شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

عبدالباقی صوفی تبریزی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خطبه 092 -خبر از فتنه


و من خطبه له- عليه الصلوه و السلام-: (اما بعد، ايهاالناس، فانا فقات عين الفتنه،) اما بعد، اى مردمان! پس من بر كندم چشم فتنه را.

اى فتنه البصيره، و استعار وصف فقاء العين لقتله لهم و ازاله فتنتهم.

(و لم يكن ليجترى ء عليها احد غيرى،) و سزاوار نبود كه جرات كند بر آن يكى غير من.

لان الناس كانوا لا يتجاسرون على قتال اهل القبله، و لا يعلمون كيفيه قتالهم.

هل يلحقون بالكفار فى اتباع مدبرهم، و الاحبار على جريحهم، و سبى ذراريهم و موالهم اذا بغلوا، ام لهم حكم آخر؟ حتى اقدم- عليه السلام- على قتالهم و قتلهم و علمهم كيف يصنع بهم.

(بعد ان ماج غيهبها، و اشتد كلبها. )

بعد از آنكه موج زد ظلمت آن، و مشتد شد شر و اذيت آن.

استعار لفظ الغيهب لتلك الفتنه باعتبار الحق فيها.

(فاسالونى قبل ان تفقدونى،) پس بپرسيد از من از اخبار غيبيه و اسرار الهيه و وقايع كونيه و صنايع ملكيه و ملكوتيه پيش از آنكه نيابيد مرا.

(عطار): مرغ سخنم ز اوج پروين بگذشت وين گوهر من ز طشت زرين بگذشت نتوان كردن چنين سخن را تحسين كين شيوه سخن ز حد تحسين بگذشت (فوالذى نفسى بيده لا تسالونى عن شى ء فيما بينكم و بين الساعه، و لا عن فئه تهدى مئه و تضل مئه الا انبتكم بناعقها و قائدها و سائقها، و مناخ ركابها، و محط رحالها، و من يقتل من اهلها قتلا، او من يموت منهم موتا. )

پس سوگند به آن كس كه نفس من به دست اوست كه نپرسيد مرا از چيزى در آنچه ميان شما و ميان قيامت است، و نه از گروهى كه هدايت نمايند صد مهتدى را و گمراه كنند صد گمراه را الا كه خبر دهم تو را از بانگ كننده شبان ايشان، و از كشاننده ايشان، و راننده ايشان، و جاى شتر خوابانيدن سواران ايشان، و محل انداختن بارهاى ايشان، و از آن كس كه كشته شود از اهل ايشان كشتنى، و آن كس كه بميرد از ايشان مردنى.

ز ملك تا ملكوتش حجاب بردارند هر آنكه خدمت جام جهان نما بكند استعار اوصاف الابل و لواحقها من الناعق و القائد و السائق و المناخ و الركاب و الرحال للفئه الهاديه و المضله و المهديه و الضاله، باعتبار انقيادهم لدعاتهم.

(و لو قد فقدتمونى و نزلت بكم كرائه الامور، و حوازب الخطوب، لاطرق كثير من السائلين، و فشل كثير من المسوولين،) و اگر بتحقيق نيابيد شما مرا و نازل شود به شما امور مكروهه، و كارهاى عظيم متهم به، هر آينه سر پيش اندازند بسيارى از سوال كنندگان، و بد دل شوند بسيارى از سوال كرده شدگان.

(عطار): رفتيم و ز ما
زمانه آشفته بماند با آنكه ز صد گهر يكى سفته بماند افسوس كه صد هزار معنى لطيف از نااهلى خلق ناگفته بماند گلهاى حقيقت بنرفتيم يكى درهاى طريقت بنسفتيم يكى از بسيارى كه راز در دل داريم بسيار بگفتيم و نگفتيم يكى الخلاص فى الدين و ذلك اشاره الى فشل المسوولين.

(اذا قلصت حربكم، و شمرت عن ساق،) و آن گاهى باشد كه جامعه دور بر كشيد حرب شما، و دامن بر زند از ساق.

استعار وصف التقلص و هو التقبض للحرب ملاحظه لشبهها بالمجد فى السعى المشمر ثوبه.

(و كانت الدنيا عليكم ضيقا، تستطيلون ايام البلاء عليكم،) و باشد دنيا بر شما تنگ، در حالتى كه مستطيل كنند روزگار بلا بر شما.

(حتى يفتح الله لبقيه الابرار منكم. )

تا فتح فرمايد خداى تعالى از براى باقى نيكان از شما.

(ان الفتن اذا اقبلت شبهت، و اذا ادبرت نبهت،) بدرستى كه فتنه ها گاهى كه رو كرد، مشابه حق است در اذهاب خلق، و هر گاه كه پشت كرد، تنبيه كننده است ادبار او بر آنكه فتنه بوده است بعد از وقوع هرج و مرج و اضطراب امر.

(ينكرن مقبلات، و يعرفن مدبرات،) ناشناسايند و مجهول در حالتى كه رو آورنده اند، و شناخته شده اند و معروف در حالى كه پشت كننده است.

(يحمن حوم الرياح، يصبن بلدا و يخطئن بلدا. )

طوف مى كنند مثل طوف كردن بادها، مى رسند به شهرى و مى گذرند از شهرى.

استعار وصف الحوم لدورانها الموهوم، و وقوعها عن قضاء الله من دعاه الضلال فى بلد دون بلد، ملاحظه لشبهها بالطائر.

خطبه 093 -در فضل رسول اكرم

و من خطبه له- عليه الصلوه و السلام-: -اشاره الى الانبياء عليهم الصلوه و السلام- (فاستودعهم فى افضل مستودع، و اقرهم فى خير مستقر،) پس به وديعت نهاد ايشان را در فاضلترين محل استيداع، و قرار داد ايشان را در بهترين قرارگاهى.

قال الشارح: (افضل مستودع استودعهم فيه: اما نفوسهم فخطائر القدس عند مليك مقتدر، و اما ابدانهم و اصولها فكرائم الاصلاب التى هى مستودع النطف، و ارحام المطهرات التى هى مقارها. )

(تناسختهم كرائم الاصلاب الى مطهرات الارحام،) منتقل گردانيد ايشان را اصلاب گرامى آبا به ارحام مطهره امهات.

(كلما مضى سلف، قام منهم بدين الله خلف. )

هر زمان كه درگذشت يكى از سابقان، قيام نمود از ايشان به دين خداى، ديگرى به جاى او.

(حتى افضت كرامه الله سبحانه الى محمد، صلى الله عليه و آله و سلم،) تا منتهى شد كرامت نبوت حق تعالى به محمد- صلى الله عليه و آله و سلم-.

(فاخرجه من افضل المعادن منبتا، و اعز الارومات مغرسا،) پس بيرون آورد او را از فاضلترين معدن طينت نبت نبوت، و عزيزترين اصول محل غرس هدايت.

قال الشارح: (استعار لفظ المعدن و المغرس و المنبت لطيفه النبوه، و هى مادته القريبه التى استعدت لقبول مثله. )

و قيل: ا را د بذلك مكه، و قيل: بيته و قبيلته.

(من الشجره التى صدع منها انبيائه، و انتجب منها امناءه. )

از شجره اى كه بيرون آورده است از آن انبياى او، و برگزيده است از آن امناى وحى او.

(عترته خير العتر، و اسرته خير الاسر، و شجرته خير الشجر،) و نسل او بهترين.

نسلها است، و قبيله او بهترين اقوام و قبيله ها، و شجره و اصل او بهترين اصلها.

(نبتت فى حرم، و بسقت فى كرم،) رسته است شجره او در حرم، و بالا كشيده است در كرامت و كرم.

(لها فروع طوال، و ثمر لا ينال،) مر آن شجره را شاخه هاى دراز است، و ميوه اى كه دست كس نمى رسد به آن از علوم و اخلاق كريمه.

(فهو امام من اتقى،) پس او- صلى الله عليه و آله و سلم- امام هر متقى است.

قيل: الامام هو الذى يعاشر الناس و لا يوثر ذلك فيما بينه و بين ربه بسبب، كالنبى- صلى الله عليه و آله و سلم- كان قائما مع الخلق على حد الابلاغ و قائما مع الله على المشاهده.

(و بصيره من اهتدى) و بينايى ديده هر مهتدى.

از او بينايى اندر چشم بينش رخش چشم و چراغ آفرينش (سراج لمع ضوءه و شهاب سطع نوره، و زند برق لمعه،) چراغى است درخشنده روشنايى او، و ستاره اى است كه دميده است نور او، و آتش زنه اى است افروزنده درخشيدن او .

لفظ بصيرت و سراج و شهاب و زند، استعارات است به اعتبار بودن آن حضرت- عليه افضل صلوات المصلين- سبب هدايت خلق به ابراز دين.

عطار: محمد آفتاب آفرينش مه افلاك معنى چشم بينش چراغ معرفت شمع نبوت سراج امت و منهاج ملت دو عالم را مفاتيح الهدى بود دو گيتى را مصابيح الدجى بود (سيرته القصد، و سنته الرشد،) سيرت و شيمه او قصد است و رفتن ميانه اسراف و تقتير، و سنت او طريق صواب و استقامت بى افراط و تفريط.

روى انه قال- عليه الصلوه و السلام-: سالت رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- عن سنته.

فقال: (المعرفه راس مالى، و العقل اصل دينى، و الحب اساسى، و الشوق مركبى، و ذكر الله انيسى، و الثقه كنزى، و الحزن رفيقى، و العلم سلاحى، و الصبر زادى، و الرضا غنيمتى، و العجز فخرى، و الزهد حرفتى، و اليقين قوتى، و الصدق شفيعى، و الطاعه حسبى، و الجهاد خلقى، و قره عينى فى الصلاه. )

(عطار): دلا جان را فداى راه او كن به تقوا روى در درگاه او كن به عقبا دم ز دين پاك او زن به دنيا دست در فتراك او زن امام صادق، جعفر بن محمد باقر- عليهما الصلوه و السلام- در آيه كريمه: (قل ان كنتم تحبون الله فاتبعونى يحببكم الله) فرموده كه مقيد
گردانيد اسرار صديقان به متابعت نبى خود- صلوات الله عليه و سلامه- تا بدانند كه هر چند عالى باشد احوال ايشان، و رفيع گردد مراتب ايشان، نه قدرت به مجاوزه از او، و نه لحوق به او خواهند داشت.

محمد بن فضل گويد: در اين آيه، نفى اسم محبت كرد از كسى كه مخالفت چيزى از سنن شريعت كند ظاهرا و باطنا، يا ترك متابعت رسول الله كند- صلى الله عليه و آله و سلم- فيما دق و جل.

از براى آنكه متابع او كسى است كه مخالفت او نكند در هيچ چيز از طريقت او.

ابوذر غفارى- رضى الله عنه- روايت كند كه رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- مرا گفت: (يا بنى! ان قدرت ان تصبح و تمسى و ليس فى قلبك غش لاحد فافعل ثم قال: يا بنى! و ذلك من سنتى، و من احيى سنتى فقد احيانى، و من احيانى كان معى فى الجنه.

سهل بن عبدالله گويد: (محب خداى تعالى كسى است كه اقتداى او در احوال و افعال و اقوال به رسول الله باشد- صلى الله عليه و آله و سلم-.

در عوارف است كه (در اين آيت، متابعت رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- علامت محبت بنده گردانيد.

پس كاملترين مردمان به محبت خداى تعالى، بهره مندترين ايشانند از متابعت رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-، و صوفيه از ميان طوايف
اسلام به حسن متابعت ظفر يافتند، از براى آنكه ايشان اتباع اقوال او كردند.

پس هر چه آن حضرت امر فرمود ايشان را به آن قيام نمودند، و از هر چه نهى كرد منتهى شدند و باز ايستادند، و در اعمال نيز اتباع او كردند از جد و اجتهاد در عبادت و فرائض و نوافل از نماز و روزه و غيرذلك، و به بركت متابعت قولى و فعلى ايشان را تخلق به اخلاق او- عليه افضل الصلوات و التسليمات- روزى گردانيدند: از حيا و حلم و صفح و عفو و رافت و شفقت و مدارا و نصيحت و تواضع، و همچنين ايشان را قسطى از احوال سينه او- صلى الله عليه و آله و سلم- از خشيت و سكينه و هيبت و تعظيم و رضا و صبر و شكر و زهد و توكل، تا استيفاى جملگى اقسام متابعت كردند و سنت او را به اقصى الغايات زنده گردانيدند. )

و گفته اند كه هر كسى كه سنت را بر نفس خود امير گرداند، قولا و فعلا، به بدعت گويا گردد.

(و كلامه الفصل، و حكمه العدل،) كلام او- صلى الله عليه و آله و سلم- فاصل ميانه حق و باطل، و حكم او محض عدل است.

لان حكم صوره النبوه حفظ نظام العالم و رعايه مصالح الكون، للسلوك و الترقى من حيث الصور الى حيث سعاده السالك المرتقى، لاقامه العدل بين الاوصاف الطبيعيه و استعمال القوى و الالات
البدنيه، فيما يجب و ينبغى استعماله مع اجتناب طرفى الافراط و التفريط فى الاستعمال، و التصرف بمراقبه الميزان الالهى الاعتدالى فى ذلك، و العمل بمقتضاه.

گلشن: همه اخلاق نيكو در ميانه است كه از افراط و تفريطش كرانه است ميانه چون صراط المستقيم است ز هر دو جانبش قعر جحيم است به باريكى و تيزى موى و شمشير نه روى كشتن و بودن بر او دير در تفسير فاتحه الكتاب صدر المحققين است كه (صراط مستقيم را سه مرتبه است: يك مرتبه عامه شامله است و آن استقامت مطلقه است، و هيچ سعادتى به آن متعين نمى شود. )

كما اشاراليه قوله تعالى بلسان هود- على نبينا و عليه الصلوه و السلام-: (انى توكلت على الله ربى و ربكم ما من دابه الا هو آخذ بناصيتها).

پس اشاره مى فرمايد كه همه او را مى برد و با همه همراه است، بعد از آن مى گويد: (ان ربى على صراط مستقيم).

پس همه بر صراط مستقيم باشند من حيث انهم تابعون بالقهر لمن يمشى بهم.

و اين آن استقامت مطلقه است كه تفاوتى نيست در او و نه فايده از حيثيت مطلق اخذ به نواصى و مطلق مشى، كما مر.

و تنبيه فرموده حق تعالى بر سر اين مقام در ذوق محمدى به نمطى ديگر اتم از ذوق هودى فقال- سبحانه-: (قل هذه سبيلى ادعوا ال
ى الله على بصيره انا و من اتبعنى و سبحان الله و ما انا من المشركين).

چه تنبيه است از حق تعالى دعوت الى الله در راهى كه مدعو در آن راه و بر آن راه است از وجهى، موهم آن است كه حق تعالى متعين است در غايتى، و مفقود است در امر حاضر، و چون حرف الى دلالت بر غايت مى كند و موهم تحديد است، امر فرموده حبيب خود را كه تنبيه كند اهل يقظه و يقين را بر سر آن.

پس كان مى گويد- صلى الله عليه و آله و سلم- كه به درستى كه من اگر چه دعوت مى كنم شما را به خداى تعالى به صورت اعراض و اقبال به او، پس نيست آن از عدم معرفت من به آنكه حق تعالى با هر چه اعراض مى كند از آن همچنان است كه با هر چه اقبال مى كند بر آن، لم يعدم من البدايه، فيطلب فى الغايه، بل انا و من اتبعنى فى دعوه الخلق الى الحق على بصيره من الامر، و ما انا من المشركين.

يعنى اگر من اعتقاد كنم كه در اين دعوت كه او معدوم است از بدايت، و مطلوب است در غايت، محدد باشم حق تعالى را، و محجوب از او، پس باشم آن گاه مشرك.

فسبحان الله ان يكون محدودا متعينا فى جهه دون جهه او منقسما او اكون من المشركين الظانين بالله ظن السوء.

(اما مرتبه وسطى از مراتب استقامت، آن مرتبه شرايع حقه ربانيه مختص
ه به امم سالفه است، من لدن آدم الى بعثه محمد- صلى الله عليه و آله و سلم-.

و رتبه ثالثه از مراتب ثلاثه استقامت، مرتبه شريعت محمديه جامعه مستوعبه است- على شارعه افضل الصلوات و التسليمات- و استقامت در آن اعتدال است باز ثبات بر آن، كما قال- صلى الله عليه و آله و سلم- فى جواب سوال الصحابى منه الوصيه: (قل آمنت بالله ثم استقم. )

و اين تلبس به حالت اعتداليه حقه باز ثبات بر آن، حالتى صعب عزيز است جدا.

و لهذا قال- صلى الله عليه و آله و سلم-: (شيبتنى سوره هود و اخواتها) يعنى قوله: (فاستقم كما امرت) حيث ورد.

و اين صعوبت به واسطه آن است كه انسان از حيثيت نشئه او و قواى ظاهر و باطن او مشتمل است بر صفات و اخلاق و احوال و كيفيات طبيعيه و روحانيه، و هر يك از اين امور را طرف افراط و طرف تفريط هست، پس واجب است معرفت وسط از هر يك از آن باز بقاى بر آن، و بذلك وردت الاوامر الالهيه، و شهدت بصحته الايات الظاهره، كقوله تعالى فى مدح نبيه- صلى الله عليه و آله و سلم-: (ما زاغ البصر و ما طغى) و كقوله فى مدح آخرين فى باب الكرم: (و الذين اذا انفقوا لم يسرفوا و لم يقتروا و كان بين ذلك قواما) و كوصيته سبحانه لنبيه ايضا: (و لا تجهر بصلاتك و
لا تخافت بها و ابتغ بين ذلك سبيلا)، (و لا تجعل يدك مغلوله الى عنقك و لا تبسطها كل البسط) پس تحريض فرمود او را بر سلوك بر امر وسط ميان بخل و اسراف، و كجوابه لمن ساله مستشيرا فى التراهب و صيام الدهر و قيام الليل كله، بعد زجره اياه: (ان لنفسك عليك حقا، و لزوجك عليك حقا، و لزورك عليك حقا، فصم و افطر، و قم و نم. )

ثم قال الاخرين و فى هذا الباب: (اما انا فاصوم و افطر، و اقوم و انام، و آتى النساء، فمن رغب عن سنتى فليس منى. )

پس نهى فرمود از تغليب قواى روحانيه بر قواى طبيعيه بالكليه، همچنان چه نهى فرموده از انهماك در شهوات طبيعيه، و همچنين رعايت فرموده در احوال و غيرها، و همچنين است امر در باقى اخلاق.

چه شجاعت صفتى است متوسط ميانه تهور و جبن و بلاغت متوسط است ميانه ايجاز و اختصار مجحف و ميانه اطناب مفرط، و بدرستى كه شريعت محمدى متكفل شده به بيان تمام آن، و رعايت كرده و معين كرده است ميزان اعتدالى در هر حكم و حاكم و مقام و ترغيب و ترهيب، و در صفات و احوال طبيعيه و روحانيه، و اخلاق محموده و مذمومه.

فبسنته نقتدى و بالله نهتدى! (و الى هذا قال مولانا على- عليه السلام-: (كن سمحا و لا تكن مبذرا و كن مقدرا و لا تكن مقترا. )

باز
بدان كه كمال استقامت آن است كه در قول و فعل و قلب همه مستقيم باشد، مثال آن مردى كه تفقه كند در امر نماز و به تحقيق بداند، بعد از آن تعليم غير بكند به آن، پس او مستقيم در قول است.

بعد از آن قوت نماز در آيد، پس ادا كند بر وفق علم خويش محافظا على اركانها الظاهره، پس اين مستقيم در فعل است.

باز بداند كه مراد الله از او حضور قلب او با حق تعالى است در اين نماز، پس احضار قلب از او تحقق پذيرفت، پس اين مستقيم به قلب است.

چون اين معلوم شد، بدان كه اسد صراط خصوصى در مطلق صراطات مشروعه آن است كه نبى ما- صلى الله عليه و آله و سلم- بر آن است قولا و حالا، و آن حالتى است وسطى اعتداليه، و مردمان در طريقه محمديه بر مراتبند، و هر ذى مرتبه را آيتى هست داله بر صحت تبعيت او، و نسبت او با آن حضرت به موجب قرابت دينيه شرعيه يا قرابت روحانيه از حيثيت وراثت او در حال يا در علم ذوقا و ماخذا يا در مرتبه كماليه كه مقتضى جمع و استيعاب است، و اين آيات در حق محجوبين مى باشد و در حق اهل اطلاع.

پس اهل كشف و شهود، آيت ايشان در الهيات شهود حق احد است در عين كثرت، با انتفاى كثرت وجوديه، و بقاى احكام مختلفه آن با معرفتى كه لازم اين شهود است، و آن م
عرفت سبب تفرع نسب و اضافات و رجوع آن است حكما به وجود واحد حق كه كثرت نيست در او اصلا، و اهل اين حال بر درجاتند در شهود و معرفت و ولايت.

و همچنين غير اهل كشف از مومنين و مسلمين بر مراتبند و درجات در استقامت وسطيه.

فاتمهم ايمانا بهذا الذوق المذكور، و اسدهم تجربا للمتابعه، و اصحهم تصورا لما يذكر من هذا الشان، اتمهم قربا من الطبقه الاولى، و لهم الجمع بين التنزيه المنبه عليه فى سوره الاخلاص و فى: (ليس كمثله شى ء) و بين تشبيه ينزل ربنا الى السماء الدنيا كل ليله، و يتحول فى الصور يوم القيامه، و يراه السعداء و يسمعون كلامه كفاحا، ليس بينه و بينهم ترجمان.

فثبت كل ذلك للحق، كما اخبر به عن نفسه، و بحسب ما ينبغى لجلاله فى مرتبه ظاهريته، لان كل هذا من شوون اسمه الظاهر، كما ان التنزيه متعلقه الاسم الباطن، و لحقيقته سبحانه المسماه بالهويه الجمع بين الظاهر و الباطن، كما نبه على ذلك بقوله: (هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن) فعين مقام هو فى الوسط بين الاوليه و الاخريه، و الظاهريه و الباطنيه.

و همچنين تنبيه فرمود ما را حق- سبحانه و تعالى- در امر توجه ما به كعبه بعد از توجه بيت المقدس به سر استقامت در وسطيت بقوله: (قل لله ال
مشرق و المغرب يهدى من يشاء الى صراط مستقيم) يعنى ميان مشرق و مغرب، از براى آنكه مرادف است بقوله بعد ذلك (و كذلك جعلناكم امه وسطا) يعنى همچنان چه قبله شما متوسط ميانه مشرق و مغرب است، و مشرق از براى ظهور است و مغرب از براى بطون و وسط از براى هو- همچنان چه مبين شد- پس صاحب وسط را عدل و استقامت محققه است.

شعر: و را قبله ميان شرق و غرب است ازيرا در ميان نور غرق است چه قبله و وجهه آن حضرت- صلى الله عليه و آله و سلم- به موجب فرموده (ما بين المشرق و المغرب قبلتى) در صورت و معنى وسط و اعتدال است.

و چنان چه قبله و وجهه موسى- عليه السلام- به حكم غلبه حكم الظاهر به جانب تشبيه بود كه توجه به سوى مغرب اشاره به آن است، فلهذا دعوت امت خود به جنت افعال و ملاذ جسميه مى فرمود، و قبله و وجهه عيسى- عليه السلام- به حكم غلبه اسم الباطن به جانب تنزيه بود، و به طرف مشرق ايما بدان است، و از اين جهت دعوت امت خويش به تقديس و تطهير دل و سر و به كمالات معنويه و اعتزال و خلوت و انقطاع مى نمود، اما قبله و وجهه آن، قبله انبيا- عليه و عليهم الصلوه و السلام- بين المشرق و المغرب است، و انوار تجليات الهى در جميع ذرات موجودات مشاهد آن حضرت
است، و در عين كثرت وحدت مى بيند و در عين تنزيه تشبيه و در عين تشبيه تنزيه مشاهده مى نمايند، و منزه و مشبه يك حقيقت مى داند.

و اما قوله تعالى: (فاينما تولوا فثم وجه الله)، تنبيه است از حق تعالى بر سر حيطه و معيت ذاتيه و اطلاق، و حكم آن ظاهر مى شود در مصلى در نفس كعبه كه مقيد نيست به جهت معينه.

هكذا حال من عاين محتد الجهات، و ارتقى عنها الى حيث لا اين و لا حيث و لا الى.

لانه حصل فى العين، و تحرر من رق كل جهه و كون و مقام و حال و اين.

فصار قبله كل قبله، و وجهه اهل كل نحله و مله. )

(ارسله على حين فتره من الرسل، و هفوه عن العمل، و غباوه من الامم. )

فرستاده او را به رسالت بر حين فترت رسل، و هفوت و لغزيدن از عمل خير، و جهالت مردمان در دين.

(اعملوا، رحمكم الله، على اعلام بينه،) عمل كنيد- رحمكم الله- بر نشانه هاى ظاهر بر وجوب عمل از براى خداى سزاى پرستش.

(فالطريق نهج يدعو الى دار السلام،) پس طريق دين الهى واضح است، مى خواند بندگان را به دارالسلام.

(و انتم فى دار مستعتب على مهل و فراغ،) و شما در خانه اى ساكنيد كه ممكن است در او طلب عتبى و رجوع به حق تعالى به امهال و فراغت بال.

(و الصحف منشوره، و الاقلام جاريه،) و نامه اعمال باز كرده اند، و قلمهاى كرام الكاتبين به اعمال ما روان است.

(و الابدان صحيحه و الالسن مطلقه، و التوبه مسموعه، و الاعمال مقبوله. )

و بدنها صحيح است و قادر بر عمل، و زبانها گويا و روان به ذكر مولى، و توبه مستجاب است، و عملها مقبول.

(مولانا): زمين و آب دارى دانه در پاش بكن دهقانى و اين كار را باش نكو كن كشته را از وعده من اگر بد آيدت در عهده من اگر اين كشت ورزى را نورزى در آن عالم به نيم ارزن نيرزى هين تجارت كن در اين بازار تو صد هزاران گل بر آر از خار تو آن يكى دانه كه كارى صد هزار دانه برگيرى ز فضل كردگار خود شمار آنجا بود كاخر بود بيشمار است آن طرف كه بر بود

خطبه 094 -وصف پيامبر

و من خطبه له- عليه الصلوه و السلام-: (بعثه و الناس ضلال فى حيره، و خابطون فى فتنه،) بعث كرد خداى تعالى آن حضرت را- عليه الصلوه و السلام و التحيه- و مردمان در حيرت گمراهى بودند، و پاى كوبان در فتنه دين.

(قد استهوتهم الاهواء،) بدرستى كه سرگشته كرده بود ايشان را هواهاى نفوس.

(و استزلهم الكبراء،) و لغزانيده بود ايشان را از طريق حق حمق و كبراء و خيلاء.

(و استخفتهم الجاهليه الجهلاء،) و سبك گردانيده بود ايشان را جاهليت بر كمال خويش.

قوله: (الجهلاء) وصف ما اشتق من الموصوف كما قال: (ليل اليل. )

(حيارى من زلزال من الامر، و بلبال من الجهل،) حيرانان در تزلزل از امر دين، و وساوس جهل آيين.

(فبالغ- صلى الله عليه و آله- من النصيحه، و مضى على الطريقه، و دعا الى الحكمه و الموعظه. )

پس مبالغه كرد- صلى الله عليه و آله و سلم- در نصيحت، و بگذشت بر طريقه و جاده وصول به حقيقت، و دعوت خلايق كرد به حكمت و موعظه.

خطبه 095 -وصف خدا و رسول

و من خطبه اخرى: (مستقره خير مستقر، و منبته اشرف منبت،) قرارگاه او بهترين قرارگاهها بود، و محل نشو و نماى او شريفترين محلى بود.

(فى معادن الكرامه، و مماهد السلامه،) در معدنهاى كرامت، و آرامگاههاى سلامت.

استعار مماهد السلامه لاراضى الحجاز كالمكه و المدينه، لكونهما محل العباد و الخلوه بالله و السلامه من اعدائه.

(قد صرفت نحوه افئده الابرار، و ثنيت اليه ازمه الابصار،) بدرستى كه منصرف شد به جانب او دلهاى ابرار و اخيار، و باز گردانيده شد به سوى خدمت او ازمه ارباب بصيرت و ابصار.

(دفن الله به الضغائن، و اطفا به النوائر،) دفن كرد خداى تعالى به او- صلى الله عليه و آله و سلم- كينه هاى ديرينه، و فرو نشاند شعله هاى عداوتهاى نائره.

(و الف به اخوانا، و فرق به اقرانا،) و الفت داد حق تعالى به وجود حضرت رسالت- عليه الصلوه و السلام و التحيه و الاكرام- ميان برادران در دين، و متفرق گردانيد به او اقران و اليفان مجتمع بر شرك.

(اعز به الذله، و اذل به العزه. )

عزيز گردانيد به او ذلت مسلمين، و خوار و ذليل گردانيد به او عزت مشركين.

حديقه: هر كه برخاست مى فكندش پست و آنكه افتاد مى گرفتش دست (كلامه بيان، و صمته لسان. )

کلام او بيان حقيقت است، و خاموشى او لسان حكمت.

قال الشارح: (اى سكوته مما يفيد حكما ككلامه.

فان الصحابه كانوا اذا فعلوا فعلا على عادتهم فسكت عنه، علموا انه مباح فى الدين.

فاشبه ذلك البيان باللسان، فاستعار لفظه له. )

خامشى بد طرز آن شمع طراز بد زبانش كوته از افشاى راز بيشتر اوقات او خامش بدى نادراهم گوهر افشان مى شدى (مولانا): شاهى است كه تو هر چه بپوشى داند بى كام و زبان گر بخروشى داند هر كس هوس سخن فروشى داند من بنده آنم كه خموشى داند فى الرساله القشيريه: (السكوت فى وقته صفه الرجال، كما ان النطق فى موضعه من اشرف الخصال، و كم بين عبد يسكت تصاونا عن الكذب و الغيبه، و بين عبد يسكت لاستيلاء سلطان الهيبه.

قيل: صمت العوام بلسانهم، و صمت العارفين بقلوبهم، و صمت المحبين من خواطر اسرارهم، و قال بعضهم: لو امسكت لسانك لم تنج من كلام قلبك، و لو صرت رميما لم يتخلص من حديث نفسك، و لو جهدت كل الجهد لم يكلمك روحك، لانها كاتمه للسر. )

حديقه: مجلس روح جان، بى گوشى است اندر آنجا سماع، خاموشى است طبع قوال را زبون باشد عشق را مطرب از درون باشد قاسم! همه مردان خدا مست و خموشند هان تا نكنى غلغله در بزم خم و شان (مولانا): خمش كه هر كه دهانش ز عشق شيرين شد روا نباشد كو گرد گفت و گو گردد


خطبه 098 -در گريز از دنيا و

من خطبه له- عليه الصلوه و السلام-: نحمده على ما كان، و نستعينه من امرنا على ما يكون، سپاس مى كنيم او را بر آنچه واقع شده، و طلب يارى مى كنيم او را بر آنچه واقع خواهد شدن از كار ما.

خص الحمد بما كان، لان شكر النعمه مترتب على وقوعها، و خص الاستعانه بما يكون، لان طلب المعونه انما هو فيما يتوقع فعله.

و نساله المعافاه فى الاديان، كما نساله المعافاه فى الابدان.

و طلب مى كنيم از او عافيت دادن در دينها، همچنان چه مى طلبيم عافيت دادن در بدنها.

سوال از عافيت بنابر آن است كه جسم طبيعى آلت نفس ناطقه است در اظهار مكلفات شرعيه از عبادات مختصه به جوارح.

قال فى الباب التاسع و الستين فى معرفه اسرار الصلاه: اعلم ان جميع الاعضاء تبع للقلب فى كل شى ء دنيا و آخره.

و قال- صلى الله عليه و آله و سلم-: ان فى الجسد مضغه، اذا صلحت صلح الجسد كله ساير الجسد، و اذا فسدت فسد ساير الجسد: الا و هى القلب! اراد بالصلاح و الفساد ما يطرء فى البدن، من الصحه و المرض و الموت.

فان القلب الذى هو المضغه، التى هى محل الروح الحيوانى، و منه ينتشر الروح الحساس الحيوانى فى جميع الجسد، و هى البخار الخارج من القلب من حراره الدم الذى فيه.

فاذا
كان صالحا صلح الجسد كله، فكان صحيحا.

فاذا افسدت فسد الجسد كله، فسرت فيه العلل و الامراض.

فهو تنبيه من الشارع على معرفه ما هو الامر عليه فى هذا الجسم الطبيعى الذى هو آله للطبيعه الانسانيه فى اظهار ما كلفه الشارع من الطاعات التى تختص بالجوارح.

فاذا لم يتحفظ الانسان فى ذلك، و لم ينظر الى صلاح مزاجه و روحه الحيوانى المدبر لطبيعه بدنه، اعلت القوى، و فسد الخيال و التصور من الابخره الفاسده الخارجه من القلب، و ضعف الفكر، و قل الحفظ، و تعطل العقل لفساد الالات، و بالنقيض فى اصلاح ذلك.

فاعتبر الشارع الاصل المفسد، اذا فسد لهذه الالات، و المصلح اذا صلح لهذه الالات.

اذ لا طاقه للانسان على ما كلفه ربه، الا بصلاح هذه الالات، و صحتها من الامور المفسده لها، و لايكون ذلك الا من القلب.

فهذا من جوامع كلامه- صلى الله عليه و آله و سلم-.

اوصيكم بالرفض لهذه الدنيا التاركه لكم و ان لم تحبوا تركها، و المبليه لاجسادكم و ان كنتم تحبون تجديدها، وصيت مى كنم شما را به ترك اين دنياى ترك كننده شما را و اگر چه دوست نداريد شما ترك او، و كهنه و پوسيده كننده بدنهاى شما را و اگر چه هستيد شما كه دوست مى داريد نو گردانيدن آن.

فانما مثلكم و مثلها كسفر سلكوا سبيلا فكانهم قد قطعوه، و اموا علما فكانهم قد بلغوه.

پس بدرستى كه مثل شما و مثل دنيا همچو مسافرانند كه در آمده اند در راهى.

پس گوييا ايشان به تحقيق قطع كرده اند آن راه را، و قصد كرده اند علم لشگر را.

پس گوييا ايشان به تحقيق رسيده اند به او.

فايده كان فى الموضعين تقريب الاحوال المستقبله من الاحوال الواقعه.

و كم عسى المجرى الى الغايه ان يجرى اليها حتى يبلغها! و چند شايد بود راننده به سوى غايتى كه براند به سوى او تا برسد به او! و ما عسى ان يكون بقاء من له يوم لايعدوه، و طالب حثيث يحدوه فى الدنيا حتى يفارقها! و چه شايد بود كه باشد پايندگى كسى كه او را يك روز باشد كه از آن نگذرد، و جوينده شتاب كننده كه مركب راند او را در دنيا تا جدا شود از او! فلاتنافسوا فى عز الدنيا و فخرها، پس رغبت مكنيد در عزت دنيا
و نازيدن به دنيا.

عطار: ابلق بيهودگى چندين متاز در غرور خواجگى چندين مناز گر به شاهى سر فرازى مى كنى طفل راهى پرده بازى مى كنى گر همه دنيا مسلم آيدت گم شود تا چشم بر هم آيدت گر كسى از خواجگى و جاى تو با تو عيب تو بگويد واى تو و لاتعجبوا بزينتها و نعيمها، و تعجب مكنيد به آرايش او و نعمت او.

و لاتجزعوا من ضرائها و بوسها، و جزع مكنيد از گزند او و سختى فقر او.

فان عزها و فخرها الى انقطاع، و زينتها و نعيمها الى زوال، و ضرائها و بوسها الى نفاذ، و كل مده فيها الى انتهاء، و كل حى فيها الى فناء.

پس بدرستى كه عز و ناز او رو به سوى قطع شدن دارد، و آرايش و نعمت او رو به زوال و گزند، و سختى او رو به نيست شدن، هر مدت در او رو به آخر شدن، و هر زنده در او رو سوى مرگ دارد.

عطار: كار عالم جز طلسم و پيچ نيست جز خرابى در خرابى هيچ نيست نا مرادى و مراد اين جهان تا ببينى بگذرد در يك زمان هر چه آن در يك نفس مى بگذرد عمر هم بى آن هوس مى بگذرد چون جهان مى بگذرد بگذر تو نيز ترك او گير و بدو منگر تو نيز ز آنكه هر چيزى كه آن پاينده نيست هر كه دل بندد در او دل زنده نيست او ليس لكم فى آثار الاولين و فى الائكم الماضين تبصره و معتبره ان
كنتم تعقلون! آيا و نيست شما را در اثرهاى پيشينيان و در پدرهاى گذشتگان شما بينايى و عبرت گرفتنى، اگر هستيد كه در مى يابيد شما! او لم تروا الى الماضين منكم لايرجعون، و الى الخف الباقى لايبقون! آيا نديده ايد و نگاه نكرده ايد به گذشتگان از شما كه باز نمى گردند، و به آنان كه بعد از ايشان مانده بودند كه باقى نمى مانند! او لستم ترون اهل الدينا يمسون و يصبحون على احوال شتى: آيا و نيستيد شما كه مى بينيد مردم دنيا را كه شب مى كنند و صباح مى كنند بر حالهاى پراكنده: فميت يبكى، و آخر يعزى، و صريع مبتلى، و عائد يعود، و آخر بنفسه يجود، پس ميتى كه بر او مى گريند، و ديگرى كه او را تعزيت مى كنند، و افتاده مبتلا و باز گردنده اى كه باز مى گردد، و ديگرى به نفس خود بخشش مى كند.

و طالب للدنيا و الموت يطلبه، و غافل و ليس بمغفول عنه، و طالب دنيا و حال آنكه مرگ او را مى طلبد، و غافل كه غافل نيستند از او.

و على اثر الماضى ما يمضى الباقى!- ما مصدريه- يعنى بر اثر گذشتگان است گذشتن باقيان! جهانا كيست كز دور تو شاد است همه دور تو با جور تو باد است جهانا طبع مردم خوار دارى كه چندين خلق در پروار دارى يكايك در ميان نعمت و ناز بپروردى و خوردى
عاقبت باز جهانا غولى و مردم نمايى كه جو بفروشى و گندم نمايى جهانا با كه خواهى ساخت آخر مدام اين مهره خواهى باخت آخر الا فاذكروا هادم اللذات، و منغص الشهوات، و قاطع الامنيات، عند المساوره للاعمال القبييحه آگاه باشيد، پس ياد آوريد ويران كننده لذتها، و منغص گرداننده خواهشها، و قطع كننده اميدها- يعنى مرگ- در وقت بر جهيدن از براى عملهاى زشت.

مولانا: كار آن كار است اى مشتاق مست كاندر آن كار ار رسد مرگت خوش است هيچ مرده نيست پر حسرت ز مرگ حسرتش اين است كه كم بود برگ و استعينوا بالله على اداء واجب حقه، و ما لايحصى من اعداد نعمه و احسانه.

و استعانت جوييد به خدا بر اداى آنچه سزاوار حق اوست، و آنچه در شما نمى آيد از عددهاى نعمتهاى او و نيكويى كردن او.

خطبه 100 -خبر از حوادث ناگوار

و من خطبه له- عليه الصلوه و السلام-: (الاول قبل كل اول، و الاخر بعد كل آخر. )

او اول است پيش از هر اول، و آخر است بعد از هر آخر.

در سلسله ممكنات، هر چه اول است نسبت با مخلوق بعد از اوست، و هر چه آخر است نسبت با مخلوق قبل از اوست.

اما اوليت حق تعالى به معنى مبدئيت است و وجوب ذاتى و غنائى عن العالمين، و آخريت حق تعالى به آن معنى است كه (اليه يرجع الامور كله) پس جميع ممكنات- خواه اول باشند و خواه آخر- حق تعالى مبدا و معاد همه است.

نفرمود كه اول كل اول و آخر كل آخر، از براى آنكه تا توهم نكنى كه او اول ما است و ما ثانى او، تعالى عن ذلك علوا كبيرا! چه هيچ مناسبت نيست ميان رتبت ما و او، بلكه اوليت او عين آخريت اوست.

(باوليته وجب ان لا اول له، و باخريته وجب ان لا آخر له،) به اول بودن او واجب شد كه نباشد اولى او را، و به آخر بودن او واجب شد كه نباشد آخرى او را.

از براى آنكه اوليت نسبت با ترتيب موجودات مى تواند كه اول را اولى باشد و آخر را آخرى.

همچنان چه زيد، اول عمرو باشد و او را نيز اولى باشد كه آن بكر است و همچنين در آخريت.

بخلاف اوليت و آخريت حق تعالى كه چنين اوليتى است كه به اين اوليت واجب است كه او را اولى نباشد، و آن مبدئيت جميع موجودات است، و همچنين آخريتى است كه به اين آخريت واجب شده كه او را آخرى نباشد، و آن معاديت است (و اليه يرجع الامور كله).

قال فى الباب السادس و العشرين من الفتوحات: (فاما علم سر الازل، فاعلم ان الازل عباره عن نفى الاوليه بان يوصف به، و هو وصف لله تعالى من كونه الها.

فهو المسمى بكل اسم سمى به نفسه ازلا، من كونه متكلما.

فهو العالم، الحى، المريد، القادر، السميع، البصير، المتكلم، الخالق، البارى ء، المصور، الملك، لم يزل مسمى بهذه الاسماء، و انتفت عنه اوليه التقييد.

فسمع المسموع، و ابصر المبصر، الى غير ذلك، و اعيان المسموعات منا، و المبصرات معدومه غير موجوده، و هو يراها ازلا، و لا عين لها فى الوجود النفسى العينى، بل هى اعيان ثاتبه فى رتبه الامكان، و الامكانيه لها ازلا- كما هى لها حالا و ابدا- لم يكن قط واجبه لنفسها ثم عادت ممكنه و لا محالا ثم عادت ممكنه، بل كما كان الوجوب الوجود الذاتى لله تعالى ازلا، كذلك وجوب الامكان للعالم ازلا.

فالله فى مرتبته، باسمائه الحسنى، يسمى معرفا موصوفا بها.

فمعنى نسبه الاول له نسبه الاخر و الظاهر و الباطن.

و لا يقال: هو اول بنسبه كذا، فان الممكن مرتب بوا
جب الوجود فى وجوده و عدمه ارتباط افتقار اليه فى وجوده.

فان اوجده لم يزل فى امكانه، و ان عدم لم يزل عن امكانه.

فكما لم يدخل على الممكن فى وجود عينه بعد ان كان معدوما صفه يزيله عن امكانه، كذلك لم يدخل على الخالق الواجب الوجود فى ايجاده العالم وصف يزيله عن وجوب وجوده لنفسه.

فلا يعقل الحق الا هكذا، و لا يعقل الممكن الا هكذا.

فان فهمت، علمت معنى الحدوث و معنى القدم.

فقل بعد ذلك ما شئت.

فاوليه العالم و آخريته امر اضافى.

فالاول من العالم بالنسبه الى ما يخلق بعده، و الاخر من العالم بالنسبه الى ما يخلق قبله.

و ليس كذلك معقوليه اسم الله بالاول و الاخر و الظاهر و الباطن.

فان العالم يتعدد، و الحق واحد لا يتعدد.

و لا يصح ان يكون اولا لنا، فان رتبته لا يناسبه رتبتنا.

و لا تقبل رتبتنا اوليته، و لو قبلت رتبتنا اوليته لاستحال علينا اسم الاوليته، بل كان ينطلق علينا اسم الثانى لاوليته، و لسنا بشان له- تعالى عن ذلك- فليس هو باول لنا.

فلهذا كان عين اوليته عين آخريته، و هكذا المدرك عزيز المثال، يتعذر تصوره على من انسته له بالمعلوم الالهيه التى يعطيها التجلى و النظر الصحيح، و اليه كان يشير ابوسعيد الخراز بقوله: عرفت الله بجمعه بين
الضدين، ثم يتلو: (هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن)، فقد انبئت لك عن سر الازل و انه نعت سلبى.

و اما سر الابد فهو نفى الاخريه.

كما ان الممكن انتفت عنه الاخريه شرعا، من حيث الجمله، اذ الجنه و الاقامه فيها الى غير نهايه، كذلك الاوليه بالنسبه الى ترتيب الموجودات الزمانيه معقوله موجوده.

فالعالم بذلك الاعتبار الالهى لا يقال فيه: اول و لا آخر: و بالاعتبار الثانى، هو اول و آخر بنسبتين مخلتفتين، بخلاف ذلك فى اطلاقها على الحق عند العلماء بالله. )

يعنى كه بگويند كه اول است و آخر به نسبتين مختلفتين، بلكه نسبت يكى است.

و قال فى الباب الثانى و التسعين و ماتين: (و اما علم تالف الضرتين، فاعلم ان اباسعيد الخراز قيل له: بم عرفت الله؟ فقال: بجمعه بين الضدين و تلى: (هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن) اى هو اول من عين ما هو آخر و ظاهر من حيث ما هو باطن، لان الحيثيه فى حقه واحده. )

و اين از آن جهت است كه اوليت حق تعالى نسبت به ذات اوست، و همچنين آخريت او نسبت با اوست.

چه مقدم است من حيث الهويه بر ذات خود من حيث ظهوره فى المظاهر.

پس اول و آخر عين يكديگرند، بخلاف اوليت و آخريت در سلسله ممكنات كه ذات اول غير ذات آخر است، افهم! حاصل
كلام آنكه او اول است، به اعتبار تجلى اول به فيض اقدس، و آخر است به اعتبار تجلى ثانى به فيض مقدس.

ظهر حكم الازل و الابد بحكمين، و تعين الوسط بين الطرفين.

(و اشهد ان لا اله الا الله شهاده يوافق فيها السر الاعلان، و القلب اللسان. )

و گواهى مى دهم كه نيست معبودى الا خداى، گواهى اى كه موافق باشد در آن اندرون با بيرون، و دل با زبان
(ايهاالناس! لا يجر منكم شقاقى، و لا يستهوينكم عصيانى، و لا تتراموا بالابصار عند ما تسمعونه منى. )

اى مردمان! به گناه نيندازد شما را مخالفت من، و سرگشته نكند شما را نافرمانى من، و ميندازيد به يكديگر چشمها را نزد آنچه مى شنويد آن را از من.

(فو الذى فلق الحبه، و برا النسمه، ان الذى انبئكم به عن النبى الامى- صلى الله عليه و آله- ما كذب المبلغ، و لا جهل السامع. )

پس سوگند به آن كسى كه شكافته است دانه را، و آفريده است نطفه را، به درستى كه آنچه خبر مى دهم شما را به آن از نبى است- صلى الله عليه و آله و سلم- دروغ نگفت رساننده، و جاهل نشد شنونده.

(لكانى انظر الى ضليل قد نعق بالشام، و فحص براياته فى ضواحى كوفان. )

هر آينه گوييا من نظر مى كنم به گمراه گمراه كننده اى كه به درستى كه بانگ كرده است به شام بانگ كردن شبان گوسفند را، و تفحص كرده به رايتهاى خود در نواحى ظاهره كوفه.

(فاذا فغرت فاغرته، و اشتدت شكيمته، و ثقلت فى الارض و طاته، عضت الفتنه ابناءها بانيابها، و ماجت الحرب بامواجها، و بدا من الايام كلوحها، و من الليالى كدوحها. )

پس هر گاه كه دهان باز كند دهان باز كننده او (كنايه است از طمع او در امر ناس)، و مشت
د گردد قوه سركشى او، و گران شود در زمين كوفته و شبرده شدن او، بگزد فتنه فرزندان خود را به دندانهاى نيش خويش، و مضطرب گردد بحر حرب به موجهاى خود، و ظاهر شود از روزها رو ترش كردن او، و از شبها رو خراشيدن او.

(فاذا اينع زرعه، و قام على ينعه، و هدرت شقاشقه، و برقت بوارقه، عقدت رايات الفتن المعظله، و اقبلن كالليل المظلم، و البحر المتطم. )

پس چون رسيده شود ميوه زراعت او، و قائم شود بر تنه درخت او ميوه او، و باطل شود شقشقه هاى او، و بدرخشد درخشنده هاى او، قوى شود رايتهاى فتنه هاى بى بيرون شو، و رو كنند همچون شب تاريك و درياى مواج شبه تلك الفتن فى اقبالها بالليل المظلم، باعتبار انه لا يهتدى فيها للحق كما لا يهتدى فى الظلمه، و بالبحر الملتطم، باعتبار عظمها.

(هذا، و كم يخرق الكوفه من قاصف و يمر عليها من عاصف!) اين، و چند بدراند كوفه را باد شكننده كشتى و بگذرد براى او باد سخت وزنده.

اشار الى ما يلحق الكوفه بسبب تلك الفتنه من الوقائع و الفتن، و استعار وصفى (القاصف) و (العاصف) لما يمر بها من الشدائد كالريح، و قد وقع فيها وفق اخباره فتن كبيره، و وقائع جمه، كفتنه الحجاج و المختار.

(و عن قليل تلتف القرون بالقرون،) و عن قريب ، پيچيده مى شود قرنها با قرنها.

(اشاره الى اجتماعهم فى بطن الارض. )

اشار بالتفاف بعض القرون ببعض الى اجتماعهم فى بطن الارض.

(و يحصد القائم، و يحطم المحصود!) و دروده مى شود آنچه به پاى ايستاده، و شكسته مى شود آنچه دروده شده.

اشعار لهم وصفى (الحصد) و (الحطم) ملاحظه لشبههم بما يحصد من الزرع و يداس.

تم الباب الاول بحمد الله و يتلوه الباب الثانى (فى نعت النبى و آله و بما جاء به صلوات الله و سلامه عليه و آله).

/ 18