شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

عبدالباقی صوفی تبریزی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خطبه 108 -توانايى خداوند

و من خطبه له- عليه الصلوه و السلام-:- فى ذكر النبى- (قد حقر الدنيا و صغرها، و اهون بها و هونها،) بدرستى كه خوار و خرد داشت- صلى الله عليه و آله و سلم- دنيا را و خوار و خرد گردانيد او را در نظر اهل او، و سبك داشت او را و سبك گردانيد او را نزد ديگران.

قصيده برده: و راودته الجبال الشم من ذهب عن نفسها فاراها ايما شمم (و علم ان الله زواها عنه اختيارا، و بسطها لغيره احتقارا،) و دانست- صلى الله عليه و آله و سلم- كه خداى تعالى قبض كرده است دنيا را از او از براى اختيار و برگزيدن او، و گسترانيده است آن را از براى غير او از براى حقير شمردن غير.

(فاعرض عن الدنيا بقلبه، و امات ذكرها من نفسه،) پس اعتراض كرد از دنيا به دل فارغ به حق انيس خويش، و ميرانيد ياد او را از نفس نفيس خويش.

(و احب ان تغيب زينتها عن عينه، لكيلا يتخذ منها رياشا، او يرجو فيها مقاما. )

و دوست داشت- صلى الله عليه و آله و سلم- آنكه غايب شود زينت دنيا از چشم او، تا فرا نگيرد از آن لباس نيكو، يا اميد ندارد در او محل اقامت.

(بلغ عن ربه معذرا، و نصح لامته منذرا، و دعا الى الجنه مبشرا،) رسانيد- صلى الله عليه و آله و سلم- از پروردگار خود در حالتى كه
عذر درست آورنده بود، (و المعذر الذى ابلى فى العذر فلا يلام بعده. )

و نصيحت كرد امت خود را در حالى كه بيم كننده بود به عذاب موعود، و دعوت كرد به بهشت در حالتى كه بشارت دهنده بود به خلود.

(نحن شجره النبوه، و محط الرساله، و مختلف الملائكه،) ماييم درخت نبوت، و محل فرود آمدن رسالت، و جاى آمدن (و) شدن فرشتگان.

(و معادن العلم، و ينابيع الحكم،) و معدنهاى علم، و چشمه هاى حكمت.

(ناصرنا و محبنا ينتظر الرحمه، و عدونا و مبغضنا ينتظر السطوه. )

يارى دهنده ما و دوست ما چشم مى دارد بخشايش خداى تعالى، و عدو ما و دشمن دارنده ما انتظار مى كشد شدت و سختى و مشقت.

و من خطبه له- عليه الصلوه و السلام-: كل شى ء خاشع له، هر چيزى كه هست خاشع و فروتن است او را.

فلك اندر ركوع استاده اوست زمين اندر سجود افتاده اوست شادى روحانيان از بهر اوست گريه كر و بيان از قهر اوست مرغ گردون در رهش پر مى زند بر درش چون حلقه اى سر مى زند در سجودش روز و شب خورشيد و ماه كرده پيشانى خود بر خاك راه روز از بسطش سپند افروخته شب ز قبضش در سياهى سوخته اى خرد سرگشته درگاه تو عقل را سر رشته گم در راه تو بحر در شورت سر انداز آمده پاى در گل تا كمرگاه آمده آتش از شوق تو چون آتش شده پاى بر آتش چنين سركش شده باد پى تو بى سروپا آمده باد در كف خاك پيما آمده آب را نامانده آبى بر جگر و آبش از شوق تو بگذشته ز سر خاك در كوى تو، بر در مانده اى خاك بر سر، خاكسارى مانده اى و كل شى ء قائم به: و هر چيزى كه موجود است به ذات خداى تعالى قائم است و ثابت، و حق تعالى به ذات خود قائم.

مصراع: ما به تو قائم چو تو قائم به ذات قال- صلى الله عليه و آله و سلم-: اصدق بيت قالته العرب قول لبيد (مصراع): الاكل شى ء ما خلا الله باطل يعنى هر چه غير خداى تعالى است باطل و غير ثابت است فى نفسه، بل ثابت لغيره است از قبيل عمى.

بيت: وجود جمله ظل حضرت توست همه آثار صنع و قدرت توست جهانى عقل و جان حيران بمانده تو در پرده چنين پنهان بمانده غنى كل فقير، و عز كل ذليل، و قوه كل ضعيف، و مفزع كل ملهوف.

اوست بى نيازى هر نيازمند، (شعر: قديم بى ولد قيوم بى خويش تو لاى توانگر فخر درويش منزه از زن و از خويش و فرزند مبرا از شبيه و مثل و مانند) و عزيزى هر خوارى كش، و قوت هر ضعيف، و فرياد رس هر محزون.

عطار: زهى عزت كه چندين بى نيازى است كه چندين عقل و دين آنجا به بازى است زهى حيرت كه از تعظيم آن جاه ندارد كس سر مويى بدان راه زهى قوت كه گر خواهد به يك دم زمين چون موم گرداند فلك هم من تكلم سمع نطقه، و من سكت علم سره، هر كس كه سخن گويد، مى شنود گفتار او، و آن كس كه خاموشى گزيند، مى داند اسرار او.

و من عاش فعليه رزقه، و من مات فاليه منقلبه.

آن كس كه بزيست پس بر اوست روزى او، و آن كس كه مرد پس به سوى حضرت اوست بازگشت او.

و منها: سبحانك خالقا و معبودا! بحسن بلائك عند خلقك پاكا از همه نقصى، آفريننده و معبودا! به خوبى بلاى تو نزد خلق تو.

الباء فى قوله: بحسن بلائك قيل: انها يتعلق بسبحانك: اى انزهك بهذا الاعتبار، و يحتمل ان يتعلق بمعبود، و يحتمل ان يتعلق بقوله: خلقت دارا، و جعلت فيها مادبه: مشربا و مطعما، و ازواجا و خدما، و قصورا و انهارا، وزروعا و ثمارا، ثم ارسلت داعيا يدعو اليها، فلا الداعى اجابوا، و لا فيما رغبت رغبوا، و لا الى ما شوقت اليه اشتاقوا.

آفريدى تو خانه اى را، و گرادنيدى در او ميهمانى از شراب و طعام، و همسران و خادمان، و قصرها و جويها، و زرعها و ميوه ها، باز فرستادى داعى كه بخواند به سوى آن ميهمانى.

پس نه آن دعوت كننده را اجابت كردند، و نه در آنچه ترغيب كردى رغبت كردند، و نه به آنچه تشويق كردى مشتاق شدند.

استعار لفظ الدار للاسلام، باعتبار جمعه لاهله، و لفظ المادبه للجنه باعتبار جمعها للمشتهيات، و الداعى هو الرسول- صلى الله عليه و آله و سلم- و قد جمعها الخبر: ان الله جعل الاسلام دارا، و الجنه مادبه، و الداعى اليها محمدا.

اقبلوا على جيفه قد افتضحوا باكلها، و اصطلحوا على حبها، روى آوردند بر جيفه گنديده كه رسوا شدند به خوردن آن، و متفق شدند بر دوستى آن.

عطار: چند نازى زين سراى خاكسار همچو مردارى و كركس صد هزار استعار لفظ الجيفه للدنيا، لاستقذار نفوس الاولياء لها، و وصف الافتضاح باكلها للاشتهاء باقنائها، و الخروج به عن شعار الصالحين و طاعه الله.

مولانا: چون كه در كوچه خرى مردار شد صد سگ خفته بدان بيدار شد حرصهاى رفته اندر كتم غيب تاختن آورد و سر بر زد ز جيب مو به موى هر سگى دندان شده وز براى حيله دم جنبان شده صد چنين سگ اندر اين تن خفته اند چون شكارى نيستشان بنهفته اند و من عشق شيئا اعشى بصره، و امرض قلبه، و آن كس كه عاشق شد چيزى را، مى پوشاند آن چيز چشم او را، و مريض مى گرداند دل او را.

فهو ينظر بعين غير صحيحه، و يسمع باذن غير سميعه، پس او نظر مى كند به ديده معلول، و مى شنود به گوش ناشنوا.

استعار وصف العشا لما يعرض لابصار بصائر اهلها من اغطيه الجهل، فيفسد نظرها، فلايبصر ما ينتفع به، و لايسمع ما يتعظ به.

قد خرقت الشهوات عقله، و اماتت الدنيا قلبه، و ولهت عليها نفسه، بدرستى كه دريده است شهوتها عقل او را، و مى رانيده است دنيا دل او را، و واله و شيفته گردانيده است بر خويش نفس او را.

هر آن ملكى كه از جان داريش دوست
نيرزد هيچ چون مرگ از پى اوست اگر ملك تو شد صحراى دنيا سرانجامت سه گز خاك است ماوى تو گر باشى گدايى يا شهنشاه سه گز كرباس و ده خشت است همراه اگر ملكت ز ماهى تا به ماه است سرانجامت بدين دروازه راه است چو بر بندند ناگاهت زنخدان همه ملك جهان آن دم زنخ دان زهر چيزى كه دارى كام و ناكام جدا مى بايدت شد در سرانجام برين عمرى كه چندين پيچ دارد مشو غره كه پى بر هيچ دارد چو پى بر باد دارد عمر هيچ است ولى اين هيچ را صد گونه پيچ است استعار وصف التخريق لتفريق افكاره فى تحصيل المشتهيات، و استعار وصف الاماته لاخراج قلبه من الانتفاع به فى امر الاخره، فهو كالميت عنها.

فهو عبد لها، و لمن فى يده شى ء منها، پس او بنده است دنيا را، و بنده است آن كس را كه در دست او چيزى است از دنيا.

قال ابوعلى الرودبارى: من دخل الدنيا و هو عنها جرار، تحل الى الاخره و هو عنها جر.

نظامى: پاژگون بين نقش ديباچه جهان نام هر بنده جهان خواجه جهان حيثما زالت زال اليها، و حيثما اقبلت اقبل عليها، پس به طريق بندگان آنجا كه زايل شد دنيا، زايل مى شود از آنجا كه به سوى او، و آنجا رو كرد دنيا روى آورد بر او.

عطار فرمايد: الا اى روز و شب در حرص پويان به حيلت همچ و مور و موش جويان حريصى بر سرت كرده فسارى تو را حرص است و اشتر را مهارى شبانروزى چو اختر روز كورى اسير حرص روز و شب چو مورى فغان زين عنكبوتان مگس خوار همه چون كركسان دربند مردار فغان از حرص انسان گوى تا چند وزين سگ سيرتان زشت پيوند و لاينزجر من الله بزاجر، و لايتعظ منه بواعظ، و منزجر و ممتنع نمى شود از خداى تعالى به زجر و منع زاجرى، و پند گرفته نمى شود از او به پند واعظى.

و هو يرى الماخوذين على الغره، حيث لا اقاله و لا رجعه، كيف نزل بهم ما كانوا يجهلون، و او مى بيند گرفتاران بر فريب خوردن به دنيا، جايى كه نيست درگذاشتن گناه و نه بازگشتن- يعنى آخرت- كه چگونه فرود آمده به ايشان آنچه بودند كه نمى دانستند.

و جائهم من فراق الدنيا ما كانوا يامنون، و قدموا من الاخره ما كانوا يوعدون.

و چگونه آمده ايشان از فراق دنيا آنچه بودند كه به امن بودند از آن، و پيش آمدند از آخرت آنچه بودند كه بيم كرده مى شدند.

سوف ترى اذ انجلى الغبار افرس تحتك ام حمار شيخ احمد غزالى گويد: فذلك كار ديدن ملك است و به اول مغرور گشتن هلك.

يكى از علما پادشاهى را به فوت پسرى تعزيت داد، گفت: مات ابنك و هو فرعك، و مات ابوك و هو اصلك، و مات اخوك و هو وصلك ، فماذا ترتقب بعد فناء الاصل و الفرع و الوصل؟ باش تا اين تجارت را خسارت بينى! عين القضاه: بفكندنى است هر چه برداشته ايم استردنى است هر چه بنگاشته ايم سودا بود است هر چه پنداشته ايم دردا كه به عشوه عمر بگذاشته ايم
فغير موصوف ما نزل بهم: پس در وصف نمى آيد آنچه نازل شده به ايشان از شدايد.

اجتمعت عليهم سكره الموت و حسره الفوت، مجتمع شده بر ايشان شدت مرگ و حسرت فوت اموال و اهالى.

ففترت لها اطرافهم، و تغيرت لها الوانهم، پس سست شد اعضاى ايشان، و متغير شد رنگهاى ايشان.

ثم ازداد الموت فيهم و لوجا، فحيل بين احدهم و بين منطقه، باز زيادت كرد موت در ايشان دخول، پس حائل شد ميان يكى از ايشان و سخن گفتن او.

آن يكى ديوانه را از اهل راز گشت وقت نزع، جان كندن دراز از سر بى قوتى و اضطرار همچو ابرى خون فشان بگريست زار گفت چون جان اى خدا آورده اى چون همى بردى چرا آورده اى؟ گر نبودى جان من بر سودمى زين همه جان كندن ايمن بودمى نه مرا از زيستن مردن بدى نه تو را آوردن و بردن بدى كاشكى رنج شد آمد نيستى گر شد آمد نيستى بد نيستى و انه لبين اهله ينظر ببصره، و يسمع باذنه، على صحه من عقله، و بقاء من لبه، و بدرستى كه او هر آينه در ميان اهل خويش نظر مى كند به چشم خود، و مى شنود به گوش خود، بر حال صحت از عقل، و باقى بودن از خرد او.

يفكر فيم افنى عمره، و فيم اذهب دهره! انديشه مى كند كه در چه چيز فنا شده زندگانى او، و در چه چيز گذرانيده زمان
حيات او! و يتذكر اموالا جمعها، و ياد مى آورد مالها كه جمع كرده آن را.

اغمص فى مطالبها، و اخذها من مصرحاتها و مشتبهاتها، حال آنكه اغماض كرده و چشم فرو خوابانيده در ماخذ آن اموال، و فرا گرفته آن را از محرمات واضحه الحرمه و از مشتبهات آن.

اى تساهل فى وجوه اخذها و لم يضبط دينه فيها.

و قد لزمته تبعات جمعها، و اشرف على فراقها، بدرستى كه لازم او شد عاقبتهاى بد جمع كردن آن اموال، و مطلع شد بر فراق آن.

تبقى لمن ورائه ينعمون فيها، و يتمتعون بها، باقى ماند آن اموال مر آن كسانى كه بعد از اويند، تنعم مى كنند در آن، و تمتع مى گيرند به آن.

فيكون المهنا لغيره، و العب ء على ظهره.

- المهنا المصدر من هنا يهناء- يعنى پس باشد گوارا شدن و هنائت آن اموال مر غير او را، و باشد ثقل و بار آن بر پشت او.

و المرء قد غلقت رهونه بها، و شخص به تحقيق در گرو است رهنهاى او به آن.

استعار وصف غلق الرهون ملاحظه لعدم انفكاك نفسه من تبعاتها المشبهه، لغلق الرهن بما عليه من مال.

فهو يعض يده ندامه على ما اصحر له عند الموت من امره، پس او مى گزد دست خود را از پشيمانى آنچه ظاهر و منكشف شده مر او را در حال مرگ از امر او.

مولانا: سيلاب گرفت، كرد ويرانه عمر آغاز پرى نهاد پيمانه عمر خوش باش كه تا چشم زنى خوش بكشد حمال زمانه رخت از خانه عمر و يزهد فيما كان يرغب فيه ايام عمره، و زاهد و بى رغبت مى شود در آنچه بود كه رغبت مى كرد در او مدت عمر خويش.

و يتمنى ان الذى كان يغبطه بها و يحسده عليها قد حازها دونه! و تمنا كند آنچه بود كه غبطه مى برد به آن و حسد داشت بر آن، بدرستى كه صاحب آن شود غير او! فلم يزل الموت يبالغ فى جسده حتى خالط سمعه، پس لايزال مرگ مبالغه مى كند در جسد او، تا آميخته شد سمع او را.

فصار بين اهله لاينطق بلسانه، و لايسمع بسمعه: پس بازگشت ميان اهل خود نه سخن گويد به زبان خود، و نه شنوا باشد به سمع خود.

يردد طرفه فى وجوههم، مى گرداند چشم و نگرستن خود در رويهاى ايشان.

يرى حركات السنتهم، و لايسمع رجع كلامهم.

پس مى بيند حركات زبانهاى ايشان، و نمى شنود رجوع سخنان ايشان با يكديگر.

عطار: تيرگى ديده و كرى گوش پيرى و نقصان عقل و ضعف و هوش اين و صد چندان سپاه لشگرند سر به سر مير اجل را چاكرند روز و شب پيوسته لشگر مى رسد يعنى از پس، ميرها در مى رسد چو در آمد از همه سويى سپاه هم تو باز افتى و هم نفست ز راه خوش خوشى با نفس سگ در ساختى عشرتى با او به هم در باختى پاى بست عشرت او آمدى زير دست قدرت او آمدى چون در آيد گرد تو شاه و حشم تو جدا افتى ز سگ، سگ از تو هم گر ز هم اينجا جدا خواهيد شد پس به فرقت مبتلا خواهيد شد غم مخور گر با هم اينجا كم رسيد ز آنكه در دوزخ خوشى با هم رسيد ثم ازداد الموت التياطا، باز زياد كرد مرگ التصاق به او.

فقبض بصره كما قبض سمعه، و خرجت الروح من جسده، پس قبض كرد بينايى او همچنان چه قبض كرده بود شنوايى او، و بيرون رفت روح از جسد او.

همچو آن مرغ قفص در اندهان كرد بر گردش به حلقه گربكان مرغ جانش موش شد سوراخ جوى چون شنيد از گربكان او غره خوى كى بود او را درين حزن حزن آرزوى از قفص بيرون شدن گربه مرگ است و اجل چنگال او مى زند بر مرغ پر و بال او فصار جيفه بين اهله، قد اوحشوا من جانبه، و تباعدوا من قربه.

پس بازگشت مردارى بد بوى ميان اهل خود، بدرستى متوحش شدند از جانب او، و دورى جستند از نزديك شدن به او.

لايسعد باكيا، و لايجيب داعيا.

يارى نمى كند هيچ گريه كننده را، و جواب نمى دهد هيچ خواننده را.

ثم حملوه الى محط فى الارض، باز حمل كردند او را به سوى لحد.

عطار: دفن مى كردند مردى را به خاك شد حسن در بصره پس آن مغاك سوى آن گور و لحد مى بنگريست بر سر آن گوربر خود مى گريست پس چنين گفت او كه كارى مشكل است كين جهان را گور آخر منزل است وان جهان را اولين منزل همين است اولين و آخرين زير زمين است دل چه بندى در جهانى جمله رنگ كاخرش اين است يعنى گور تنگ چون نترسى از جهانى صعبناك كاولش اين است يعنى زير خاك؟ فاسلموه فيه الى عمله، پس سپردند او را در آنجا با عمل او.

فى الفتوحات المكيه: كل انسان فى البرزخ مرهون بكسبه، محبوس فى صور اعماله، الى ان يبعث يوم القيامه.

و انقطعوا عن زورته از زيارت ا و حتى اذا يبلغ الكتاب اجله، و الامر مقاديره، و منقطع شدند تا وقتى كه برسد نوشته بقاى نشئه دنيا به مدت مضروبه خود، و امر خلايق به اندازه خويش.

و الحق آخر الخلق باوله، و ملحق گردد آخر خلق به اول او.

قال تعالى: (ان الاولين الاخرين لجموعون الى ميقات يوم معلوم).

و جاء من امر الله ما يريده من تجديد خلقه، و بيايد از امر خداى تعالى آنچه مى خواهد آن را از نو گردانيدن خلق او.

اماد السماء و فطرها، بخسباند آسمان را و بشكافد آن را.

و ارج الارض و ارجفها، و بلرزاند زمين را و بجنباند او را جنبانيدن سخت.

و قلع جبالها و نسفها، و بركند كوههاى او و بر باد دهد.

و دك بعضها بعضا من هيبه جلالته و خرد و مرد گرداند بعضى از آن بعض ديگر را از هيبت عظمت او.

و مخوف سطوته، و خوف شدت او.

و اخرج من فيها، فجددهم بعد اخلاقهم، و جمعهم بعد تفريقهم، و بيرون آورد آن كس كه در زمين مدفون است، پس نو گرداند ايشان را بعد از كهنه گردانيدن ايشان، و جمع آرد ايشان را بعد از متفرق گردانيدن ايشان.

ثم ميزهم لما يريد من مسالتهم عن خفايا الاعمال و خبايا الافعال، باز تمييز كند ايشان را از براى آنچه مى خواهد از پرسش ايشان را، از پنهانيهاى علمها و پنهانيهاى فعلها.

و جعلهم فريقين: انعم على هولاء و انتقم من هولاء.

و بگردانيد ايشان را دو گروه سعدا و اشقيا: انعام كند بر آن گروه سعدا، و كينه كشد از آن گروه اشقيا.

عطار: گر دوزخى و گر بهشتى امروز پيدا نشود خوبى و زشتى امروز دى رفت قلم آنچه نوشتى امروز فردا به بر آيد آنچه كشتى امروز هر لحظه تحير به شبيخون آيد تا جان پس ازين كجا شود چون آيد مى سوزم از آن كه پرده چون بر خيزد چه كار ز زير پرده بيرون آيد به هر گه كز جهان رفتى تو بيرون نخواهد بود حالت از دو بيرون اگر آلوده پالوده گردى و گر پالوده آسوده گردى چو تو آلوده باشى و گنه كار كنندت در نهاد خود گرفتار و گر پالوده دل باشى تو در راه فشانان دست به خرامى به درگاه فراز عرش و شيب چاه با توست بهشت و دوزخت همراه با توست همى تا تو چگونه رفت خواهى در اين ره بر چه پهلو خفت خواهى اگر در پرده در پرده باشى در آن چيزى كه در وى مرده باشى نميرد هيچ بينا دل سفيهى نخيزد هيچ كناسى فقيهى فاما اهل الطاعه فاثابهم بجواره، و خلدهم فى داره، پس اما اهل طاعت و فرمانبردارى خداى تعالى: پس پاداش دهد ايشان را به جوار خويش، و مخلد دارد ايشان در دار خويش- يعنى جنت-.

حيث لايظعن النزال، و لاتتغيربهم الحال، و لاتنوبهم الافزاع، و لاتنالهم الاسقام، و لاتعرض لهم الاخطار، و لاتشخصهم الاسفار.

آنجا كه نقل نكنند نازلان در او، و متغير نگردد به ايشان حال، و فرو نيايد به ايشان فزعها و ترسها، و نرسد به ايشان مرضها، و عارض نشود ايشان را خطرها، و بيرون نمى برد ايشان را سفرها.

بل نعيم دائم مخلد موبد، لان نوع الانسانى ابدى بالاتفاق، قال رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-: انكم خلقتم للابد، و انما تنقلون من دار الى دار.

اندر آن بقعه ز اهل نفس و نفس مرگ ميرد دگر نميرد كس و اختلفوا فى انقطاع اشخاص النوع الانسانى بانتهاء مده الدنيا، و انتفاء التوالد فى الاخره.

قال الشيخ فى الباب التاسع و الستين و ثلاثمائه: اختلف اصحابنا فى هذا النوع الانسانى، هل ينقطع اشخاصه بانتهاء مده الدنيا اولا؟ فمن لم يكشف قال بانتهائه، و من كشف قال بعدم انتهائه، و ان التوالد فى الاخره فى هذه النوع الانسانى باق فى المثل فى نكاح الرجل المراه لادميه الانسانيه على صوره اذكرها، و التوالد ايضا بين جنسين مختلفين: و هما بنو آدم و الحور اللاتى انشاهن الله فى الجنان على صوره الانسان و ليس باناسى.

فتوالدهما بنكاح بينهما فى الانس و الحور، و يتناكحان فى زمن الفرد، ينكح الرجل اذا ارد جميع من عنده من النساء و الحور، من غير تقدم و لاتاخر، مثل فاكهه الجنه (لا مقطوعه و لا ممنوعه).

بل يقطف دان من غير فقد مع وجود اكل و طيب طعم.

فاذا افضى الرجل الى الحوراء و الانسيه له فى كل دعوه شهوه و لذه، لايقدر قدرها، لو وجدها فى الدنيا غشى عليه من شده حلاوتها.

فتكون منه فى كل دعون ريح مثيره يخرج من ذكره، فيتلقاها رحم المراه، فيتكون من حينه فيها ولد فى كل دفعه، و يكمل نشاه ما بين الدفعتين، و يخرج مولودا مصورا مع النفس الخارجى من المراه روحا مجردا طبيعيا.

فهذا هو التوالد الروحانى فى البشر بين الجنسين المختلفين و المتماثلين.

فلايزال الامر كذلك دائما ابدا، و يشاهد الابوان ما تولد عنها من ذلك النكاح، و هم كالملائكه الذين يدخلون البيت المعمور و لايعودون اليه ابدا.

هذا صوره توالد هذا النوع الانسانى و لاحظ لهولاء الاولاد فى النعيم المحسوس، و لايبلغوا مقام النعيم المعنوى.

فنعيمهم برزخى، كنعيم صاحب الرويا بما يراه فى حال نومه، و ذلك لما يقتضيه النشا الطبيعى.

فلايزال النوع الانسانى يتوالد، ولكن حكمه ما ذكرناه.

و اما توالد الارواح البشريه فان لهما فى الاخره مثل مالهما فى الدنيا اجتماعات برزخيات، مثل ما يرى النائم فى النوم انه ينكح زوجته و يولد له.

فاذا اقيم العيد فى هذا المقام، سواء كان فى الدنيا او فى الاخره، و نكح الرجل من حيث زوجته من حيث زوجها، يتولد بينهما من ذلك النكاح اولاد روحانيون، ما يكون حكمهم حكم المولدين من النكاح الحسى فى الاجسام، و الصور المحسوسات التى تقدم ذكرها.

فيخرج الاولاد ملائكه كراما، لا بل ارواحا مطهره.

و هذا هو توالد الارواح.

ولكن لابد ان يكون ذلك عن تجلى برزخى، فتجلى الحق فى الصور المقيده.

فان البرزخ اوسع الحضرات وجودا، و هو مجمع البحرين: بحر المعانى و بحر المحسوسات.

فالمحسوس لايكون معنى، و المعنى لايكون محسوسا، و حضره الخيال التى عبرنا عنه بمجمع البحرين، هو يجسد المعانى، و يلطف المحسوس، و يلقب فى عين الناظرين عين كل معلوم.

فهو الحاكم المتحكم الذى يحكم و لايحكم عليه، مع كونه مخلوقا.

الا ان الانفاس التى تظهر من تنفس الحوراء او الادميه، اذا كانت صوره، ما ظهرت فيه من نفس النكاح يخرج مخالفا للنفس الذى لا صوره فيه، يميزه اهل الكشف، و لايدرك ذلك فى الاخره الا اهل الكشف فى الدنيا.

و صوره هذا النشا المتولد عن هذا النكاح، فى صوره نشا الملائكه او الصور من انفاس الذاكرين لله، و ما يخلق الله من صور الاعمال، و قد صحت الاخبار بذلك عن رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-.

و اما اهل المعصيه فانزلهم شر دار، و غل الايدى الى الاعناق، و قرن النواصى بالاقدام، و البسهم سرابيل القطران، و مقطعات النيران، و اما اهل معصيت، پس فرود آورد ايشان را در بدترين خانه كه دوزخ است، و ببندد دستهاى ايشان بر گردنهاى ايشان، و نزديك سازد موى پيشانى ايشان به قدمهاى ايشان، و بپوشاند ايشان را پيراهنهاى سياه از قطران، و جامه هاى آتشين.

فى عذاب قد اشتد حره، و باب قد اطبق على اهله، در عذابى به تحقيق مشتد شده گرماى او، و بابى بدرستى بسته شده بر اهل او.

فى نار لها كلب و لجب، و لهب ساطع، و قصيف هائل، در آتشى كه او را شدت است و اصوات غلبه، و زبانه بلند بر آمده، و غريدن هولناك از قبيل غريدن رعد.

لايظعن مقيمها و لايفادى اسيرها، و لاتفصم كبولها.

نقل نمى كند مقيم او، و باز خريده نمى شود اسير و بندى او، و شكسته نمى شود زنجير و غل او.

لا مده للدار فتفنى، و لا اجل للقوم فيقضى.

نه مدتى معين است آن شر دار را تا فانى شود، و نه اجلى است اهل او را تا منقضى گردد.

اعاذنا الله تعالى من شر دار! هر آن چندان كه كردى نيك و بد تو همه آمادهبينى گرد خود تو اگر بد كرده اى زير حجابى و گرنه با بزرگان هم ركابى به نيكى و بدى در كار خويشى يقين آيينه كردار خويشى اگر نيك است و گر بد كار و كردار شود در پيش روى تو پديدار.

    

خطبه 110 -در نكوهش دنيا

و من خطبه له- عليه الصلوه و السلام و التحيه و الاكرام-: اما بعد، فانى احذركم الدنيا، فانها حلوه خضره، اما بعد، بدرستى كه من تحذير مى كنم شما را از فريب دنيا، پس بدرستى كه او سبز شيرين است.

استعار لها لفظ الحلوه الخضره باعتبار زينتها و بهجتها.

شعر: مشغول مشو به سرخ و زردش ايمن منشين ز گرم و سردش و عن رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- ان الدنيا حلوه خضره، فمن اخذ عفوها بورك له فيها، و ان الله مستخلفكم فيها فناظر كيف تعلمون.

يعنى بدرستى كه دنيا شيرين و سبز است، پس آن كس كه فرا گيرد آسانتر او، بركت كرده شود مر او را در آن، و بدرستى كه خداى تعالى خليفه كننده است شما را در آن، پس ناظر و نگران است تا چگونه عمل مى كنيد.

حفت بالشهوات، يعنى محفوف است به شهوتها و خواهشهاى نفس.

فى الخبر: ان الله يحب البصر النافذ عند مجى ء الشهوات، و العقل الكامل عند نزول الشبهات.

مولانا: نفس اگر چه زيرك است و خرده دان قبله اش دنياست او را مرده دان نفس را تو مى دهى و نيشكر بهر چه؟ گو زهر چين و خاك خور و تحببت بالعالجله، و راقت بالقليل، و تحلت بالامال، و تزينت بالغرور.

و دوستى مى نمايد دوستى عاجل منقلب به دشمنى بالاخره، و به عجب مى اندازد اهل خود را به متاع اندك، و پيرايه بر خود كرده از اميدهاى دراز، و خويش را بر آراسته به متاع غرور (و) فريب.

شعر: يقين مى دان كه هر چه آرايش است آن همه جان تو را آلايش است آن تو را چون جاى اصلى اين جهان نيست به دنيا غره بودن جاى آن نيست جهان بى وفا جز رهگذر چيست تو را چندين تحمل در سفر چيست شدى اينجا به يك جو زر چنين مست ولى صد ملكت آنجا دادى از دست خردمندا تو جانى و تنى اى چراغى در ميان گلخنى اى جو خواهد گشت گلخن بوستانت چراغى كو در اين گلخن نمانت عروسى كو كنون بردار بانگى منادى كن كه ده كاسه به دانگى اگر چون يونسى در بحر عالم چو جايت جوف ماهى شد مزن دم و گر چون يوسفى با روى چون ماه صبورى كن در اين بيغوله چاه قناعت كن به آبى و به نانى حساب خود چه گيرى تا زمانى همه كار جهان ناموس و نام است و گرنه نيم نان روزى تمام است برو هر روز ساز نيم نان كن دگر بنشين و كار آن جهان كن چنان وقتى به دست آر از زمانه كه چون گويند: رو گردى روانه و وجه زينتها بالغرور ان ما يعد فيها زينه من متاعها و خيرا انما هو بسبب الغفله عن عاقبه ذلك، و ثمرته فى الاخره بقوله- عليه السلام-: لاتدوم حبرتها، و لا تومن فجعتها.

دائم نمى ماند سرور او، و به امن نمى توان بود از درد سخت رسانيدن او.

مولانا: جهدى كن اگر پند پذيرى دو سه روز تا پيشتر از مرگ بميرى دو سه روز دنيا زن پير است چه باشد از تو با پيرزنى انس نگيرى دو سه روز عطار: هست دنيا گنده پيرى گوژپشت صد هزاران سوى هر روزى بكشت هر زمان گلگونه اى ديگر كند هر نفس آهنگ صد شوهر كند از طلسم او نشد آگه كسى در ميان خاك و خون دارد بسى غراره ضراره، حائله مائله، نافده بائده، اكاله غواله.

فريبنده گزند رساننده، جدايى اندازنده ميل كننده گردنده، نيست شونده هلاك كننده، به فريب گيرنده است.

عطار: چنان مى جادويى سازد زمانه كه كس دستش نبيند در ميانه به دست چپ نمايد اين شگفتى تو پاى راست نه در پيش و رفتى تو را با جادويى او چه كار است مقامت نيست دنيا رهگذار است جهان بر رهگذر هنگامه كرد است تو بگذر زانكه اين هنگامه سرد است اگر كودك نه اى بنگر پس و پيش به هنگامه مايست اى دوست زين بيش لاتعدو- اذ تناهت الى امنيه اهل الرغبه فيها و الرضاء بها- ان تكون، كما قال الله تعالى: نمى گذرد- گاهى كه متناهى شود و برسد به آرزوى اهل رغبت در او و خشنودى به او- از آنكه باشد، همچنان چه گفت خداى تعالى: (و اضرب لهم مثل الحياهالدنيا كماء انزلناه من السماء فاختلط به نبات الارض فاصبح هشيما تذروه الرياح و كان الله على كل شى ء مقتدرا) يعنى بيان كن براى انسان، داستان زندگى اين جهان را چون آبى كه فرو فرستاديم آن را از آسمان، پس آميخته شد به سبب آن روييدنيهاى زمين، پس گشت گياه ريزه خشك كه متفرق گرداند آن را بادها، و هست خداى بر هر چيزى توانا.

و وجه تمثيل آن است كه غايت آنچه حاصل اهل رغبت دنيا است و نهايت آروزهاى ايشان جز فنا نيست، چه لذات منقضيه است مستعقب حسرات دائمه، و سرور حاضر است مورث حزن موبد.

پس عالم به او معرض است از او، و جاهل به حقيقت او مولع است به او.

شعر (عطار): هر چه آن را پاى دارى يك دم است نيم جو ارزد اگر صد عالم است از پى يك ساعته وصلى كه نيست چون نهم بنياد بر اصلى كه نيست گر تو هستى از مرادى سر فراز از مراد يك نفس چندين مناز ور شدت از نامرادى تيره حال نامرادى چون دمى باشد منال لم يكن امرو منها فى حبره الا اعقبته بعدها عبره، نبوده هيچ كس از قبل دنيا در فرحى و سرورى الا كه عقب آن آورده است بعد از آن گريه مصيبت و اندهى.

شعر: كدامين سبزه را داد او بلندى كه بازش خم نداد از دردمندى همى دون جام دنيا خوشگوار است به اول مستى و آخر خمار است چه بخشد مرد را اين سفله ايام كه يك يك باز نستاند سر انجام فى كتاب شهاب الاخبار عن رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- ما امتلات دار حبره الا امتلات عبره يعنى پر نشود سرايى از شادى الا كه پر شود از گريه، و ما كانت فرحه الا تبعتها ترحه و نباشد فرحى الا كه از پى او در آيد اندوهى.

و لم يلق من سرائها بطنا، الا منحته من ضرائها ظهرا و نديد كسى از شادى و فراخ عيشى او شكمى الا كه داد او را از بد حالى و تنگ عيشى پشتى.

كنى بالبطن و الظهر عن اقبالها و ادبارها عن المرء.

دهنى شير به كودك ندهد مادر دهر كه دگر باره به خون در نبرد دندانش و لم تطله فيها ديمه رخاء، الا هتنت عليه مزنه بلاء! و تر نگرداند كسى را در دنيا طل آسانى و آسايش الا كه فرو ريزد بر او ابر بلا.

استعار لفظ الديمه للرخاء و لفظ المزنه للبلاء، و اراد ان كل خير ناله المرء فيها فانه غالب الاحوال يستعقب شرا اكثر منه، و نبه على ذلك بالطل و الهتن.

شعر: صوفى اى را گفت مردى نامدار كاى اخى چون مى گذارى روزگار؟ گفت اندر گلخنى ام مانده خشك لب تر دامنى ام مانده گرده نشكسته ام در گلخنم تا بنشكستند آنجا گردنم و حرى اذا اصبحت له منتصره ان تمسى له متنكره، و سزا و ار است كه هر گاه كه صباح كنى مر او را ناصر و داد ستاننده آنكه شب كنى مر او را متغير از آن حال به نقيض.

شعر: يك شب نفسى از سر شادى نزدم كان روز به دست صد غمم باز نداد عطار: شب نيست كه خون از دل غمناك نريخت روزى نه كه آبروى ما پاك نريخت يك شربت آب خوش نخوردم همه عمر تا باز ز راه ديده بر خاك نريخت و ان جانب منها اعذوذب و احلولى، امر منها جانب فاوبى! و سزاوار است اگر طرفى از او خوش شود و شيرين گردد، آنكه تلخ و ناخوش شود از او جانبى ديگر، پس رنج و بيمارى رساند.

شعر: حلاوه دنياك مسمومه فلا تاكل الشهد الا بسم محامد دنياك مذمومه فلن تلبس الحمد الا بذم چو بخشد چرخ مردم را در آغاز كه در انجام نستاند از او باز برو اى جان من ترك جهان گير كم او گير و از وى هم گران گير لاينال امرو منها غضارتها رغبا، الا ارهقته من نوائبها تعبا! نمى رسد هيچ كس از طيب عيشى دنيا به مرغوبى الا كه در رساند به او از سختيهاى او رنجى و مكروهى.

و لايمسى منها فى جناح امن الا اصبح على قوادم خوف! و شب نمى كند كسى از دنيا در بال ايمنى الا كه صباح كند بر نو سفران ترس و ناامنى.

عطار: مرا بارى دل از گردون فرو مرد ز بس كس كو بر آورد و فرو برد فلك هر لحظهديگر حيرت آرد به هر ساعت بلايى تيزت آرد نگردد هيچ صبحى روز نزديك كه تا بر ما نگردد روز تاريك نگردد هيچ شامى شب پديدار كه نه شب خوش كند شادى به يكبار نگردد هيچ ماهى نو به اصحاب كه تا بر ما نپيمايند مهتاب نگردد هيچ سالى نو در ايام كه نه ده ساله غم بر ما كند وام حديث ماه و سال و روز و شب بين عجب بازى چرخ بوالعجب بين نبه- عليه السلام- باستعاره لفظ الجناح للامن و لفظ القوادم للخوف، و اراد انه ما من امن فيها الا و يستعقب خوفا اقوى.

غراره، غرور ما فيها، فانيه، فان من عليها، دنيا فريبنده است، مايه فريب است آنچه در اوست از امتعه او، هلاك شونده است او و هلاك شونده هر كس كه بر اوست.

عطار: چو طاوسى است گردن پر گشاده جهانى را به زيور تاب داده به روز اين آسمان، دود كبود است به شب آب سياه، آخر چه سود است بماندى در كبودى و سياهى بمردى در ميان، آخر چه خواهى لاخير فى شى ء من ازوادها الا التقوى.

نيست خيرى در چيزى از زواده ها و توشه هاى او الا پرهيزكارى.

مولانا: شهوت دنيا مثال گلخن است كه از او حمام تقوا روشن است ليك قسم متقى زين تون، صفاست ز آنكه در گرمابه است و در نقاست اغنيا ماننده سر گين كشان بهر آتش كردن گرمابه شان اندر ايشان حرص بنهاده خدا تا بود گرمابه گرم و با نوا هر كه در تون است او چون خادم است مر او را كه صابر است و حازم است هر كه در حمام شد سيماى او هست پيدا بر رخ زيباى او تونيان را نيز سيما آشكار از پلاس و از دخان و از غبار من اقل منها استكثر مما يومنه! و من استكثر منها استكثر مما يوبقه، و زال عما قليل عنه.

آن كس كه اندك كند توشه هاى دنيا را، بسيار خواهد از آنچه او را به امن دارد و آن اعمال صالحه است، و آن كس كه بسيار خواهد آن زواده ها را، بسيار خواهد از آنچه هلاك كند او را و زايل شود به اندك وقتى از او.

(عطار:) گر به مويى بستگى پيش آيدت هم به كوهى خستگى پيش آيدت بر تو هر پيوند تو بندى بود تا تو را پيوند خود چندى بود باز بر پيوند سر تا پاى تو تا توانى مرد ورنه واى تو كم من واثق بها قد فجعته، و ذى طمانينه اليها قد صرعته، بسيار كسا كه استوار شد به دنيا كه آخر به درد سخت آورد او را، و بسا صاحب اطمنيان و سكون به جانب او كه بغلطانيد و هلاك كرد او را.

هر كه در وى آويخت امن از وى بگريخت، هر كه به وى پناهيد از وى بناليد.

عطار: گلخن دنيا كه آن پر آتش است دور شو زو ز آنكه زو دورى خوش است هر زمان نقشى دگر آرد برون عاقبت اندازدتدر خاك و خون و ذى ابهه قد جعلته حقيرا، و ذى نحوه قد ردته ذليلا! و بسا صاحب شوكت و عظمت كه بدرستى گردانيده او را حقير و بى قدر، و بسا صاحب تكبر كه باز گردانيده او را ذليل و خوار.

شعر: اگر تو شير طبع و پيل زورى ز بهر طعمه كرمان كورى اگر سد سكندر پيش گيرى به وقت خود نه پس نه پيش ميرى و گر اسكندرى، دنياى فانى كند بر تو كفن اسكندرانى سلطانها دول، و عيشها رنق، و عذبها اجاج، و حلوها صبر، و غذاوها سمام، و اسبابها رمام! پادشاهى دنيا نوبتى چند است، و حيات او كدر است، و شربت خوشگوار او آب سخت شور است، و شيرين او داروى تلخ است، و غذاى او زهرهاى قاتل است، و پيوندهاى او همه پوسيده! عطار: دنياى دنى چيست سراى ستمى افتاده هزار كشته در هر قدمى گر نقد شود كراى شادى نكند ور فوت شود جمله نيرزد به غمى تا كى ز جهان رنج و ستم بايد ديد تا چند خيال بيش و كم بايد ديد حقا كه به هيچ مى نيرزد همه كون از هيچ چرا اين همه غم بايد ديد استعار لفظ الاجاج و الصبر و السمام لعذبها و حلوها، و غذائها باعتبار ما يلزمها فى الاخره من مراره العقاب و سوء المذاق، و اسبابها ما يتعلق به المرء، و الرمام الباليه لانها فى عدم بقائها كالباليه.

حيها بعرض موت، و صحيحها بعرض سقم! زنده دنيا در معرض مرگ است، و تندرست او در معرض بيمارى.

شفا از رنج او نا متوقع است، و نجات از چنگ او نا متصور! هست دنيا آتشى افروخته هر زمان خلقى دگر را سوخته چون شود اين آتش سوزنده تيز شير مردى گر از او گيرى گريز همچو شيران چشم از اين آتش بدوز ور نه چون پروانه زين آتش بسوز درنگر تا هست جاى آن تو را كين چنين آتش بسوزد جان تو را ملكها مسلوب، و عزيزها مغلوب، و موفورها منكوب، و جارها محروب! ملك دنيا ربوده شده است، و غالب او مغلوب است، و بسيار مال او نكبت زده است، و زنهار دهنده او غارت زده است.

ال ستم فى مساكن من كان قبلكم اطول اعمارا، و ابقى آثارا، و ابعد آمالا، و اعد عديدا، و اكثف جنودا! آيا نيستيد شما در مسكنهاى آنانى كه بودند پيش از شما، درازتر بود عمرهاى ايشان، و پاينده تر بود اثرهاى ايشان، و دورتر بود اميدواريهاى ايشان، و بيشتر بود شمار ايشان، و كثيفتر بود لشگرهاى ايشان! عطار: چيست دنيا آشيان حرص و آز مانده از فرعون و از نمرود باز گاه قارون كرده قى بگذاشته گاه شدادش به شدت داشته تعبدوا للدنيا اى تعبد، و آثروها اى ايثار، ثم ظعنوا عنها بغير زاد مبلغ و لاظهر قاطع، پرستيدند دنيا را هر گونه پرستش، و اختيار كردند و برگزيدند او را هر گونه بر گزيدن، باز نقل كردند از دنيا به آخرت بى زواده رساننده به منزل و بى مركوبى قطع كننده مسافات مواقف قيامت.

عطار: سوالى كرد آن ديوانه شه را كه توزر دوست دارى يا گنه را؟ شهش گفتا كسى كز زر خبر داشت شكى نبود كه زر را دوستتر داشت به شه گفتا چرا گر عقل دارى گناهت مى برى زر مى گذارى؟ گنه با خويشتن در گور بردى همه زرها رها كردى و مردى ترا چون جانت بايد كرد تسليم چه مقصود از جهانى پر زر و سيم؟ چو با دنيا نخواهى بود انباز برو با لقمه و خرقه همى ساز اگر بر خاك و گر بر بوريايى چو دنيا را نخواهى پادشاهى فهل بلغكم ان الدنيا سخت لهم بفديه، او اعانتهم بمعونه، او احسنت لهم صحبته! پس آيا رسيده است به شما آنكه دنيا سخاوت كرد با ايشان به آنچه باز خرند خود را از اسيرى، يا اعانت كرد ايشان را به ياريى، يا نيكويى با ايشان نمود در مصاحبت! عطار: جهان را بر كسى غمخوارگى نيست كسى را چاره جز بيچارگى نيست دلا ترك جهان گير از جهان چند تو را هر دم ز جور او زيان چند جهان چو نيست از كار تو غمناك چرا بر سر كنى از دست او خاك جهان چون تو بسى داماد دارد بسى عيد و عروسى ياد دارد بنتواند زمانى شاد ديدت نه يك دم از غمى آزاد ديدت به عمرى مى دهد رنج مدامت كه تا كار جهان گيرد نظامت به عمرى جز بلا حاصل نبينى كه تا روزى به كام دل نشينى چو بنشستى بر انگيزت به زورت به زارى مى دواند تا به گورت بل ارهقتهم بالقوادح، و اوهنتهم بالقوارع، بلكه در رسانيد به ايشان امور شديده، و سست كرد ايشان را به سختيهاى كوبنده.

و ضعضعتهم بالنوائب، و عفرتهم للمناخر، و وطئتهم بالمناسم، و ذليل گردانيد ايشان را به سختيهاى سخت، و ايشان را به روى در خاك انداخت، چنان چه سوراخ بينى ايشان به خاك چسبيده شد.

و اعانت عليهم ريب المنون.

و يارى كرد بر ايشان سختى روزگار.

مولانا: اين گنده پير چشمك زند و ليكن مر چشم روشنان را از وى ملال گيرد شويان اولينش بنگر كه در چه كارند هر كين دليل داند كى آن دلال گيرد فقد رايتم تنكرها لمن دان لها، و آثرها و اخلد اليها، حين ظعنوا عنها لفراق الابد.

پس بدرستى كه ديديد تغير و بى وفايى دنيا با كسى كه اطاعت او كرد، و برگزيد او را، و ميل كرد به او در حينى كه نقل كردند از او به جدايى دائمى.

هل زودتهم الا السغب، آيا هيچ توشه اى نهاد ايشان را الا گرسنگى؟ و احلتهم الا الضنك، و آيا فرو آورد ايشان را الا در تنگى؟ او نورت لهم الا الظلمه، يا روشن گردانيد ايشان را مگر تاريكى؟ اى ما نورت لهم و لكن اوجبت لهم الظلمه، و ذلك مما يكتسبه طالبوها من الجهل و ملكات السوء.

او اعقبتهم الا الندامه؟! يا از عقب ايشان در آورد غير پشيمانى؟! عطار: از آتش دل چو دود بر خواهى خاست وز راه زيان و سود بر خواهى خاست وين كلبه كه ايمن اندر او ننشستى ايمن منشين كه زود بر خواهى خاست ره بس دور است توشه بردار و برو فارغ منشين تمام كن كار و برو تا چند كنى جمع كه تا چشم زنى فرمان آيد كه جمله بگذار و برو افهذه توثرون، ام اليها تطمئنون، ام عليها تحرصون؟ آياپس آن را مى گزينيد، يا به او مطمئن و آراميده مى شويد، يا بر او حرص مى كنيد؟ عطار: فرو انديش تا چندين زن و مرد كجا رفتند با دلهاى پر درد همه صحراى عالم جاى تا جاى سراسر خفته مى بينم سرا پاى همه روى زمين فرسنگ فرسنگ تن چون سيم و زلفين سيه رنگ همه كوه و بيابان گام تا گام قد چون سرو بينم، چشم بادام همى در هيچ صحرا منزلى نيست كه در خاك رهش پر خون دلى نيست عطار: پيش از تو هزار قرن ديگر بودست بسيار كه درويش و توانگر بودست گر توده خاك خشك و گرتر بودست هر جاى كه پاى مينهى سر بودست فبئست الدار لمن لم يتهمها، و لم يكن فيها على وجل منها! پس بد خانه اى است دنيا كسى را كه متهم ندارد او را، و نباشد در دنيا بر ترس از دنيا! و نعم الدار لمن اتهمها، فعمل فيها على وجل منها و علم بعاقبتها! و خوش خانه اى است دنيا كسى را كه متهم دارد او را، پس عمل كند در دنيا بر ترس از دنيا و دانش به غايت امر او! فاعملوا- و انتم تعلمون- فانكم تاركوها و ظاعنون عنها، پس عمل كنيد در دنيا- و شما مى دانيد- كه به تحقيق ترك كننده ايد شما او را، و نقل كننده ايد از او به آخرت.

عطار: دلا بيدار شو گر هست درديت كه ناوردند بهر خواب و خورديت گرفتم جمله عالم بخ و ردى ندانى جستن از مردن، بمردى بكن هر چت همى بايد كژ و راست اگر اين را نخواهد بود وا خواست مگو تا كى ز بى شرمى و شوخى چه سنگين دل كسى كوهى كلوخى اگر صد گنج زر در پيش گيرى به روز واپسين درويش ميرى اگر چون خاك ره زر خواهدت بود ز خاك راه بستر خواهدت بود و اتعظوا فيها بالذين قالوا: من اشد منا قوه، و پند گيريد در دنيا به آنانى كه گفتند: كيست سختتر از ما به قوت.

حملوا الى قبورهم فلايدعون ركبانا، حمل كردند ايشان را تا قبرها، پس نخواندندشان كه سوار شوند.

و انزلوا فلايدعون ضيفانا، و فرود آوردند ايشان را در منازل، پس نخواندندشان به مهمانى.

و جعل لهم من الصفيح اجنان، و من التراب اكفان، و من الرفات جيران، و گردانيدند از براى ايشان از سنگ پاره سترها، و از خاك كفنها، و از استخوانهاى پوسيده مردگان همسايه ها.

فهم جيره لايجيبون داعيا، و لايمنعون ضيما، و لايبالون مندبه.

پس ايشان همسايگانند كه جواب باز نمى دهند هيچ خواننده را، و منع نمى كنند از كسى ستم هيچ ستم كننده را، و باك ندارند از نوحه هيچ نوحه كننده.

ان جيدوا لم يفرحوا، و ان قحطوا لم يقنطوا.

اگر باران بارد بر ايشان، شادمان نشوند، و اگر كم گردد، نااميد نگردند.

جميع و هم آحاد، و جيره و هم ابعاد.

مجتمعند و حال آنكه از يكديگر منفردند، و همسايگانند و حال آنكه ايشان دورانند.

متدانون لايتزاورون، و قريبون لايتقاربون.

نزديكانند به يكديگر و يكديگر را زيارت نمى كنند، و ياران يكديگرند و يارى نمى كنند.

حلماء قد ذهبت اضغانهم، و جهلاء قد ماتت احقادهم.

خوابيده هايند كه به تحقيق رفته خوابهاى آشفته شان، و جاهلانند كه به تحقيق مرده است كينه هاى ايشان.

لايخشى فجعهم، و لايرجى دفعهم، ترسيده نشود به درد آوردن ايشان، و اميد داشته نشود دفع ايشان.

استبدلوا بظهر الارض بطنا، و بالسعه ضيقا، و بالاهل غربه، و بالنور ظلمه، بدل گرفتند به روى زمين زير زمين را، و به فراخى و گشادگى تنگى و بستگى را، و به خاندان غريبى را، و به روشنايى تاريكى را.

فجاووها كما فارقوها، حفاه عراه، پس آمدند او را همچنان چه مفارقت كرده بودند از او، پاى تهى و برهنه.

اشار الى قوله تعالى: (منها خلقناكم و فيها نعيدكم).

قد ظعنوا عنها باعمالهم الى الحياه الدائمه و الدار الباقيه، بدرستى كه نقل كردند از او با عملهاى خويش به سوى زندگى ابدى و خانه دائمى.

كما قال سبحانه: كما بد انا اول خلق نعيده وعدا علينا كنا فاعلين.

زين پيشتر برين لب آب و كنارحوض آزادگان چو سوسن و چون سرو بوده اند هر يك ز روى نخوت و از راه افتخار بر فرق فرقدين قدمها بسوده اند زين گلستان چو باد صبا در گذشته اند آثار لطف خويش به خلقان نموده اند بگشاى چشم عبرت و هش داركان گروه رفتند اگر ستوده و گر ناستوده اند بر كشتزار دهر بر آب حيات خويش تخمى كه كشته اند بر آن دروده اند

خطبه 112 -در نكوهش دنيا

و من خطبه له- عليه الصلوه و السلام-: و احذركم الدنيا فانها منزل قلعه، و ليست بدار نجعه.

و تحذير مى كنم شما را از دنيا، پس بدرستى كه او منزل بر كندن است نه خانه خوابيدن است.

شعر: نيست از دنيا مقام و خوابگاه سير در سير است و بيدارى و راه در سرايى چون توان بنشست راست كز سر آن زود بر خواهيم خواست جهان را چون رباطى با دو در دان كز اين در چون در آيى بگذرى ز آن گرت ملك جهان زير نگين است به آخر جاى تو زير زمين است نماند كس به دنيا جاودانى به گورستان نگر گر مى دانى تو غافل خفته و هيچت خبر نه بخواهى مرد اگر خواهى و گرنه و قد تزينت بغرورها، بدرستى كه آراسته خويشتن را به زيور فريب او.

و غرت بزينتها.

و بفريفت مردمان را به آرايش خويش.

حافظ: دور است سر آب در اين باديه، هش دار تا غول بيابان نفريبد به سرابت دار هانت على ربها، فخلط حلالها بحرامها، و خيرها بشرها، و حياتها بموتها، و حلوها بمرها.

سرايى است خوار شده بر پروردگار او، پس آميخته شده حلال او به حرام او، و نيك او به بد او، و زندگى او به مرگ او، و شيرين او به تلخ او.

و لم يصفها الله لاوليائه، و لم يضن بها على اعدائه.

و صاف نگردانيد آن را خداى از براى دوستان خود، و ضنه نفرمود به آن بر دشمنان خود.

خيرها زهيد، و شرها عتيد، و جمعها ينفد، و ملكها يسلب، و عامرها يخرب.

نيك او اندك است، و بد او مهياست، و جمع او نيست مى شود، و ملك او بر بوده مى شود، و عمارت او خراب مى گردد.

شعر: رايت الدهر مختلفا يدور فلا حزن يدوم و لا سرور و كم بنت الملوك بها قصورا فما بقى الملوك و لا القصور هرگز به باغ عمر گياهى وفا نكرد هرگز ز شست دهر خدنگى خطا نكرد خياط روزگار به بالاى هيچ كس پيراهنى ندوخت كه آن را قبا نكرد فما خير دار تنقض نقض البناء، و عمر يفنى فناء الزاد، و مده تنقطع انقطاع السير! پس چه نيكى باشد سرايى را كه ويران كرده شود مثل ويران شدن ديوار، و زندگانى اى را كه فانى شود همچون فانى شدن توشه مسافر، و مدتى را كه منقطع گردد از قبيل منقطع شدن راه رفتن! رباعى: گر مرد رهى روى به فرياد رس آر پشت از سر صدق در هوى و هوس آر چون نيست بجز يك نفست هر دو جهان پس هر دو جهان خويش با يك نفس آر اجعلوا ما افترض الله عليكم من طلبتكم، و اسالوه من اداء حقه ما سالكم.

- اى اسالوه الذى سالكم اياه من اداء حقه، بالاعانه عليه و التوفيق له- يعنى: بگردانيد شما آنچه فرض كرده است خداى بر شما از جمله مطالب خويش در دنيا، و بطلبيد از او توفيق و اعانت بر اداى حق آنچه طلب كرده است از شما.

و اسمعوا دعوه الموت اذانكم قبل ان يدعى بكم.

و بشنوانيد خواندن مرگ گوشهاى خود را پيش از آنكه خوانده شود مرگ به شما.

و اسماعهم دعوه الموت اخطار نزوله بهم بالبال من سماع ذكره.

در وصاياى شيخ احمد غزالى است كه از شبيخون مرگ بر حذر بودن شرط است، و از تنهايى ياد آوردن شرع، قبل ان ياتى يوم بقول: (يا ليتنا اطعنا الله و اطعنا الرسول)، و پيش از آمدن ملك الموت و درخواست (لولا اخرتنى الى اجل قريب) و نداى: (و حيل بينهم و بين ما يشتهون)، اكثروا ذكر هادم اللذات فرمان است، و كفى بالموت و اعظا درمان، اليوم فى الدور و غدا فى القبور، الا الى الله تصير الامور.

عطار: هفته اى مانده است باقى رفته عمر تو چه خواهى كرد آن يك هفته عمر بهترين چيزى كه آن عمر است دراز در بتر چيزى كه دنيا است مباز با بدى تا چند خواهى تاخت تو در بتر بهتر چه خواهى باخت تو بيم تا كى روز و شب بر فوت سيم وى عجب بر فوت عمرت نيست بيم اى به يك جو زر دنيا جان فروش بوده يوسف را چنان ارزان فروش يوسف جانت عزيز است اى پسر بهترت از وى چه چيز است اى پسر قدر يوسف كور نتواند شناخت جز دل پر نور نتواندشناختان الزاهدين فى الدنيا تبكى قلوبهم و ان ضحكوا، و يشتد حزنهم و ان فرحوا، بدرستى كه زاهدان در دنيا مى گريد دلهاى ايشان و اگر چه خنده كننده، و سخت مى باشد اندوه ايشان و اگر چه شادمانى كنند.

چيست زهد؟ آزاد دنيا آمدن ديده بان راه عقبى آمدن و يكثر مقتهم انفسهم و ان اغتبطوا بما رزقوا.

و بسيار باشد دشمنى ايشان با نفسهاى خودشان و اگر چه شادمانند به آنچه روزى داده شده اند.

قد غاب عن قلوبكم ذكر الاجال، و حضرتكم كواذب الامال، بدرستى كه غائب شده است از دلهاى شما ياد اجلها، و حاضر شده است شما را اميدهاى دروغين.

عطار: كار بر خود از امل كردى دراز بند كن پيش از اجل از خويش باز ورنه در مردن نه آسان باشدت هر نفس مرگى دگر سان باشدت جمله در باز و فرو كن پاى راست گر كفن را هيچ نگذارى رواست فصارت الدنيا املك بكم من الاخره، و العاجله اذهب بكم من الاجله، پس باز گشت دنيا مالكتر به شما از آخرت، (و اين جهان، آن جهان را از يادتان برده. )

و انما انتم اخوان على دين الله، ما فرق بينكم الا خبث السرائر، و سوء الضمائر.

و نيستيد شما الا برادران بر دين خداى، جدا نكرد شما را الا خباثتهاى اندرون و بدى ضميرهاى شما.

فلاتوازرون و لاتناصحون ، و لاتباذلون و لاتوادون.

پس همنشينى با يكديگر نمى كنيد و نيكخواهى يكديگر نمى كنيد، و بذل نمى كنيد و دوستى نمى كنيد با يكديگر.

ما لكم تفرحون باليسير من الدنيا تدركونه، و لايحزنكم الكثير من الاخره تحرمونه! چيست شما را كه شادمان مى گرديد به اندكى از دنيا كه مى يابيد آن را، و غمگين نمى گرداند شما را بسيارى از آخرت كه محروم مى مانيد از آن! و يقلقلكم اليسير من الدنيا يفوتكم، حتى يتبين ذلك فى وجوهكم، و قله صبر كم- اى و فى قله صبركم- عما زوى منها عنكم! و مضطرب مى سازد و بى آرام مى گرداند شما را اندكى از دنيا كه فوت مى شود از شما، تا ظاهر مى گردد آن در رويهاى شما، و در بى صبرى شما از آنچه قبض كرده شد از آن از شما! كانها دار مقامكم، و كان متاعها باق عليكم.

گوييا دنيا خانه بودنى شماست، و گوييا متاع او پاينده است بر شما.

عطار: نماند كس به دنيا جاودانى به گورستان نگر گر مى ندانى اگر تو خود گدايى ور شهنشاه سه گز كرباس باشد با تو همراه و ما يمنع احدكم ان يستقبل اخاه بما يخاف من عيبه، الا مخافه ان يستقبله بمثله.

و باز نمى دارد يكى از شما را كه استقبال كند برادر خود را به آنچه مى ترسد از عيب او، الا ترس از آنكه استقبال كندبرادر با او مثل آنچه او كرده.

قد تصافيتم على رفض الاجل و حب العاجل، بدرستى كه متخالص شده ايد بر ترك آخرت آينده، و دوستى دنياى حال نا پاينده.

و صار دين احدكم لعقه على لسانه،- اللعقه بالضم اسم لما تاخذه الملعقه مما يلعق، و استعاره للاقرار بالدين باللسان، و كنى به عن ضعفه و قلته- يعنى و گشته است دين يكى از شما ليسيدنى به زبان.

عطار: حب دنيا ذوق ايمانت ببرد آرزوى او ز تن جانت ببرد صنيع من قد فرغ من عمله، و احرز رضى سيده.

- صنيع مصدر تصعون المقدر- يعنى مى كنيد در ترك دين كار كسى كه فارغ شده باشد از پيشه خود، و استوار كرده باشد خشنودى سيد خود.

عطار: كار دنيا آنچه باشد ناگزير آن قدر چون كرده شد آرام گير كار عقبى نيز بنگر اين زمان تا به عقبى چند محتاجى بدان آنچه در عقبى تو را آن در خور است كار آن كردن تو را لايق تر است كار دين و كار دنيا روز و شب تو به قدر احتياج خود طلب آنچت اينجا احتياج است آن بكن و آنچه آنجا بايدت درمان بكن.

/ 18