صحیفة الزهراء (سلام الله علیها) - نسخه متنی

جواد قیومی اصفهانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید




از جوى تو شبنمى است زمزم، و از بحر تو شعبه اى است كوثر








  • اى دخت گرامى پيمبر،
    اى شبه نبّى به خُلق و اوصاف،
    در طور لقا يگانه بانو،
    مانند تو زن جهان نديده است،
    بر رفعت قدر تو گواه است،
    تو اصلى و ديگران همه فرع،
    قرآن به فضيلت تو نازل،
    از جوى تو شبنمى است زمزم،
    محكوم شد آن نظام و گرديد،
    اى امّ محامد و معالى،
    از ظلم منافقين امّت،
    بردند فدك به غصب و بستند،
    بازوى تو را به تازيانه،
    در ماتم محسن شهيدت،
    بس فخر از آن كند كه دارد
    در بيت شريف وحى خاتون،
    اى خادم خانه تو حوّا،
    با شير خدا علىّ عالى،
    اى عين كمال و جان بينش،
    اى سيده زنان عالم،
    در ملك و لا وليّة اللّه،
    روى تو جمال كبريايى،
    زان خطبه آتشين كه پيچيد،
    من عاجزم از بيان وصفت،
    با اينهمه عزّ و رفعت شأن،
    آن را كه نمود حق مقدّم،
    افسوس شكست دشمن دين،
    از سيلى و شرح آن نگويم،
    بر لطفى صافى از سر لطف،
    بر سر ز ستايش تو افسر
    بر سر ز ستايش تو افسر



  • اى سرّ رسول در تو مُضمر
    اى نور مجسَّم مصوّر
    در مُلك وجود زيب و زيور
    غمخوار و نگاهبانِ شوهر
    بيت و حجر و مقام و مشعر
    تو جانى و ديگران چو پيكر
    برهان تو محكم و مقرّر
    و از بحر تو شعبه اى است كوثر
    حق روشن و غالب و مظفّر
    اى از تو مشام جان معطّر
    شد قلب منير تو مكدّر
    بر باب تو گفته اى مزوّر
    زد قنفذ ملحد ستمگر
    مائيم به سوگ و ناله اندر
    بر سر ز ستايش تو افسر
    بر چرخ رفيع مَجد اختر
    و اى حاجب درگه تو هاجر
    هم سنگر و هم پيام و همسر
    اى شخص شخيص عصمت و فرّ
    اى بضعه حضرت پيمبر
    بر نخل وجود احمدى بر
    كوى تو رواق قرب داور
    در ارض و سما بسان تَندر
    تو بحرى و من ز قطره كمتر
    با آن همه فخر بى حد و مرّ
    كردند معاندان مؤخّر
    پهلوى تو را به ضربت در
    كافتد به دل از بيانش آذر
    بنگر كه بود پريش و مضطر
    بر سر ز ستايش تو افسر
    بر سر ز ستايش تو افسر






«شيخ لطف الله صافى گلپايگانى»



اين فخر بس كه بوسه زند دست او پدر





  • من خواستم ز طبع روان تا كنم زبان
    يارى كند مرا كه بيارم به مدح او
    لب را بدان معطّر و يارى از او كنم
    اندر جواب گفت به من با زبان حال
    دست تو كى باوج جلالش توان رسيد
    زين حال نااميد نگشتم من و رسيد
    هم كوچك و حقيرم و هم ذره اى فقير
    ره كس نبرده است بجاه و جلالشان
    امّا باين حقارت و ناقابلى مرا
    سر تا به آستانه ايشان نموده ام
    روز ولادت گل گلزار مصطفى است
    فضلى است بهر من كه بگويم ز فضل او
    صالح نمى شود عملى بى ولايشان
    لب تر كنم بمدحت زهرا به آن اميد
    بر او درود باد كه بر او خداى او
    قدرش برو به سوره كوثر نما نظر
    اين فخر بس كه بوسه زند دست او پدر
    يك زن كه هست سيّده و سرور زنان
    اى فاطمه كدام ابيها تو را پدر
    سيماى دين برحلتْ باب گراميت
    لات و عزى بحيله گرفتند ملك دين
    اميد ما بود به مهين يادگار تو
    ما را از اين مذلت و خوارى دهد نجات
    آيد (على) بهار وصال از پى خزان



  • شيرين به مدح فاطمه بانوى بانوان
    عقد گهر به محفل ياران و دوستان
    از او مدد بگيرم و از فيض او توان
    ما را كجا و راه بدان جا و آن مكان
    از قطره كمترى بَر آن بحر بيكران
    از حضرتش توجه و اين است ارمغان
    وين خانواده را نبود مثل و هم عنان
    غير از خدا كه خلق زمين كرد و آسمان
    باشد سر خلوص باين عرش آستان
    هم امن شد نصيب من اينجا و هم امان
    از بهر افتخار كنم مدح او بيان
    با مدح او ز خويش كمالى كنم عيان
    ناجح كسى بود كه از اين ره شده روان
    تا با شفاعتش ببرم حظّ جاودان
    بنموده افتخار بخيل فرشتگان
    در هل اتى و آيه تطهير رو بخوان
    يا در بغل رسول خدا گيردش چو جان
    مردى بجز على نبُدش مثل و هم عنان
    خواند و بس است بهر تو اين نام و اين نشان
    آنگونه شد مشوّه و ديد آن همه زيان
    حقِّ على و حق تو بردند از ميان
    كايد برون ز پرده و عدلش شود عيان
    آيد (على) بهار وصال از پى خزان
    آيد (على) بهار وصال از پى خزان




«شيخ على صافى گلپايگانى»



خير دو سرا، درخت طوبى زهرا





  • دنياست چو قطره اىّ و دريا، زهرا
    قدرش بود امروز نهان چون ديروز
    خالق چو كتاب خلقت انشا فرمود
    احمد كه خدا گقت به مدحش: لولاك
    طاها و على، دو بيكران دريايند
    او سَّر خدا و ليلةالقدر نبى است
    بر تخت جلال، از همه والاتر
    در آل كسا محور شخصَّيتهاست
    سر سلسله نسل پيمبر كوثر
    تنها نه همين مادر سبطين است او
    آن پايه كه ديروز پيمبر بنهاد
    از احمد و مرتضى چه باقى ماند
    حرمت بنگر كه در صفوف محشر
    هنگام شفاعت چو رسد روز جزا
    حيف است حسانا كه در آتش سوزد
    آن شيعه كه ورد اوست: زهرا زهرا



  • كى فرصت جلوه دارد اينجا، زهرا
    هنگامه كند وليك فردا، زهرا
    عالم چو الفبا شد و معنى، زهرا
    كى مى شدى آفريده، لولا زهرا
    و آن برزخ ما بين دو دريا، زهرا
    خير دو سرا، درخت طوبى زهرا
    بر مسند افتخار يكتا، زهرا
    ما بين اَب و بَعل و بنيها، زهرا
    سرچشمه نور چشم طاها، زهرا
    فرمود نبى: ام ابيها، زهرا
    امروز نگهداشته برپا، زهرا
    از مجمعشان شود چو منها، زهرا
    يك زن نبود سواره، الاَّ زهرا
    كافى است براى شيعه، تنها زهرا
    آن شيعه كه ورد اوست: زهرا زهرا
    آن شيعه كه ورد اوست: زهرا زهرا



«حبيب چايچيان، حسان»






قرّه باصره شمس حقيقت آرا





  • دل افسرده ام از زندگى آمد بيزار
    ناله واأبتاه مى رسد از سوخته اى
    صد چو قمرى كند از ناله او نوحه گرى
    شررى زهره زهرا زده در خرمن ماه
    جورها ديد پس از دور پدر در دوران
    بت پرستى به در كعبه مقصود و اميد
    شرر آتش و آن صورت مهوش عجب است
    طور سيناى تجلّى متزلزل گرديد
    نه ز سيلى شده نيلى رخ صدّيقه و بس
    بشنو از بازو و پهلو كه چه ديد آن بانو
    دل سنگ آب شد از صدمه پهلو كه فتاد
    بسكه خستند و شكستند زناموس اله
    محتجب شد به حجاب ازلى وقت هجوم
    قرّه باصره شمس حقيقت آرا
    بند در گردن مردافكن عالم افكند
    منكر حق شد و بيعت ز حقيقت طلبيد
    رفت از كف فدك و ناله بانو به فلك
    هيچكس اصل اصيلى نفروشد به نخيل
    نيّر برج حيا شد چو هلالى ز هزال
    روز او چون شب ديجور و تن او رنجور
    غيرتش بسكه جفا ديد ز امّت نگذاشت
    كه پس از مرگ وى آيند به گردش اغيار



  • مى رسد بسكه به گوش دل من ناله زار
    كز دل مادر گيتى ببرد صبر و قرار
    مى چكد خون دل و ديده ز منقار هزار
    كه نه ثابت به فلك ماند و نه ديگر سيار
    نه مساعد ز مهاجر نه معين از انصار
    آتشى زد، كه برافروخته تا روز شمار
    نور حق كرد تجلّى مگر از شعله نار
    چون بدان سينه بى كينه فرو شد مسمار
    شده از سيل سيه، روى جهان تيره و تار
    من نگويم چه شد اينك در و اينك ديوار
    گوهرى از صدف بحر نبوّت به كنار
    بازوى كفر قوى، پهلوى دين گشت نزار
    گر شنيدى كه نبودش به سر و روى خمار
    چون كند جلوه در او خيره بماند ابصار
    بت پرستى كه همى داشت به گردن زنّار
    آنكه از اوّل به خداوندى او كرد اقرار
    كه نه حرفش شرفى داشت نه قدرش مقدار
    جز خبيثى كه بود نخل شقاوت را بار
    يا چو آهى كه برآيد ز درون بيمار
    لاله سان داغ و چون نرگس همه شب را بيدار
    كه پس از مرگ وى آيند به گردش اغيار
    كه پس از مرگ وى آيند به گردش اغيار




«كمپانى»






اولين محبوبه ربّ رفت در خاك اى دريغ





  • تا در بيت الحرام از آتش بيگانه سوخت
    شمع بزم آفرينش با هزاران اشك و آه
    آتشى در بيت معمور ولايت شعله زد
    آه از آن پيمان شكن كز كينه خمّ غدير
    ليلى حسن قدم چون سوخت از سر تا قدم
    گلشن فرَّخ فر توحيد آن دم شد تباه
    گنج علم و معرفت شد طعمه افعى صفت
    حاصل باغ نبوت رفت بر باد فنا
    كركس دون پنجه زد بر روى طاووس ازل
    آتشى آتش پرستى در جهان افروخته
    سينه اى كز معرفت گنجينه اسرار بود
    طور سيناى تجلَّى مشعلى از نور شد
    ناله بانو زد اندر خرمن هستى شرر
    آنكه كردى ماه تابان پيش او پهلو تهى
    گردش گردون دون بين كز جفاى سامرى
    صورتش نيلى شد از سيلى كه چون سيل سياه
    شهريارى شد به بند بنده اى از بندگان
    از قفاى شاه، بانو با نواى جانگداز
    گر چه بازو خسته شد، وز كار دستش بسته شد
    دست بانو گرچه از دامان شه كوتاه شد
    گوهرى سنگين بهااز ابر گوهر بار ريخت
    تا ز گلزار حقايق نوگلى بر باد رفت
    غنچه نشكفته اى از لاله زار معرفت
    اختر فرَّخ فرى افتاد از برج شرف
    طوطى اى زين خاكدان پرواز كرد و خاك غم
    بسملى در خون تپيد از جور جبَّار عنيد
    زهره زهرا چه از آسيب پهلو درگذشت
    مهبط روح الامين تا پايمال ديو شد
    از هجوم عام بر ناموس خاص لا يزال
    نور حق در ظلمت شب رفت در خاك اى دريغ
    طلعت بيت الشرف را زهره تابنده بود
    آفتاب چرخ عصمت با دلى از غم كباب
    پيكرى آزرده از آزار افعى سيرتان
    كعبه كرّ و بيان و قبله روحانيان
    ليلى حسن قدم با عقل اقدم هم قدم
    حامل انوار و اسرار رسالت آنكه بود
    آن مهين بانو كه بانوئى از آن بانو نبود
    آنكه بودى از محيط فيض و جودش كامياب
    شد ظهور غيب مكنون باز غيب مستتر
    تربتش از خلق پنهان همچو سرّ مستتر



  • كعبه ويران شد حرم از سوز صاحبخانه سوخت
    شد چنان كز دود آ هش سينه كاشانه سوخت
    تا ابد زان شعله هر معمور و هر ويرانه سوخت
    آتشى افروخت تا هم خمّ و هم پيمانه سوخت
    همچو مجنون عقل رهبر را دل ديوانه سوخت
    كز سموم شرك آن شاخ گل فرزانه سوخت
    تا كه از بيداد دونان گوهر يك دانه سوخت
    خرمنى در آرزوى خام آب و دانه سوخت
    عالمى از حسرت آن جلوه مستانه سوخت
    خرمن اسلام و دين را تا قيامت سوخته
    كى سزاوار فشار آن در و ديوار بود
    سينه سيناى وحدت مشتعل از نار بود
    گوئى اندر طور غم چون نخل آتش بار بود
    از كجا پهلوى او را تاب آن آزار بود
    نقطه پرگار وحدت مركز سمار بود
    روى گيتى، زين مصيبت تا قيامت تار بود
    آنكه جبريل امينش بنده دربار بود
    تا توانايى به تن، تا قوت رفتار بود
    ليك پاى همَّتش بر گنبد دوَّار بود
    ليك بر گردن بلند از دست آن گمراه شد
    كز غم جانسوز او خون از در و ديوار ريخت
    يك چمن صرصر بيداد ز آن گلزار ريخت
    از فراز شاخسارى از جفاى خار ريخت
    كاسمان خوناب غم از ديده خونبار ريخت
    بر سراسر طوطيان عالم اسرار ريخت
    يا كه عنقاء ازل خون دل از منقار ريخت
    چشمه هاى خون ز چشم ثابت و سيّار ريخت
    شورشى سر زد كه سقف گنبد دوّار ريخت
    عقل حيران، طبع سرگردان، زبان لال است لال
    با دلى از خون لبالب رفت در خاك اى دريغ
    آه كان تابنده كوكب رفت در خاك اى دريغ
    با تنى بيتاب و پر تب رفت در خاك اى دريغ
    چون قمر در برج عقرب رفت در خاك اى دريغ
    مستجار دين و مذهب رفت در خاك اى دريغ
    اولين محبوبه ربَّ رفت در خاك اى دريغ
    جبرئيلش طفل مكتب، رفت در خاك اى دريغ
    در بساط قرب اقرب، رفت در خاك اى دريغ
    هر بسيط و هر مركب، رفت در خاك اى دريغ
    تربتش از خلق پنهان همچو سرّ مستتر
    تربتش از خلق پنهان همچو سرّ مستتر



«كمپانى»


/ 30