تبیان، دستیار زندگی
بابا حمید کنار در مدرسه می نشست و کفش های مردم را می دوخت، یک کلاه سیاه و کفش کهنه ای به پا داشت و صورتش پر از چین و چروک بود اما همیشه با خنده ی زیبا و نگاه مهربانش با بچه ها حرف می زد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

و احسنوا ان الله یحب المحسنین (سوره بقره / آیه 195)

نیکی کنید که خداوند نیکوکاران را دوست دارد.

یک هدیه زیبا

یک هدیه زیبا

بابا حمید کنار در مدرسه می نشست و کفش های مردم را می دوخت، یک کلاه سیاه و کفش کهنه ای به پا داشت و صورتش پر از چین و چروک بود اما همیشه با خنده ی زیبا و نگاه مهربانش با بچه ها حرف می زد،  مریم اونو خیلی دوست داشت. صبح یکی از روزها توی راه مدرسه، ناگهان دسته ی کیفش پاره شد و دوید پیش بابا حمید و گفت: سلام بابا حمید، حالت خوبه، دسته ی کیفم خراب شده، اونو برام می دوزی.

بابا حمید گفت: چرا ندوزم، زود باش کیفت را بده به من و شروع کرد به دوختن کیف و بعد اونو انداخت رو دوش مریم  در حالی که دست روی سرش می کشید و می خندید، گفت: زودباش برو مدرسه ات دیر می شه.

هوا داشت کم کم سرد می شد و مریم در حالی که شالش را دور دهنش می انداخت، گفت: خداحافظ بابا حمید بیا شال منو بگیر، بابا حمید خندید و گفت: برو دختر خوب، زود باش الان در مدرسه بسته می شه. مریم با سرعت به طرف مدرسه رفت. اون روز پیش خودش می گفت: باید یک شال خوشگل برای بابا حمید درست کنم اما چه جوری؟ او بعد با صدای بلند گفت: چه جوری برای بابا حمید یک شال خوشگل درست کنیم. مریم از خوشحالی زبانش بند اومده بود. مینا گفت: می تونیم پول هایمان را روی هم بگذاریم و یک پارچه ی زیبا برایش بخریم. فاطمه گفت: مادر من خیاطه، می دیم دور و برش را بدوزه. آن ها خیلی خوشحال شدند. وقتی شال آماده شد، اونو توی یک جعبه گذاشتند و یواشکی پهلوی بابا حمید بردند و فوری به مدرسه رفتند. آن روز بابا حمید وقتی جعبه را باز کرد و شال قشنگ را توی آن دید، خندید و گفت: بچه ها دستتون درد نکنه اون وقت اونو انداخت دور گردنش و مشغول کارش شد. دیگه آن روز بابا از سرما به خودش نمی لرزید.

                                                                                                                                             منیره حسنی نسب

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.