تبیان، دستیار زندگی
آخر پای مرگ یک انسان در میان است پس بگذارید داستان را جور دیگری تعریف کنم تا این تصور پیش نباید که آن ها را از خودم در آورده ام.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حوالی خانه من

داستانی از لوک گوتیه‎‌بوشه به ترجمه ی پویان غفاری


آخر پای مرگ یک انسان در میان است پس بگذارید داستان را جور دیگری تعریف کنم تا این تصور پیش نباید که آن ها را از خودم در آورده ام.

حوالی خانه من

درست وسط بعدازظهر است و زیر این آسمان گرفته پاییزی، هوا جوری تاریک است که انگار یک ساعتی از غروب آفتاب می گذرد.

می دانم که به عنوان یک تازه کار، داستانم بیشتر شبیه یک حکایت عامیانه است اما این طور نیست تخیل پیرو باز نشسته ام نیازی ندارد که این داستان را از خودش بسازد خوب که فکر می کنم، می بینم چیزی که می خواهم بگویم غیر قابل باور نیست؛ فقط کمی غیر عادی و حتی تراژیک است. آخر پای مرگ یک انسان در میان است پس بگذارید داستان را جور دیگری تعریف کنم تا این تصور پیش نباید که آن ها را از خودم در آورده ام.

بیرون به خاطر هوای گرفته و ابری، تاریک است اما نه آن قدری که نتوانم حضور مردی را جلوی در خانه یکی از همسایه ها تشخیص دهم، او را نه می شناسم و نه هیچ وقت دیده ام باید پیاده آمده باشد چون ماشین یا وسیله نقلیه دیگری نمی بینم که او را پیاده کرده باشد. به آرامی در می زند و منتظر می ماند ناگهان باران شروع به باریدن می کند مرد چند لحظه ای به طرف خیابان بر می گردد تا قطراتی را که از آسمان بر زمین می ریرند و آسفالت را سیاه می کنند، ببیند، بعد دوباره جلوی در می رود و از نو در می زند من هم بی آن که بدانم چرا پشت پنجره می مانم و او را تماشا می کنم. همین است همین جوری است که همه چیز شروع می شود.

خانه این همسایه درصد متری خانه من، آن طرف خیابان قرار دارد. همان طور که پیداست، مالکیتش همسایه های نزدیک من نیستند، مثلاً نزدیک تر از پسران تسیه که خانه هایشان در دو طرف خانه من قرار دارد؛ پسر جوان تر سمت راست و دیگری هم که به تازگی اسباب کشی کرده، سمت چپ پدرشان را خوب می شناختم ولی با خودشان چندان میانه ای ندارم. رو به روی خانه ام، خانه مارسل ریمون پیر است و در سمت چپش خانه خانم گوتیه، خانم پیری که در آن لحظه دقیقا مثل من پشت پنجره خانه اش ایستاده بود و این مرد ناشناس را که در می زد و هیچ کس هم در را برایش باز نمی کرد، می پایید شاید خانم گوتیه دیده بود که من هم آن مرد را زیر نظر دارم و قضیه برایش جذاب شده بود چیز بیشتری نمی دانم با وجود این، یادم می آید که در آن لحظه، صحنه آن قدرها هم برایم جذاب نبود انگار هر روز که می گذرد از کار افتاده تر می شوم و به هر حال جلوی پیری را نمی شود گرفت.

این خانه ناشناس نسبت به خانه من در زاویه ای قرار دارد که هر وقت بخواهم به راحتی از پنجره می بینمش دیوارهایش از سنگ های برجسته و مستطیل شکل ساخته شده بام بلندش از آلومینیوم قرمز است و سه نور گیر آن بدون شک بالای اتاق خواب ها قرار دارند تا به حال به آن خانه نرفته ام اما به نظر می رسد اتاق های طبقه پایینش وسیع هستند و سقف بلندی دارند؛ انگار که فضایش هیچ پرتی ای ندارد. در واقع از آن خانه هایی است که خیابان را شرمگین نمی کنند! مالکینش را نمی شناسم اما فکر نمی کنم خیلی هم پولدار باشند؛ حتماً برای خرید چنین خانه ای تا خرخره در قرض فرو رفته اند، طفلکی ها در حقیقت هم دوشان کار می کنند زوج جوانی که اسم مرد ترامبله است و اسم زن گلبون اهل این جا نیستند. چند باری با آن ها برخورد داشته ام به نظر مهربان می آمدند چیز زیادی در موردشان نمی دانم و هیچ وقت هم سعی نکرده ام بیشتر از این چیزی دستگیرم شود. جوان ها زیاد برایم جذاب نیستند من باغچه خودم را دارم همین طور پارکینگم ابزار آلاتم و خانه نقلی ام را؛ در کل باقی چیزها اهمیت کمی برایم دارند بیشتر ترجیح می دهم با دیوارهای سالخورده صحبت کنم تا با دیگران؛ در میان اشیاء بهتر صدای خودم را می شنوم تا در میان آدم ها.

مرد محکم در می زد اما نه با خشونت و خشم. خبر کردن پلیس در آن لحظه بیهوده بود، چون روی هم رفته او هیچ کار بدی انجام نداده بود ده دقیقه ای جلوی در منتظر ماند و بعد در زدن را از سر گرفت او منتظر می ماند در می زد منتظر می ماند، در می زد و باز منتظر می ماند.

باران تندی می بارید مرد نه کلاهی داشت و نه چتری پس راهی نداشت جز این که زیر سرسرای خانه بماند تا در را برایش باز کنند یا باران تند بیاید. به نظر نمی رسید که این موقعیت چندان عصبانی اش کرده باشد و همین باعث تعجب من شده بود هیچ بنی بشری نمی توانست این قدر صبور باشد هر کس که ذره ای غرور و شخصیت در وجودش باشد لااقل کمی از این وضعیت عصبانی می شد، می خواستم ببینم سر سوزنی عصبانی یا ناامید شده است؟ دیدم که نه، بی حرکت سر جایش ایستاده و همچنان با خونسردی و در کمال ادب کارش را تکراری می کند: گاه به گاه و تقریباً منظم مشتش را بالا می آورد و ده ضربه ای به در می زد و دوباره آن را پایین می برد و در راستای پایش قرار می داد. این وضعیت عادی  نبود، بعد از این همه وقت دیگر باید فهمیده باشد کسی در این خانه نیست؛ سماجتش در آن واحد هم وقیحانه بود و هم احمقانه. خانم گوتیه که همچنان از پشت پنجره و از میان پرده های ضخیم زرد رنگ مرد را زیر نظر گرفته بود، ناخودآگاه دستش را جلوی دهانش برد؛ این حالت مضطرب او باعث شد نوعی تشویش و آشفتگی به من هم سرایت کند دیگر آرام آرام این مرد مرا می ترساند، چون وضعیت غیرعادی اش این احساس را به آدم می داد که نمی توان رفتارش را پیش بینی کرد اگر از این در زدن ها نتیجه ای نمی گرفت دست به چه کاری می زد؟ آیا می رفت در خانه همسایه های دیگر را می زد؟

مرد محکم در می زد اما نه با خشونت و خشم. خبر کردن پلیس در آن لحظه بیهوده بود، چون روی هم رفته او هیچ کار بدی انجام نداده بود ده دقیقه ای جلوی در منتظر ماند و بعد در زدن را از سر گرفت او منتظر می ماند در می زد منتظر می ماند، در می زد و باز منتظر می ماند.

ناگهان پیش خودم تصور کردم که شنیدن این ضربه های مکرر از داخل خانه چقدر می تواند ناخوشایند باشد؛ همه این تق تق تق تق تق ها چنان با قاطعیت نواخته می شدند که صدایشان حتما در تک تک اتاق های آن خانه می پیچید؛ طنینشان باید همه جا احساس می شد جوری انعکاس آزاردهنده این ضربات لجوجانه را توی سرم می شنیدم که انگار از ضرباتی بر دیوارهای تالاری بزرگ ایجاد می شدند دیگر داشتم صبرم را از دست می دادم و در مقابل این آدم مستبد که با سماجت آرامش این خانه خالی از سکنه را به هم ریخته بود عصبانی  شده بودم به ویژه از بی تحرکی خانه و این که نمی تواند عکس العملی نشان دهد کفری شده بودم؛ احساس می کردم دست هایم را با طناب بسته اند حدس می زدم، یا فکر می کردم که حدس می زنم این خانه آرزو دارد از شر این مزاحم خلاص شود و دوست دارد او را با یک ضربه در به طرفی پرت کند یا چند تا از سنگ های نمایش را روی سر او بیندازد. تصور می کردم که یک دست غول آسای نامرئی می آید و با مشت به جان آن مرد می افتد و بعد از این که استخوان هایش را خرد کرد همان جا خفه اش می کند در همان لحظه، یا تقریباً در همان لحظه، خارج از عالم رویاهایم دیدم که مرد جلوی در خانه روی زمین ولو شد همان لحظه نفهمیدم که چه اتفاقی دارد می افتد؛ به قدری شگفت زده و مضطرب یا شاید هم خشنود شده بودم که یادم نمی آمد زمین افتادن او را دیده باشم فکر می کنم در واقع انتظارش را داشتم، انگار حقش بود این اتفاق برایش بیفتد اما وقتی دیدم که تکان نمی خورد از خانه بیرون دویدم تا کمکش کنم خانم گوتیه هم پشت پنجره اش نبود بدون شک رفته بود کمک خبر کند چون چند لحظه بعد آمبولانس از راه رسید و به دنبال آن یک ماشین پلیس من هم که هیچ کاری نمی توانستم بکنم.

به نظر می رسید که مرد از ایست قلبی مرده است او دایی ترامبله جوان بود وقایعی را که اتفاق افتاده برای پلیس شرح دادم تقریباً همان چیزهایی که خانم گوتیه هم گفته بود، با جزییات مشابه، البته تقریباً مشابه چون پیرزن تأکید کرد؛ مرد قبل از افتادن با چشمانی گشاد شده پشت پنجره در بود، انگار ناگهان صحنه ای باور نکردنی دیده است این را من ندیده بودم و در این یک مورد خلاف حرف خانم گوتیه را خواهم گفت قبلاً هم گفتم، نمی خواهم که داستان یک حکایت عامیانه باشد با این وجود فکر کنم وقتی قلب مرد می ایستاده باید ادا و اطواری در چهره اش نمایان شده باشد؛ بدون شک همین مساله خانم همسایه را متأثر کرده بود، چون تا امروز هم دست از این ادعا بر نداشته که ترس باعث مرگ آن مرد شد اما ترس از چه؟

من نسبت به مرگ بی تفاوت نیستم فقط خیلی ساده در برابر آن ناتوانم. به من می گویند شاید می توانسته ام به آن مرد که زیاد هم پیر نبود، (فقط پنجاه و دو سال داشت) تنفس مصنوعی بدهم اما من چیزی از کمک های اولیه نمی دانم بنابراین نمی توانم هیچ سرزنشی را در این مورد قبول کنم آدم که نمی تواند همه چیز را بلد باشد همیشه عملکرد بدن انسان به جای این که برایم جالب باشد حالم را به هم می زند؛ درختان و گیاهان جذابیت بیشتری دارند در واقع اگر دایی ترامبله جلوی در آن قدر سماجت به خرج نداده بود احتمالا هنوز زنده بود. وقتی بالای سرش رسیدم به پشت روی زمین افتاده بود، به چهره یخ زده و رنگ پریده اش خیره شدم. از پشت در صدای موسیقی می آمد رادیویی داخل خانه روشن بود شاید به همین دلیل مرد دست از در زدن بر نمی داشته فکر می کرده که ساکنین خانه صدای در زدنش را نمی شنوند با این حال کسی خانه نبود (در این محل اغلب عادت دارند وقتی که از خانه بیرون می روند، رادیو یا تلویزیونی را روشن می گذارند تا به دزدان احتمالی این تصور القا کنند که کسی در خانه هست) من با این تصور که او بیهوش شده کمی تکانش دادم پلک هایش باز بود و می توانستم انتهای مردمک بی جان چشم هایش را ببینم دیگر نفس نمی کشید بی آن که بدانم چه کار باید کرد از جایم بلند شدم پنجره بزرگ سالن تصویرم را یا بهتر بگویم تصویر چیزهای اطرافم را بازتاب می داد؛ حالت مضحکی داشتم انگار توی شیشه منجمد شده بودم سکون آزارم می داد. به در نگاه کردم می توانستم در بزنم اما می دانستم که هیچ کس آن جا نیست با این حال می توانستم در بزنم بلکه کاری کرده باشم اما در حقیقت جراتش را نداشتم تصویر آن دست غول آسا از ذهنم بیرون نمی رفت ترجیح می دادم منتظر کمک بمانم.

بخش ادبیات تبیان


منبع: مجله همشهری داستان