شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

عبدالباقی صوفی تبریزی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

(فصل آخر من هذه الخطبه البديعه فى الحكمه الباعثه على بعث الانبياء بقوله عليه السلام، و اصطفى سبحانه من ولده انبياء) و برگزيد خداى تعالى سبحانه از فرزندان آدم- عليه السلام- انبيا را- عليهم السلام- و آدم نيز از انبياست نزد اهل سنت و جماعت، لما روى عن ابى ذر- رضى الله عنه- قال: قلت للنبى- صلى الله عليه و آله و سلم-: اكان آدم نبيا؟ قال: (نعم كان نبيا كلمه الله تعالى قبلا. )

و نبوت عبارت است از انبا و اخبار از معرفت ذات و صفات و اسما و افعال و احكام الهيه، و مرتبه رسالت مجموع آن است با تبليغ احكام و تاديب اخلاق و تعليم به حكمت و قيام به سياست.

مولانا: چون خدا اندر نيايد در عيان نايب حق اند اين پيغمبران نى غلط گفتم كه نايب با منوب گر دو پندارى قبيح آيد نه خوب بل دو باشد تا تويى صورت پرست پيش او يك گشت كز صورت برست (اخذ على الوحى ميثاقهم، و على تبليغ الرساله امانتهم) اشار الى قوله تعالى: (و اذا اخذنا من النبيين ميثاقهم) يعنى على الوفاء بما حملوا.

ثم اشار الى بيان الحكمه الباعثه على مبعث الانبياء و ارسالهم على الامم بقوله- عليه السلام-: (لما بدل اكثر خلقه عهد الله اليهم) يعنى چون تبديل كردن
د اكثر خلائق پيمانى كه در معهد (الست) با حق تعالى بسته بودند در حين استخراج ذريه از صلب آدم- عليه السلام- كامثال الذر، كما قال تعالى: (و اذا اخذ ربك من بنى آدم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم على انفسهم الست بربكم؟ قالوا: بلى) روى ( ان الله تعالى اخرجهم جميعا، و صورهم، و جعل لهم عقولا يعلمون و السنا ينطقون بها.

ثم كلمهم قبلا- يعنى معاينه- و قال: الست بربكم؟) مولانا: ما در اين دهليز قاضى قضا بهر دعواى الستيم و بلى كه بلى گفتيم آن را ز امتحان قول و فعل ما شهودست و بيان اين نماز و روزه و حج و جهاد هم گواهى دادن است از اعتقاد اين زكات و هديه و ترك حسد چون گواهى دادن است از سر خود روى: (ان الله تعالى قال لهم جميعا: اعلموا انه لا اله غيرى، و انا ربكم لا رب غيرى.

فلا تشركوا بى شيئا.

فانى سانتقم ممن اشرك بى، و لم يومن بى، و انى مرسل اليكم رسلا يذكرونكم عهدى و ميثاقى: و منزل عليكم كتبا.

فتكلموا جميعا: شهدنا انك ربنا و الهنا لا رب لنا غيرك.

فلما قررهم بتوحيده و اشهد بعضهم على بعض، اعادهم الى صلبه.

فلا تقوم الساعه حتى يولد كل من اخذ ميثاقه.

پس اكثر خلق نقض عهد كردند و برگشتند از شهادت به توحيد و مشرك شدند.

قا
ل- عليه الصلوه و السلام-: (فجهلوا حقه و اتخذوا الانداد معه، و اجتالتهم الشياطين عن معرفته، و اقتطعتهم عن عبادته. )

يعنى فراموش كردند حق توحيد الهى، و فرا گرفتند اصنام را، و شريك دانستند با او، و شياطين بگردانيدند ايشان را از معرفت حق تعالى كه در ازل داشتند، و وابريدند ايشان را از عبادت حضرت او، بعد از آنكه دانسته بودند عبوديت خويش و ربوبيت حق تعالى.

چه در جواب (الست بربكم) به قول (بلى) تصديق ربوبيت حق تعالى نسبت با خويش كرده بودند.

(فبعث فيهم رسله) پس حق تعالى به موجب فرموده (و انى مرسل اليكم رسلا) فرستاد در ميان ايشان رسل خويش.

(و واتر اليهم انبيائه) و پياپى فرستاد به سوى ايشان انبياى خويش.

(ليستادوهم ميثاق فطرته) يعنى از براى استحكام پيمان فطرت او يعنى (فطره الله التى فطر الناس عليها).

چه توحيد فطرى است همه مردمان را و شرك عارضى.

(و يذكرهم منسى نعمته) يعنى و تا يا آورند انبيا خلايق را، نعمت حق تعالى را كه ارواح ايشان بدان منعم بوده اند در جوار رب العالمين، از معاينات روحيه و مخاطبات سريه و مكالمات الهيه و مشاهدات جمال احديه، قبل از تنزيل به عالم ظلمانى قوالب و ابدان عنصريه، و در اينجا فراموش كردند آن نعمتها
ى روحانى.

مولانا: ما همه اجزاى آدم بوده ايم در بهشت آن لحنها بشنوده ايم گر چه بر ما ريخت آب و گل شكى يادمان آمد از آنها اندكى پس غذاى عاشقان باشد سماع كه در او باشد خيال اجتماع قال تعالى خطابا الى حبيبه: (و ذكرهم بايام الله).

چه آن ذرات قدسيه الذوات به واسطه تقلبات در مواطن مختلفه مورد ظلمت احتجاب و بعد از حق تعالى شدند، پس احوال وارده بر ايشان در حال قرب وصال، منسى ايشان شده.

نمى بينى كه چون طفل در وجود مى آيد، ابتداى حال كه هنوز حجب او متراكم نشده و تمام مستحكم نگشته و نو عهد قربت حضرت است ذوق انس فطرى با او باقى است، آن گريه هاى او از رنج مفارقت است و فرياد و زارى او از غلبه شوق زلفت، تا چندان كه ذوق شير به كام او رسيد، بتدريج با شير انس مى گيرد و انس اصلى فراموش مى كند، و هر لحظه او را به چيزى ديگر مناسب حس او و خوش آمد طبع او مشغول مى سازند، و تا حد بلوغ، كار او انس گرفتن است با عالم محسوس و فراموش كردن عالم غيب، تا بتدريج خوى از عالم علوى باز كند و خوى عالم سفلى گيرد، و ذوق مشارب حس باز يابد، آنگاه يك جهت، اين عالم شود.

شيخ نجم الدين رازى- قدس سره- گويد كه (اسم انسان مشتق از انس بود كه اول ا
ز حضرت يافته بود. )

كما قيل: سمى الانسان انسانا، لانه انيس الحق.

و چون از زمان ماضى انسان خبر مى دهد او را به نام انسان مى خواند.

(هل اتى على الانسان حين من الدهر لم يكن شيئا مذكورا) يعنى در حظاير قدس بود و بدين عالم متنزل نشده بود، و چون بدين عالم پيوست و آن انس فراموش كرد، اسمى ديگر مناسب فرامشكارى بر او نهاد، و چون خطاب كند بيشتر بدين نام خواند: (يا ايها الناس) يعنى اى فرامشكار! كما قيل: سمى الناس ناسا، لانه ناس.

شعر: پيغمبر گفت مخلوقند ارواح به الفى عام قبل از خلق اشباح تو را جان بى بدن بس سالها بود به قدر آن مقامت حالها بود گر آن احوال هرگز ناورى ياد به بيدادت مده در داورى داد مگو گر بودى آنها در زمانها خبر بودى مرا فى الجمله ز آنها تو با انسى كه دادندت به محسوس به خوابى گر شود حس تو مطموس چنان مشغول خود سازد خيالت كه شويد حرف حس از لوح حالت به يك ساعت كه از حس دور ماندى ز ياد وصل او مهجور ماندى مقام روح با طول زمانش كه دارد خواب حس از تو نهانش عجب نبود اگر گردد فراموش كه در خوابى چنين با حس هم آغوش چو نفس اندر مواطن و اعتبارات ز علم آرد به معلومات اشارات كند از
موطن سابق تغافل تغافل زو بود شبه تجاهل ز خود گر منشا اين بازجويى به خود در خود ره اين راز پويى بدانى كز نفوس اين را دو اصل است بدان اصل اين همه چون فرع وصل است دو اصلش غفلت و نسيان نفس است كه هر يك آيتى در شان نفس است مگو كين غفلت او را نقص حال است كه اين يك نقص اصل صد كمال است فراموشى موطنهاى اول نمودش موطن آخر مفصل در آخر گر ز اول ماند جاهل به آخر علم خاصى كرد حاصل ز غفلت، جهل اول گر نبودى كى اين علمش به آخر رخ نمودى فنا كان نفس را اقصا كماليست مقامش فوق هر وجدى و حاليست چو غير از غفلتى او را ز خود نيست بدان كين غفلت او را جز مدد نيست چو هجران از خود آن را عين وصلست ز فرع ار غافلست آگه ز اصل است از اينجاست خطاب با حضرت رسالت- عليه الصلوه و السلام و التحيه- كه (و ذكرهم بايام الله) يعنى ياد ده آنانى كه به روزهاى دنيا مشغولند از روزهاى خدايى كه در جوار حضرت و مقام قربت غريق بحر محبت و لذت بودند، باشد كه باز آن مهر و محبت در دلشان جوشيدن گيرد و قصد آشيانه اصلى و وطن حقيقى كنند.

(لعلهم يذكرون) (لعلهم يرجعون)! عطار: اگر عهد ازل را آشنايى از آن حضرت چرا گيرى جدايى؟
به معنى باز جان را آشنا كن سزاى قرب دست پادشا كن كه چون از كوس باز آواز آيد ز شوقش باز در پرواز آيد اگر اين باز پروردى به اعزاز به اعزازى به دست شه رسى باز اگر محبت آن وطن پديد آيد عين ايمان است كه حب الوطن من الايمان.

مولانا: هر كسى كو دور ماند از اصل خويش باز جويد روزگار وصل خويش و اگر ميل وطن اصلى در او پيدا نشود و دل درين جهان بندد، نشانه قساوت قلب و شقاوت ابد است، و لكنه اخلد الى الارض و اتبع هويه، فمثله كمثل الكلب، او به صورت انسان است و بس.

شعر: مى زنى بيهوده همچون سگ تگى تو كه اى در صورت مردم سگى تا تو را يك استخوان آيد به دست عمر و جانت شد ز دست اى سگ پرست! قوت مردان، روح را جان دادن است چيست قوت تو؟ به سگ نان دادن است اى به سگ مشغول گشته ماه و سال چند خواهى بود با سگ در جوال گر به امر سگ شوى در كار تيز با سگان خيزى به روز رستخيز كار تو گر مملكت راندن بود ور ره تو علم دين خواندن بود چون براى نفس باشد كار تو از سگى مى نگذرد مقدار تو با سگان همسايگى تا كى كنى؟ آفتابى ذره گى تا كى كنى؟ دشمن توست اين سگ و از سگ بتر چند سگ را پرورى اى بى خبر! قال فى العر
ائس فى قوله تعالى: (و ذكرهم بايام الله): اى ذكرهم ايام وصال الارواح فى عالم الافراح، حيث كاشفت قناع الربوبيه عن وجه جمال الصمديه لها، حتى عشقت بجمالى و بقيت فى وصالى و ذاقت طعم محبتى من بحر قربتى، ما اطيبها و ما الذها حين كلمتها بعزيز خطابى! فقلت: (الست بربكم) من غايه محبتى و شوقى لها، قالوا: (بلى) من شوقى و محبتى.

اين تلك الارواح حيث باعدت من مزار الوصال و ايام كشف الجمال، ليتذكروا زمان الصفاء و لطائف الوفاء، ليزيدوا شوقا على شوق و عشقا على عشق.

عطار: هر كه را اين عشقبازى از ازل آموختند تا ابد در جان او شمعى ز عشق افروختند و آن دلى را كز براى وصل او پرداختند همچو بازش از دو عالم ديدگان بر دوختند پس درين منزل چگونه تاب هجر آرند باز بيدلانى كاندر آن منزل به وصل آموختند؟ (وا شوقاه الى تلك الايام الصافيه عن كدورات البشريه! وا شوقاه الى ايام كشف النقاب بلا عله الخطاب! كان لى مشرب يصفو برويتكم فكدرته يد الايام حين صفا).

تا از صفاى فطرت اصلى در نفس انسانى چيزى باقى است، همواره محل انعكاس اشراق نور هدايت و مهب نسيم محبت ازلى الهى باشد، و پيوسته از امداد الهامات ربانى و خواطر حقانى ميل او به عالم روح
انى بود، و مطمح نظر همتش تكميل ذات و تحصيل موجب قربات الهيه، قولا و فعلا و خلقا و رجوع به فطرت اصليه الهيه.

و اگر- معاذا بالله- از آن فطرت سليمه بالكليه انحراف يافت، آن گاه منتهاى نهمتش جز لذات طبيعى نباشد، و غايت همتش جز شهوات بهيمى نباشد.

عطار: گر چو بازان همتى آرى به دست دست سلطانت بود جاى نشست ور چو پشه باشى از بى همتى همچو پشه باشى از بى حرمتى روز به روز كدورت باطن و تيرگى نفس و قساوت قلب متزايد گردد، و آثار جوهر روح متناقض شود، و انا فانا از تقدس فطرت اوليه روحيه دورتر گردد.

عطار: هر كه او در پاكى اين ره بود جانش از پاكى (آن) آگه بود تو ز نفس سگ پليد افتاده اى در نجاست ناپديد افتاده اى آن سگ دوزخ كه تو بشنوده اى در تو خفته است و تو بس آسوده اى باش تا فردا سگ نفس منيت سر ز دوزخ بر كند از دشمنيت در معارف العوارف است كه (چون خداوند- حل جلاله- خطاب (الست بربكم) با ذرات فرمود، ايشان در غايت صفا بودند كه اين خطاب شنيدند.

پس آن ذرات از اصلاب به ارحام منتقل و منقلب مى گشتند تا به اجساد پيوستند.

پس به حكمت از قدرت محتجب گشتند و به شهادت از غيب محجوب ماندند، و متراكم گشت ظلمت ايشان به تقل
ب در اطوار.

پس چون حق تعالى- جل جلاله- اراده كند كه بنده اى را صوفى گرداند، او را به مراتب تزكيه و تجليه مرتقى سازد تا از مضيق حكمت برهاند و باز فضاى عالم قدرت رساند و از بصيرت تيزبين او پرده حكمت بر دارد.

فيصير سماعه (الست بربكم) كشفا و عينا، و توحيده و عرفانه تبينا و برهانا، و تتدرج له الظلم الاطوار فى لوامع الانوار.

آنچه منقول است از بعضى اهل الله كه ما ياد داريم خطاب (الست بربكم)، مخبر از اين حال است.

و لهذا در سخن مشايخ است- قدست ارواحهم- كه (علم الاولياء تذكرى لا تفكرى) يعنى علم با ايشان بود از ازل و فراموش كرده اند، اكنون با ياد مى آرند نه به طريف فكر كه ترتيب معلومات است از براى تحصيل مجهول، بلكه به صفاى اندرون.

مولانا: دفتر صوفى سواد و حرف نيست جز دل اسفيد همچون برف نيست زاد عالم چيست؟ آثار قلم زاد صوفى چيست؟ انوار قدم خويش را صافى كن از اوصاف بد تا ببينى ذات پاك صاف خود صوفيان صافيان چون نور خور مدتى افتاده بر خاك قدر بى اثر پاك از قدر باز آمدند همچو نور خور سوى قرص آمدند قال رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-: (الحكمه ضاله كل حكيم) يعنى داشت و از وى گم شده بود، و در كلام فرق
انى آيه (ان فى ذلك لذكرى لمن كان له قلب) و كلمه اذكر در هر محلى كه وارد است اشارت است بدين معنى.

و فى الفتوحات المكيه: (قال الله تعالى: (انما انت مذكر) و الذكر لا يكون الا لمن كان على حاله منسيه، و لو لم يكن كذلك، لكان معلما لا مذكرا.

فدل على انه تذكرهم بحال اقرارهم بربوبيته تعالى عليهم حين قبض الذريه فى ظهر آدم فى الميثاق الازل. )

در آيه كريمه (ان فى ذلك لذكرى لمن كان له قلب) اشعارى است به آنكه تذكرشان قلب است كه لب عقل است، و همچنين قوله تعالى: (انما يتذكر اولواالالباب).

پس هر كس را كه نقاب آب و گل، حجاب ديده دل نشد و بر سذاجت اصليه فطرت الهى باقى ماند، تمام آنچه در منازل اسفار او من الازل بر او وارد شده و مشهود او گشته، منسى او نمى گردد.

عن ابن عباس- رضى الله عنهما-: (قال: قلت يا رسول الله! اين كنت و آدم فى الجنه؟ قال: كنت فى صلبه و اهبط الى الارض و انا فى صلبه، و ركبت السفينه فى صلب ابى نوح و قذفت فى النار فى صلب ابى ابراهيم، صلى الله عليه و عليهم اجمعين).

پس فرق ميان انبيا و اوليا و ساير مومنين و كفار آن است كه انبيا و اوليا را در دنيا سماع الست كشفا و عيانا حاصل است و مومنان را اثرى از لذت آن سماع در مذ
اق مانده، و منشا نور ايمان به غيب در ايشان شده، على قدر مذاقاتهم و مشاربهم.

(مولانا): همچنان آن ذوق آواز الست در دل هر مومنى تا حشر هست قال الشيخ ابويزيد: (لا يومن بالغيب من لم يكن معه سراج من الغيب. )

اما كفار را آن حال نسيا منسيا است (نسوا الله فنسيهم) چه از تراكم حجب طبيعت كه حائل اشراق نور فطرت است، تيرگى (ظلمات بعضها فوق بعض) بر باطن ايشان به نوعى استيلا يافته كه آثار نورانيت در نفوس ايشان نگذاشته.

پس هر صاحب دولت را كه در نهايت كار مرجع و منتهاى او وصول به حضرت حق عز و علاست، در مبدا اولى و عهد الست بر طينت روحانيت و ذره انسانيت او خمير مايه رشاش نور الهى نهاده اند كه: (ان الله خلق الخلق فى ظلمه، ثم رش عليهم من نوره.

فمن اصابه ذلك النور فقد اهتدى و من اخطاه فقد ضل. )

مولانا: حق فشاند آن نور را بر جانها مقبلان برداشته دامانها و آن نثار نور را وا يافته روى از غير خدا برتافته هر كه را دامان عشقى نابده زآن نثار نور بى بهره شده آن بهره مندان از رش نور الهى كه دامان عشقى داشتند و حبى مشرب بودند، در تجرع جام (الست) ذوقى به كام جان ايشان رسيده كه اثر لذت آن سماع هرگز از مذاق ايشان بيرون نشود.

(
مولانا): الست از ازل همچنان شان به گوش به فرياد قالوا بلى در خروش زندگى اين قوم، بدان ذوق است و ميل آن نور در ايشان هميشه به مركز و معدن خويش است و با اين عالم، هيچ الفت نگيرند، و يك دم به ترك اين شرب و مشرب نگويند.

مولانا: عشاق تو از الست مست آمده اند سر مست ز باده الست آمده اند مى مى نوشند و پند مى ننيوشند كايشان ز الست مى پرست آمده اند قال فى بحر الحقائق فى تفسير قوله تعالى: (و مثل الذين كفروا كمثل الذى ينعق بما لا يسمع الا دعاء و نداء): الاشاره: ان مثل الذين كفروا الان كان فى الارواح عند الميثاق- اذ خاطبهم الحق بقوله: (الست بربكم)- (كمثل الذى ينعق بما لا يسمع الا دعاء و نداء) لانهم كانوا فى الصف الاخير.

اذ الارواح كانت جنودا مجنده فى اربعه صفوف، فكان فى الصف الاول ارواح المومنين، و فى الصف الرابع ارواح الكافرين.

فخاطبهم الحق (الست بربكم) فالانبياء سمعوا كلام الحق كفاحا بلا واسطه و شاهدوا انوار جماله بلا حجاب، و لهذا استحقوا ههنا النبوه و الرساله و المكالمه و الوحى و (الله اعلم حيث يجعل رسالته) و الاولياء سمعوا كلام الحق و شاهدوا انوار جماله من وراء حجاب ارواح الانبياء و لهذا ههنا احتاجوا بمت
ابعه الانبياء، فصاروا عند القيام باداء حق متابعتهم مستحقى الالهام و الكلام من وراء الحجاب، و المومنون سمعوا خطاب الحق وراء حجاب ارواح الانبياء، و ارواح الاولياء، و لهذا آمنوا بالغيب و قبلوا دعوه الانبياء و ان بلغتهم من وراء حجاب رساله جبرئيل و حجاب رساله الانبياء.

و مما يدل على هذه التقريرات قوله تعالى: (ما كان لبشر ان يكلمه الله الا وحيا او من وراء حجاب- يعنى الاولياء- او يرسل رسولا) يعنى المومنين، و اما الكفار لما سمعوا من الخطاب نداء من وراء الحجب الثلاثه كانوا (كمثل الذى ينعق بما لا يسمع الا دعاء و نداء) فما شاهدوا من انوار جمال الحق لا قليلا و لا كثيرا (كلا انهم عن ربهم يومئذ لمحجوبون) و ما فهموا من كلام الحق الا انهم سمعوا من ذرات المومنين من وراء الحجاب، لما قالوا بلى فقالوا بالتقليد، فلما تعلقت ارواحهم بالاجساد و تكدرت بكدورات الحواس و القوى النفسانيه و اظلمت بظلمات الصفات الحيوانيه و (ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون) من تمتعات البهيميه و الحركات السبعيه و الاخلاق الشيطانيه و اللذات الجسمانيه فاسمهم الله و اعمى ابصارهم، فهم الان صم عن استماع دعوه الانبياء، بكم عن قول الحق و الاقرار بالتوحيد، عمى عن ر و يه الايات و المعجزات فهم لا يعقلون ابدا، لانهم ابطلوا بالرين صفاء عقولهم الروحانيه و حرموا عن فيض الانوار الربانيه.

قال صدر المحققين فى كتاب مفتاح الغيب: فان قلت: كيف يتصف بالعلم من لم تعين بعد؟ فيقول: اعلم ان ارواح الكمل و ان سميت جزئيه بالاعتبار العام المشترك، فان منها ما هو كلى الوصف و الذات، فيتصف بالعلم و غيره قبل تعينه بهذا المزاج العنصرى من حيث تعينه نفس تعين الروح الالهى بمظهره القدسى تعين له، فيشارك الروح الالهى فى معرفه ماشاءالله ان يعرفه من علومه على مقدار سعه دائره مرتبته التى يظهر تحققه بها فى آخر امره، ثم يتعين هو فى كل مرتبه و عالم يمر عليها الى حين اتصاله بهذه النشاه العنصريه تعينا يقتضيه حكم الروح الاصلى الالهى فى ذلك العالم و تلك المرتبه.

فيعلم حالتئذ مما يعلمه الروح الالهى ماشاءالله على ما سبق التنبيه عليه.

فافهم هذا! فانه من اجل الاسرار.

و متى كشفته، عرفت سر قوله- صلى الله عليه و آله و سلم-: ( كنت نبيا و آدم بين الماء و الطين) و سر قول ذى النون- رحمه الله- قد سئل عن ميثاق مقام (الست) هل تذكره؟ فقال: كانه الان فى اذنى، و رايت من يستحضر قبل مواثيق الست سته مواطن اخرى ميثاقيه، فذكرت ذلك لشيخ
نا- رضى الله عنه- فقال: ان قصد القائل بالحضرات الست التى عرفها قبل ميثاق الكليات تسلم، و ان اراد جمله الحضرات الميثاقيه التى قبل الست فهى اكثر من هذا فيه بهذا، و غيره فى ذلك المجلس و سواه، انه يستحضر قبل الست مواطن جمه و يستثبت الحال فيها.

فاعلم ذلك تلمح جمله من الاسرار الانسانيه الكماليه الالهيه، ان شاءالله تعالى.

و قال فى بعض رسائله: قوله: الست بربكم و نفس قبولهم الانفعال من ذلك الوجه و حيثيه تلك المرتبه و شعور بعضهم بذلك الخطاب و حكمه هو نفس قولهم بلى فمن تعينت مرتبته الذاتيه فى بعض المراتب الوجوديه كليه هو الباقى ههنا بحكم الاقرار المتذكر له، و من كانت مرتبه نفسه جزئيه كان اقراره اذ ذاك عرضا من حيث اندراج حكم جزئيه فى الامر الكلى.

فقوله (بلى) انما كان بلسان الكل فلما امتاز جزئيه و ظهر حكمها جهل و انكر و لم يعرف شيئا مما ذكر.

قوله- عليه الصلوه و السلام-: (و يحتجوا عليهم بالتبليغ) و تا اثبات حجت كنند انبيا بر خلايق به تبليغ رسالات، (و يثيروا لهم دفائن العقول) و تا برانگيزانند و ساطع گردانند مر ايشان را آنچه مركوز است و مدفون در عقول به حسب فطرت، چه توحيد فطرى است، و قد سبق فى كلام الامام ابى حامد (ان الحقائ
ق كلها لا تحجب عن العقل، و اما حجاب العقل فمن نفسه لنفسه بسبب صفات هى مقارنه له تضاهى حجاب العين من نفسه عند تغميض الاجفان. )

قال- صلى الله عليه و آله و سلم-: (اعقلوا عن ربكم و تواصوا بالعقل تعرفوا ما امرتم و ما نهيتم عنه).

سيد همدانى- قدس سره العزيز- فرمايد كه اى عزيز! جوهر عقل، شجره معنوى است كه منهل و مغرس آثار آن وجودانسان است و شكوفه آن علم است و ثمره آن عمل، و علم و عمل قوه عقلى را به منزله نور است جرم آفتاب را، و به مثابه رويت است انسان عين را، و نسبت اسرار احكام شرعى و حقايق كلام الهى با اين غريزه همچنان است كه نسبت نور آفتاب با نور باصره. )

قال الامام ابوالقاسم الراغب: اعلم ان العقل لن يهتدى الا بالشرع، و الشرع لن يتبين الا بالعقل.

فالعقل كالاس و الشرع كالبناء، و لن يغنى اس ما لم يكن بناء و لن يثبت بناء ما لم يكن اس.

و ايضا فالعقل كالبصر و الشرع كالشعاع، و لن يغنى البصر ما لم يكن شعاع من خارج و لن يغنى الشعاع ما لم يكن بصر، فلهذا قال تعالى: (قد جاءكم من الله نور و كتاب مبين، يهدى به الله من اتبع رضوانه سبل السلام و يخرجهم من الظلمات الى النور باذنه).

و ايضا فالعقل كالسراج و الشرع كالزيت الذى يمده، فما
لم يكن زيت لم يحصل السراج و ما لم يكن سراج لم يضى ء الزيت، و على هذا نبه الله تعالى بقوله: (الله نور السموات و الارض) الى قوله (نور على نور) و ايضا فالشرع عقل من خارج و العقل شرع من داخل، و هما يتعاهدان بل يتحدان، و لكون الشرع عقلا من الخارج سلب الله اسم العقل من الكافر فى غير موضع من القرآن (صم بكم عمى فهم لا يعقلون) و لكون العقل شرعا من داخل، قال فى صفه العقل: (فطره الله التى فطر الناس عليها لا تبديل الخلق الله ذلك الدين القيم) فسمى العقل دينا، و لكونهما متحدين قال: (نور على نور) اى نور العقل و نور الشرع، ثم قال: (يهدى الله لنوره من يشاء) فجعلهما نورا واحدا.

فالشرع اذا فقد العقل عجز عن اكثر الامور عجز العين عن فقد النور.

و اعلم ان العقل بنفسه قليل الغنا لا يكاد يتوصل الى معرفه كليات الشى ء بدون جزئياته، نحو ان يعلم جمله حسن اعتقاد الحق و قول الصدق و تعاطى الجميل و حسن استعمال العداله و ملازمه العفه و نحو ذلك، من غير ان يعرف ذلك فى شى ء شى ء، و الشرع يعرف كليات الشى ء و جزئياته و يبين ما الذى يجب ان يعتقد فى شى ء شى ء و ما الذى هو معد له فى شى ء شى ء، و لا يعرفنا العقل مثلا ان لحم الخنزير و الدم و الخمر محر
مه، و انه يجب ان يتحاشى من تناول الطعام فى وقت معلوم، و ان لا ينكح ذوات المحارم، و ان لا يجامع المراه فى حال الحيض، فان اشباه ذلك لا سبيل اليها الا بالشرع.

عقل، خودكار سرسرى نكند ليك با دين برابرى نكند فالشرع نظام الاعتقادات الصحيحه و الافعال المستقيمه و الدال على مصالح الدنيا و الاخره، و من عدل منه (فقد ضل سواء السبيل).

و لاجل ان لا سبيل للعقل اءلى معرفه ذلك، قال تعالى: (و ما كنا معذبين حتى نبعث رسولا) و قال: (و لو انا اهلكناهم بعذاب من قبله لقالوا ربنا لو ارسلت الينا رسولا فنتبع آياتك من قبل ان نذل و نخرى).

و لذا قال- عليه الصلوه و السلام-: (و لم يخل الله سبحانه خلقه من نبى مرسل، و كتاب منزل، او حجه لازمه قائمه) يعنى خالى نگذاشته حق- سبحانه و تعالى- خلق خويش را از نبى مرسل و كتاب منزل، با اثبات حجت لازمه يا طريقه ظاهره از ورثه انبيا.

مولانا: پس به هر دورى وليى قائم است آزمايش تا قيامت قائم است پس امام حى قائم آن وليست خواه از نسل عمر خواه از عليست او نبى وقت خويش است اى مريد! تا از او نور نبى آيد پديد دست خود مسپار جز در دست پير حق شدست آن دست او را دست گير چون كه دادى دست خود در دست پ
ير پير حكمت كو عليم است و خبير دست تو از اهل آن بيعت شود كه يدالله فوق ايديهم بود در حديبيه شدى حاضر به دين و آن صحابه بيعتى را هم قرين پس زده يار مبشر آمدى همچو زر ده دهى خالص شدى حكمت باعثه بر بعث انبيا و انزال كتب و اثبات حجج آن است كه روح انسانى فى حد ذاته مجرد است و حق تعالى او را خلعت جميع اسما و صفات جماليه و جلاليه پوشانيده و خليفه خود ساخته در مملكت بدن، و خلافت اكبر خلافت بر عالم است و خلافت اصغر خلافت بر شهر بدن خويش.

و همچنان چه حق تعالى منزه از كل حد است و محدود به جميع حدود، و منزه از صورت است و در هر آن ظاهر است به صورتى ديگر از صور عالم لا يتجلى فى صوره مرتين، شعر: او هست از صورت برى كارش همه صورتگرى اى دل از صورت نگذرى زيرا نه اى همتاى او همچنين روح انسانى منزه از صور و هباكل و اجساد است، اما هرگز منخلع از صورت نيست، خواه به استيداع و خواه به استقرار، قال تعالى: (هو الذى انشاكم من نفس واحده فمستقر و مستودع).

قال صاحب العرائس: (ان الله خلق الارواح من النور الساطع، و لو لا انه سترها بخلقه الانسان، لغاب الكون فى نوره كما تغيب النجوم فى ضوء الشمس. )

پس ناچار شد استتار او در پرد
ه اى از پرده هاى صور لا على التعين، كما نبه عليه- عز و علا- بقوله: (فى اى صوره ما شاء ركبك) بكلمه نكره، بلكه اختلاف صور و انقالات اشكال بر حسب اقتضاى مراتب و مواطن اوست.

مثلا در موطن (الست) به صورت ذر بود، و درين موطن دنيوى به صور عناصر و مواليد از جماد و نبات و حيوانات بر سبيل استيداع، تا به صورت انسانى كه مستقر اوست ظاهر شد.

چه مرغ روح انسانى را چون از گلشن سراى قرب جوار الهى كه آن موطن (الست) است فرود آمدند، به ظلمت آشيان عناصر و وحشت خانه دنيا، او را بر جمله عالم ملك و ملكوت عبور دادند بر سبيل استيداع در هر عالمى به صورتى كه مقتضى آن عالم بود، تا به صورت جامعه عنصريه انسانيه كه مرتبه استقرار اوست ظاهر شد: (و قد خلقكم اطوارا).

و حكمت الهى در سير انسان در اطوار و ادوار و سفرا و مراتب استيداع و استقرار كمال تفصيل جمعيه اسمائيه اوست تا به صورت هر اسمى در مظهر تفصيلى آن اسم ظاهر شود، و احكام مخصوصه بر مرتبه هر اسم على حده در جميع مراتب استيداع از لطالف و كثايف نورانيات و ظلمانيت فلكيات و عنصريات بر او مترتب گردد.

پس به صورت جامعه عنصريه انسانيه كه مرتبه استقرار اوست ظاهر گردد، و جميع آن شئون مفصله در آن مواطن
مستودعه باز به رنگ اندماج و اتحاد به صورت احديه جمع جميع آن حقايق برآيد، چنان كه در تعين اول.

چه مرتبه استقرار آن است كه به حالتى مناسب موطنى كه قبل الانتشاء من نفس واحده داشت، رجوع كند، و لهذا بعضى مرتبه استقرار را مرتبه انسان كامل گرفته اند كه جميع شئون روحى او در او به رنگ تعين اول كه حقيقت انسانيه است بر آمده در صورت بدن عنصرى، و جميع اسما متوجه ظهور و استقرار در آن مرتبه اند، نرسيده بدان به جهت عايق است در مظهر.

مثلا در مرتبه جمادى يا نباتى يا حيوانى، در مظهرى ظاهر شود كه انسان از اكل آن امتناع نمايد يا ملاقى نشود يا بعد از اكل بميرد پيش از آنكه متعين شود در او ماده، پس متحلل شود و از او بيرون آيد و باز عود كند به مرتبه اى از مراتب سابق هكذا مره ثانيه او مرارا.

قال صدر المحققين فى كتاب مفتاح الغيب: (اعلم ان للانسان من حين قبوله الاول صوره وجوديه حيث لا حيث و حين لا حين، بل حال مفارقته بالنسبه و الاضافه مرتبه تعينه بالحضره الالهيه و التنقل المعنوى المخرج له من الوجود العلمى الى وجود العينى تقلبات فى صور الموجودات طورا بعد طور، و انتقالات من صوره الى صوره، و هذه التنقلات و التقلبات هى عروج للانسان و سلوك
من حضره الغيب الالهى و الامكانى، و المقام العلمى الالهى فى تحصيل الكمال الذى اهل له و اقتضته مرتبه عينه الثابته باستعداده الكلى.

ثم نقول: فيظهر الشى ء المراد وجوده فى الرتبه القلميه ثم اللوحيه ثم لا يزال ينزل مارا يكل حضره و مكتسبا وصفها و منصبغا بحكمها مقاما هو عليه من الصفات الذاتيه الغيبيه و العينيه و الحاصله له بالوجود الاول، هكذا منحذرا يرتقى حتى تتعين صوره مادته فى الرحم على النحو المذكور، ثم تنشى ء و تتميز بالكيه، و لا يزال كذلك دائم التنقل فى الاحوال الى ان تتكامل نشاته و تتم استواه. )

مولانا: از جمادى مردم و نامى شدم وز نما مردم ز حيوان سر زدم مردم از حيوانى و آدم شدم پس چه ترسم كى ز مردن كم شدم؟ بار ديگر گر بميرم از بشر تا بر آرم بر ملائك بال و پر بار ديگر از ملك قربان شوم آنچه اندر وهم نبد آن شوم قال الشيخ- رضى الله عنه- فى الباب السابع و الستين و مائه فى معرفه كيميا السعاده: (اعلم ان المعادن كلها يرجع الى اصل واحد، و ذلك الاصل يطلب بذاته ان يلحق بدرجه الكمال و هى اذهبيه.

غير انه لما كان امرا طبيعيا عن اثر اسماء الهيه متنوعه الاحكام، طرات عليه فى طريقه علل و امراض من اختلاف الازمنه و طبائع الامكنه، مثل حراره الصيف و برد الشتاء و يبوسه الخريف و رطوبه الربيع، و من البقعه كحراه المعدن و برده، و بالجمله فالعلل كثيره.


فاذا غلبت عليه عله من هذه العلل فى ازمان رحلته و تقلبه من طور الى طور و خروجه من حكم دور الى حكم دور و استحكم فيه سلطان ذلك الموطن، ظهرت فيه صوره تقلب جوهريته الى حقيقتها، فظهرت صوره الحديد او النحاس او الانك او الفضه بحسب ما يحكم عليه، و من هنا يعرف قوله تعالى فى الاعتبار: (مخلقه و غير مخلقه) اى تامه الخلقه و ليس الا الذهب و غير تامه الخلقه و هى بقيه المعادن.

فاذا جاء العارف بالتدبير نظر فى الامر الاهون عليه.

فان كان الاهون، ازاله العله من الجسد حتى يرده الى المجرى الطبيعى المعتدل الذى انحرف عنه، فهو اولى.

فيعمد العارف بالتدبير الى السبب الذى رده حديدا او ما كان.

فهذا هو الطب و العامل به العالم هو الطيب.

فيزيل عنه بهذا الفعل صوره الحديد مثلا او ما كان عليه من الصور.

فاذا رده الى الطريق يحفظ عليه تقويم الصحه و اقامته منها.

فانه قد تعافى من مرضه و هو ناقه فنخاف عليه.

فهو يعامله بالطف الاغديه و يحفظ من الاهويه و يسلك به على الصراط القويم الى ان يكسو ذلك الجوهر صوره الذهب.

فهذه ط
ريقه ازاله العلل. )

مولانا: هين غذاى دل بده ز اهل دلى رو بجو اقبال را از مقبلى در علاجش سحر مطلق بين عيان در مزاجش قدرت حق بين عيان پير عقلت كودكى خو كرده است از جوار نفس كاندر پرده است عقل كامل را قرين كن با خرد تا كه باز آيد خرد زين خوى بد آنچه حضرت شيخ العارفين- قدس سره- اشاره بدان مى فرمايد، تصريح و توضيحش آن است كه همچنان چه انسان را حالتى هست مزاجى كه اعتدالش مستلزم صحت بدن است و سلامت حواس و قوا، و استقامت صدور افعال و آثار از جوارح و اعضا، و انحرافش از سمت اعتدال موجب عروض اسقام و آلام، همچنين روح انسانى را نيز حالتى هست اصلى فطرى الهى الذى فطر الناس عليها، و (كل مولد يولد على الفطره) از لسان نبوت، اشارت بر آن است كه به آن صفاى فطرى ذاتى در موطن (الست) كلام حق تعالى به مشافهه شنيده.

عطار: حيات اى دوست تو بر تو فتادست بهر تويى بر او نوعى نهادست حيات لعب و لهوست آنچه ديدى حيات طيبه نامى شنيدى الست آنگه كه بشنودى چه بودى؟ نبوده بود بودى كان شنودى حياتى داشتى آنگه كنون هم ببين كين دو حياتت هست چون هم آن ذرات قدسيه الذوات به واسطه تقلبات در اصلاب و انتقالات به ارحام تا ظهور
در اين موطن سفليه دنيويه، محتجب شدند به حكمت از قدرت و به عالم شهادت از عالم غيب.

زيرا كه احكام مواطن و آثار آن متخالف است و متناقض.

و مشاغل هر موطن از ديگر شاغل و عاطل.

حافظ: حجاب چهره جان مى شود غبار تنم خوشا دمى كه از آن چهره پرده برفكنم چگونه طوف كنم در فضاى عالم قدس؟ كه در سراچه تركيب تخته بند تنم و بنابر تطابق ميانه روح انسانى و بدن جسمانى كه مظهر آثار روح و نتج و صورت اوست، همچنان چه بعضى اغذيه و اشربه نسبت به امزاج بدن مضر است و بعضى نافع، همچنين اقوال و افعال و اخلاق كه از انسان صادر مى شود، بعضى موجب صفاى جوهر روح مى گردد و علامت سعادت جاودانى و نشانه سلامت و رستگارى دو جهانى، و بعضى از آن تيرگى جوهر نفس و كدورت باطن مى افزايد و مودى به شقاوت و گرفتارى اخروى مى گردد.

و همچنان چه عمل كردن به علم ابدان، موجب حفظ صحت و اعتدال مزاج بدن است و اطبا ماخذ آنند، هر آينه به جاى آوردن علم اديان، سبب حفظ صحت و استقامت احوال روح است، و انبيا- عليهم السلام- كه اطباى نفوسند، به نور وحى و تعليم الهى آن را دريافته اند و به امت رسانيده، خلايق را از فوايد و مفاسد جميع اعمال و اخلاق و احوال آگاهانيده اند.

گلش
ن: درين ره، انبيا چون ساربانند دليل و رهنماى كاروانند وز ايشان سيد ما گشته سالار همو اول همو آخر درين كار يعنى در اين راه نزول و عروج و مبدا و معاد، انبيا كه به حسب كمال ذاتى اطلاع بر حقايق امور و منازل و مراحل و ممدات و موانع راه حقيقت يافته اند، چون ساربانند، يعنى چنان چه ساربان در كاروان ضبط و نگاهبانى اشتران مى نمايد و كاروان را با احمال و اثقال به وسيله اشتران باردار به منزل مى رساند، انبيا- عليهم السلام- ضبط و نگاهبانى نفوس خلايق از افراط و تفريط در اخلاق و اوصاف و اعمال مى نمايند، و به صراط مستقيم عدالت هدايت نموده، به منزل كمال كه وصول به مبدا است مى رساند، و دليل كاروان راه شريعتند عامه خلايق را، و رهنماى مسافران منهج طريقتند خواص را.

چه هر طايفه به قدر استعداد فطرى كه دارند، قبول فيض هدايت هادى مى توانند نمود، و اين هدايت و حكمت عدالت بين الافراط و التفريط جز به تعليم (و يعلمهم الكتاب و الحكمه) صورت نمى بندد.

چه ديده عقل جزوى بين، از ادراك اسرار شريعت و انوار معرفت و راه بردن به صورت صواب طاعت حق تعالى و اجتناب از معصيت او عاجز و.

قاصر است، و جز به نور وحى ادراك آن نمى توان كرد.

شرع را دس
ت عقل كى سنجد؟ عشق در ظرف حرف كى گنجد؟ نقل جان ساز هر چه زو شد نقل كه به ايمان رسى به حق، نه به عقل عقل و فرمان كشيدنى باشد دين و ايمان چشيدنى باشد عقل خودكار سرسرى نكند ليك با دين برابرى نكند (جامى): دكان شرع را آمد، دكان دار احمد مرسل كه باشد عقل تا بنهد دكان بالاى دكانش چو بوالقاسم بود هادى، كه باشد بوعلى بارى كه تو بهر خلاص خويش پويى راه طغيانش مبر رنج شفاى او، كه معلومست قانونش مشو قيد نجات او كه مدخولست برهانش چز به قوت روحى قدسى كه آن مجلاى اشراقات لوايح غيبى و مهبط انوار وحى آسمانى است، هر آينه واقف اسرار سبحانى و مطلع بر اطوار غيبيه اين جهانى و آن جهانى نمى توان شد.

قال الله تعالى: (و كذلك اوحينا اليك روحا من امرنا ما كنت تدرى ما الكتاب و لا الايمان و لكن جعلناه نورا نهدى به من نشاء من عبادنا).

مولانا: غير فهم و جان كه در گاو و خر است آدمى را فهم و جانى ديگرست باز غير عقل و جان آدمى هست جانى در نبى و در ولى انبيا و اوليا را وراى قوه عاقله كه مشترك است ميان جميع افراد انسان- على اختلافهم فى الشده و الضعف- قوتى ديگر هست قدسيه روحيه كه به آن بسيارى از مجهولات تصوريه و تصديقيه معلوم او مى شود، كه قوه عاقله را به ادراك آن راه نيست و در تحصيل آن جز عجز طريقى نه، همچون عجز قوه سامعه از ادراك اضوا و الوان و قوه باصره از ادراك اصوات و الحان.

مولانا: گوش جان و چشم جان جز اين حس است گوش عقل و گوش ظن زين مفلس است پس محل وحى چبود؟ گوش جان وحى چبود؟ گفتنى از حس نهان پس انبيا بر دستيارى هدايت و اعانت بارى تعالى آنچه به قوه روحيه قدسيه معلوم كرده اند از اعمال و اخلاق كه قيام به آن موجب اعتدال و صفاى جوهر روح مى گردد، امم را به آن تحريص مى كنند، و از هر چه اقدام به ان سبب انحراف نفس و ظلمت باطن مى شود، تحذير و تخويف مى نمايند.

چه بعضى اعمال كه از قالب متاتى مى شود، اگر شيطانى است، سبب ظلمت نفس مى شود، و دل از آن متاثر مى شود و اثر او به روح مى رسد.

در كتاب مرصادالعباد است كه حق تعالى راهى از ملكوت ارواح به دل بنده گشاده است، و از دل راهى به نفس نهاده، و از نفس راهى به صورت قالب كرده، تا هر مدد فيض كه از عالم غيب به روح مى رسد و از روح به دل مى رسد و از دل نصيبى به نفس مى رسد و از نفس اثرى به قالب رسد، بر قالب عمل مناسب آن پديد آيد، و اگر به صورت عمل فاسد ظلمانى شيطانى پديد آي
د، اثر آن ظلمت به نفس رسد و از نفس كدورتى به دل پديد آيد، و از دل غشاوتى به روح رسد، و نورانيت روح در حجاب كند، همچون هاله كه به گرد ماه در آيد، و به قدر حجاب و رقت و غلظ آن راه، روح به غيب بسته شود تا از مطالعه آن راه باز ماند، و مدد فيض بدو كمتر رسد، و اين جمله چون طلسمى است كه خداى تعالى به يكديگر بسته است از روحانى و جسمانى.

عطار: تو گنجى ليك در بند طلسمى تو جانى ليك در زندان جسمى طلسم و بند نيرنجات بشكن در دهليز موجودات بشكن (و كليد طلسم گشاى، شريعت است، و شريعت را ظاهرى است و باطنى.

ظاهر آن، اعمال بدنى كه كليد طلسم صورت قالب آمد، و كليد را پنج دندانه است.

زيرا كه طلسم صورت قالب را به پنج بند حواس بسته اند، به كليد پنج دندانه (بنى الاسلام على خمس) توان گشود، و باطن شريعت، اعمال قلبى و سرى و روحى است و آن را طريقت خوانند، و آن كليد طلسم گشا، انبيا از جانب حق تعالى از براى امت آورده اند.

قال الله تعالى: (كان الناس امه واحده فبعث الله النبيين مبشرين و منذرين).

فى العرائس: (يعنى فى ميثاق الازل حين خاطبهم الحق- سبحانه و تعالى جل سلطانه- بتعريف نفسه لهم حيث قال: (الست بربكم قالوا بلى) كانوا امه واحده
فى اقرارهم بربوبيه خالقهم و الزام عبوديته على انفسهم لما راوا من عظم برهانه و شواهد سلطانه، و ما سمعوا من عجائب كلامه و ما ادركوا من انوار قربه و صفائه، و تلك الجمعيه قبل ان يبتليهم الله بالعبوديه.

فلما اختبرهم ببلايا العبوديه فتفرقوا جميعا: فاهل الصفوه ساعدهم التوفيق فبقوا على المشاهده و القربه، ثابتين فى رفع حطام الدنيا عن مجالس اسرارهم مع سيدهم، و اما اهل الخذلان فاوبقهم الله فى ظلمه هواى نفوسهم، حتى استاثروا الدنيا على الاخره و نسوا عهد الله. )

(مولانا): پيش از اين ما امت واحد بديم كس ندانستى كه ما نيك و بديم قلب و نيكو در جهان بودى روان چون همه شب بود و ما چون شب روان تا درآمد آفتاب انبيا گفت اى غش! دور شو صافى بيا قال فى تفسير بحر الحقائق فى قوله تعالى (و اذ اخذ الله ميقاق الذى اتوا الكتاب لتبيننه للناس)- الايه-: (ان الله تعالى اخذ الميثاق من ذرات من رش عليهن نوره يوم (الست بربكم) و اعطاه على قدر ذلك الرشاش علما لاركان الاسلام و معاملات الدين، و هدى للايمان، و طريقا للسواك اليه يبينه للناس.

و قال فى تفسير قوله تعالى (يا ايها الذين آمنوا اتقوالله و ابتغوا اليه الوسيله)- الايه-: (الاشاره فيه :
ان الله جعل الفلاح الحقيقى فى اربعه اشياء: احداها: الايمان، و هو اصابه رشاش النور من بدو الخلقه، و به تخلص العبد من حجب ظلمه الكفر.

و ثانيها: التقوى، و هو منشا الاخلاق المرضيه و منبع الاعمال الشرعيه، و به تخلص العبد من ظلمنه المعاصى.

و ثالثها: ابتغاء الوسيله، هو انتفاء الناسوتيه فى بقاء اللاهوتيه، و به يتخلص العبد من ظلمات اوصاف الوجود و يظفر بنور الشهود و المعنى الحقيقى، يا ايها الذين آمنوا باصابه النور اتقوا الله بتبدل الاخلاق الذميمه، و ابتغوا اليه الوسيله فى افناء الاوصاف، و جاهدوا فى سبيله ببذل الوجود، لعلكم تفلحون بنيل المقصود من المعبود. )

اگر سائلى گويد كه چون بالاخره باز رجوع مى كند انسان به سير شعورى به احديت جمع تعين اول، پس فايده نزولى و رجوعى چيست؟ جواب آن است كه تا متحلى شود به زيور التفصيل فى الاجمال جمال.

چه حكيم خبير- جل شانه و عظم برهانه- روح انسانى را از موطن (الست) كه عالم لطافت و نضافت روحانيت فطريه اوست، و لهذا بى واسطه مكالمه بود ميان او و حق تعالى به سبيل معاينه، متنزل ساخت به سير نزولى به موطن دنيوى كه عالم ظلمت و كثافت جسد عنصرى است، از براى اكتساب كمالات متعلقه به اين موطن كه در غي
ر نشئه دنيويه- كه عالم تفصيل اوست- تحصيل آن صورت نمى بندد.

منقول است كه اميرالمومنين على- صلوات الله و سلامه عليه- شنيد كه مردى مذمت دنيا مى كند، فرمود: (ايها الذام الدنيا، اتغتر بالدنيا ثم تذمها؟ انت المتجرم عليها، ام هى المتجرمه عليك؟.

.

.

ان الدنيا دار صدق لمن صدقها، و دار عافيه لمن فهم عنها، و دار غنى لمن تزود عنها، و دار موعظه لمن اتعظ بها.

مسجد احباء الله، و مصلى ملائكه الله، و مهبط وحى الله، و متجر اولياء الله.

اكتسبوا فيه الرحمه، و ربحوا فيها الجنه. )

قيل ليحيى بن معاذ: ما بال الانسان بحب الدنيا؟ قال: (حق له ان يحبها، منها خلق فهى امه، و فيها نشا فهى عيشه، و منها قد قدر رزقه فهى حياته، و فيها يعاد فهى كفايه، و فيها كسب الجنه فهى ميدان سعادته، و هى ممر الصالحين الى الله.

فكيف لا يحب طريقا ياخذ بسالكه الى جوار ربه؟) شيخ نجم الدين رازى- رحمه الله عليه- حكايت كند كه شيخ محمد كوفى- رحمه الله تعالى- در نيشابور بود، حكايت كردى كه شيخ على موذن را دريافته بود كه او فرموده: مرا بر ياد است كه از عالم قرب حق بدين عالم مى آمدم و رو مرا بر آسمانها مى گذرانيدند.

به هر آسمان كه رسيدم اهل آن آسمان بر من مى نگرستند و مى
گفتند: اين بيچاره را از مقام قرب به عالم بعد مى فرستند و از اعلى به اسفل مى آورند و از فراخناى حظاير قدس به تنگناى زندان سراى دنيا مى برند، و بر آن تاسفها مى خوردند.

خطاب عزت به ايشان رسيد كه مپنداريد كه فرستادن او بدان عالم از راه خوارى اوست.

به عزت خداوندى ما كه در مدت عمر او در آن جهان، اگر يك بار بر سر چاهى رود و دلو آب در سبوى پيرزنى كند، او را بهتر از آنكه صد هزار سال در حظاير قدس به سبوحى و قدوسى مشغول باشد.

شما سر در زير گليم (كل حزب بما لديهم فرحون) كشيد و كار خداوندى من به من باز گذاريد (انى اعلم ما لا تعلمون) عطار: هست دنيا بر مثال كشتزار هم شب و هم روز بايد كرد كار زان كه عز و دولت دين سر به سر جمله از دنيا توان برد، اى پسر! هر چه زينجا مى برى آن زان توست نيك و بد درد تو و درمان توست توشه زين جا بر، كز آدم گوهرى كان خورى آنجا كز اينجا مى برى زيرا كه تمام كمالات و معارف روحيه از سمع و بصر و غير ذلك، به واسطه اتحاد آن معانى با روح وحدانى الصوره اند، و مجمل لبساطه الروح و وحدتها كما فى المبدا، لانه خلق الله على صورته، در تحصيل معارف تفصيليه محتاج است كه از الواح قواى بدنى اكتساب نم
ايد.

عطار: ز تن راهى به دل بردند ناگاه ز دل راهى به جان آنگه به درگاه چه در قواى حسيه صورت سمع غير صورت بصر است و همچنين كلام و سير صفات غيرمتناهيه.

در كتاب مرصادالعباد است كه روح تا در اماكن روحانى بود، هنوز به جسم انسانى تعلق ناگرفته، به مثال طفلى بود در رحم مادر كه آنجا غذاى مناسب آن مكان يابد، و او را علمى و شناختى باشد لايق آن مقام، و ليكن از غذاهاى متنوع و علوم و معارف مختلف كه بعد از ولادت توان يافت محروم و بى خبر بود، همچنين روح را در عالم ارواح از حضرت عزت غذايى كه مدد حيات او كند مى بود، مناسب حوصله روح در آن مقام، و به كليات علوم و معارف اطلاع روحانى داشت، و ليكن از غذاهاى گوناگون (ابيت عند ربى يطعمنى و يسقينى) محروم بود، و از معارف و علوم جزئيات عالم شهادت كه به واسطه آلات و حواس انسانى و قواى بشرى و صفات نفسانى حاصل توان كرد، بى خبر بود.

اگر جان، مدتى در تن نماند تفاصيل جهان كى باز داند؟ اگر با خاك ناميزد زلالش ميسر كى شود كسب كمالش؟ چو آب از چشمه سوى گل سفر كرد به بستان آمد، و در گل مقر كرد در آنجا مدتى با گل قرين شد هنوز او غنچه بد كش همنشين شد چو صاف از گل برون آمد در آخر
به وصفى غير اول گشت ظاهر صور را زو خواص معنوى شد دماغ از وى معطر، دل قوى شد دهد بويى كه در اول نبودش بس است اندر سفر اين مايه سودش قال المسيح- على نبينا و عليه الصلوه و السلام-: (من لم يعرف نفسه مادامت فى جسده، فلا سبيل له الى معرفتها بعد مفارقته. )

چو در دنيا به مردن اوفتادى يقين مى دان كه در عقبى بزادى چو اينجا مردى آنجا زادى اى دوست! سخن را باز كردم پيش تواش پوست (عطار): كسى كاينجا ز مادر كور زايد دو چشم او به دنيا كى گشايد؟ كسى كه كور عقبى داشت جان را چو كور اين جهان است آن جهان را از اينجا برد بايد چشم روشن وگر چشمى بود چون چشم سوزن اگر با خود برى يك ذره نورى بود زان نور خورشيدت حضورى اگر يك ذره نورت گشت همراه به قدر آن شوى ز اسرار آگاه به بسيارى برآيد اندك تو شود دانا و بالغ كودك تو قال- عليه الصلوه و السلام- فى بعض الخطب: (اعلموا انه لا شى ء انفس من الحيوه، و لا شقاء اعظم من انفادها فى غير حيوه الابد. )

هر يك نفس كه مى رود از عمر گوهريست كان را خراج ملك دو عالم بود بها مگذار كين خزانه دهى رايگان به باد وانگه روى به خاك، تهى دست و بينوا قيل: المحسوسات
اساس كل عطيه صوره و معنى: اما الصوره فظاهر، و اما المعنى فلانه لو لا احست النفس اولا بالمحسوسات لما اهتدت الى اسماء الصفات، و لا احتظت بالعطايا المعنويه من عوارف المعارف و العلوم، كما لا يهتدى السامع و المطالع الى معانى الكلمات المسموعه و المكتوبه الا بعد معرفه وضع اللغه بالسماع و تعلم حروف الهجاء بالمشاهده.

ذات جان را معنى بسيار هست ليك تا نقد تو گردد كار هست هر معانى كان تو را در جان بود تا نپيوندد به تن پنهان بود دولت دين گر ميسر گرددت نقد جان را با تن برابر گرددت آن معانى قرآنى كه در روح محمدى- صلى الله عليه و آله و سلم- بود به مدت بيست و سه سال فرقانى شد، بعد از آنكه در مدت چهل سال نضج يافته بود.

از اينجا تفطن توان كرد كه چرا انزال وحى بر آن حضرت در سال چهلم بود و چرا به يك دفعه نازل نشد.

عن ابى الحوازى قال: سمعت اباالفرح يقول: على بن ابى طالب- عليه الصلوه و السلام-: (ما يسربى لو مت طفلا، و ادخلت الجنه، و لم اكبر فاعرف ربى. )

و قال فى الباب السادس و الاربعين و ثلاثمائه: (القوى الحسيه من الانسان اتم القوى، لان لها الاسم الوهاب، لانها هى التى تهب القوى الروحانيه ما تتصرف فيه و ما تكون به حياتها
العلميه من قوه خيال و فكر و حفظ و تصوير و وهم و عقل و كل ذلك من مواد هذه القوى الحسيه.

و لهذا قال الله تعالى فى الذى احبه من عباده: كنت سمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصر به. )

و ذكر الصوره المحسوسه و ما ذكر من القوى الروحانيه شيئا و لا انزل نفسه منزلتها، لان منزلتها منزله الافتقار الى الحواس و الحق لا ينزل منزله من يفتقر الى غيره، و الحواس مفتقره الى الله لا الى غيره، فنزل لمن هو مفتقر اليه لم يشرك به احدا، فاعطاها الغنى.

فهى توخذ منها و عنها و لا تاخذ هى من سائر القوى الا من الله.

فاعرف شرف الحسن و قدره و انه عين الحق و لهذا لا يكمل النشاه الاخره الا بوجود الحس و المحسوس، لانها لا يكمل الا بالحق.

فالقوى الحسيه هم الخلفاء على الحقيقه فى ارض هذه النشاه عن الله، الا تراه سبحانه كيف وصف نفسه بكونه سميعا بصيرا متكلما حيا عالما قادرا مريدا، و هذه كلها صفات لها اثر فى المحسوس و يحس الانسان من نفسه قيام هذه القوى به، و لم يصف سبحانه بانه عاقل و لا مفكر و لا متخيل و ما ابقى له من القوى الروحانيه الا ما للحس مشاركه و هو الحافظ و المصور.

فان الحس له اثر فى الحفظ و التصوير فلو لا الاشتراك ما وصف الحق بهما نفسه.

فهاتان ص
فتان روحانيه و حسيه.

فتنبه لما نبهناك عليه، فاعلمتك ان الشرف كله فى الحسن و انك جهلت امرك و قدرك.

فلو علمت نفسك، علمت ربك، كما ان ربك علمك و علم العالم بعلمه بنفسه و انت صورته، فلابد ان يشاركه فى هذا العلم فتعلمه من علمك بنفسك.

و هذه نكته ظهرت من رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- حيث قال: (من عرف نفسه فقد عرف ربه. )

اذ كان الامر فى علم الحق بالعالم علمه بنفسه.

و هذا نظير قوله تعالى: (سنريهم آياتنا فى الافاق و فى انفسهم) فهو انسان واحد ذو نشاتين (حتى يتبين لهم) للرائين (انه الحق) ان الرائى فيما راه انه الحق لا غيره.

فانظر يا ولى! ما الطف رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- بامته و ما احسن ما علمهم و ما طرق لهم فنعم المدرس و المطرق! جعلنا الله ممن مشى على مدرجته حتى التحق بدرجته، آمين بعزته. )

در غلامى تو جان آزاد شد وز ادبهاى تو عقل استاد شد و در حديث صحيح: (العلم علمان: علم الابدان و علم الاديان) به تقديم علم ابدان بر اديان، مويد اين معنى است.

و همچنين در حديث قدسى است كه انا الله و انا الرحم و شققه لها اسمها من اسمى.

فمن وصلها وصلته و من قطعها قطعته. )

قال صدر المحققين فى شرحه: (الرحم اسم لحقيقه الطب
يعه و هى حقيقه جامعه من الحراره و البروده و اليبوسه و الرطوبه.

بمعنى انها عين كل واحده من الاربعه من غير مضاده و ليس كل واحد من الاربعه من كل وجه عينها، بل من بعض الوجوه، و صلتها بمعرفه مكانتها و تفخيم قدرها.

اذ لو لا المزاج المتحصل من اركانها لم يظهر تعين الروح الانسانى، و لا امكنه الجمع بين العلم بالكليات و الجزئيات الذى به توسل الى التحقيق بالمرتبه البرزخيه المحيطه باحكام الوجوب و الامكان و الظهور بصوره الحضره و العالم تماما.

و اما قطعها، فبازدرائها و بخس حقها.

فان من بخس حقها بخس حق الله تعالى و جهل ما اودع فيها من خواص الاسماء و من جمه ازدرائها مذمه متاخرى الحكماء لها و وصفها بالكدوره و الظلمه و طلب الخلاص من احكامها و الانسلاخ من صفاتها.

فلو عملوا ان كل كمال يحصف للانسان بعد مفارقه النشاه الطبيعيه، فهو من نتائج مصاحبه الروح للمزاج الطبيعى و ثمراته، و ان الانسان بعد المفارقه انما ينتقل من الصور الطبيعيه الى العوالم التى مظاهر هى لطائفها، و فى تلك العوالم يتاتى لعموم السعداء رويه الحق بالموعود بها فى الشريعه و المخبر عنها انها اعظم نعم الله على اهل الجنه، فحقيقه يتوقف مشاهده الحق عليها، كيف يجوز ان تزدرى
؟ و اما الذى حال الخواص من اهل الله كالكمل و من تدانيهم، فانهم و ان فازوا بشهود الحق و معرفته المحققه هنا، فانه انما تيسر لهم ذلك بمعونه هذه النشاه الطبيعيه، حتى التجلى الذاتى الابدى لا حجاب بعده و لا مستقر للكمل دونه، فانه باتفاق الكمل من لم يحصل له ذلك فى هذه النشاه الطبيعيه لم يحصل بعد المفارقه، و اليه الاشاره بقوله- عليه الصلوه و السلام- اذا مات ابن آدم انقطع عمله (الحديث).

اگر سائلى گويد كه چون تعين روح و ظهور كمالات او موقوف است بر تحصيل مزاج طبيعى پس مقدم باشد بر روح، و جهت تقديم علم ابدان- در حديث- بر علم اديان اين است، و حال آنكه به صحت رسيده است از رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- انه قال: (خلق الله الارواح قبل الاجساد بالفى عام) و تصريح كرده شيخ- رضى الله عنه- در كتب خود سيما در باب نكاحات كه وجود ارواح مقدم است بر تعين عالم مثال كه مقدم است بر وجود اجسام بسيطه، چه جاى ابدان مركبه، فما التوفيق بين القولين؟ جواب گوييم: تقدم و سبق، وجود ارواح عاليه كليه راست، اما توقف بر بدن، ارواح جزئيه راست موافقا لما ثبت فى الحكمه.

و چون ارواح عاليه- مسماه به عقول- هر آينه واسطه است در تعين نفوس كليه و او وا
سطه است در تعين نفوس جزئيه- حسب تعين الامزجه الطبيعيه- تعبير فرمود- صلى الله عليه و آله و سلم- از هر تقدم به (الف عام) تنبيها على قوه التفاوت بين المراتب، و الله اعلم.

قال فى الفتوحات المكيه: (السوال العشرون مائه: ما القبضه؟ الجواب، قال الله تعالى: (و الارض جميعا قبضته).

و الارواح تابعه للاجسام، ليست الاجسام تابعه للارواح.

فاذا قبض على الاجسام، فقد قبض على الارواح فانها هياكلها.

فاخبر ان الكل فى (قبضته).

و كل جسم ارض بلا شك لروحه، و ما ثم الا جسم و روح، غير ان الاجسام على قسمين: عنصريه و نوريه، و هى ايضا طبيعيه.

فربط الله وجود الارواح بوجود الاجسام، و بقاء الاجسام ببقاء الارواح، و قبض عليها ليستخرج ما فيها، ليعود بذلك عليها: فانه منها يعيدها و منها يخرج ما فيها.

(منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تاره اخرى). )

خاتمه المقاله در توضيح و تتميم كلام در بيان نسبت ميان روح منفوخ الهى و بدن منفوخ فيه انسانى به عون و تاييد ربانى: اعلم- ايدك الله بروح منه- كه آدمى را ظاهرى است و باطنى و ملكى و ملكوتى، ظاهر آدمى مركب است از نفس و بدن.

نفس در اصطلاح قوم، عبارت از بخارى لطيف است كه حامل قوه حيات و حس و حركت اراد
ى است، و منشا آن دل است، و حكيم آن را روح حيوانى خواند، و بدن غلاف آن روح است و مورد آثار و محل مشاعر و حواس او.

و اين هر دو از عالم ملك است و مركب از طبايع اربع.

اما باطن او روح انسانى ربانى است كه بسيط است و از عالم امر است، همچنان چه روح حيوانى مركب است و از عالم خلق.

(الا له الخلق و الامر تبارك الله رب العالمين).

عالم امر، عبارت از عالمى است كه مقدار و كميت و كيفيت و مساحت نپذيرد بر ضد عالم خلق، كما قالوا: (الخلق فى الاشباح و الامر فى الارواح) و اسم امر بر عالم ارواح از آن حيثيت است كه به اشارت كن ظاهر شده بى واسطه ماده و مدت.

و اگر چه عالم خلق هم به قول كن موجود شده، اما به واسطه مواد و امتداد ايام (خلق السموات و الارض فى سته ايام).

و قوله تعالى: (قل الروح من امر ربى) يعنى از منشا كاف و نون خطاب (كن) برخاسته و بديع فطرت بى ماده و هيولا.

چه حيات از (هو الحى) يافته بى واسطه و قائم به صفت قيومى گشته بى سببى حادث.

قال فى الفتوحات: (فان قلت: و ما عالم الخلق و الامر، و الله يقول (الا له الخلق و الامر) قلنا: عالم الامر ما وجد عن الله، لا عند سبب حادث، و عالم الخلق ما اوجده الله عند سبب حادث).

و قال فى موضع آخر:
(عالم الامر كل موجود لا يكون عند سبب كونى يتقدمه، و لكل موجود منه مشرب، و هو الوجه الخاص الذى لكل موجود عن سبب و عن غير سبب).

و همچنان كه حس و حيات بدن از روح حيوانى است، حس و حيات روح حيوانى از روح انسانى ربانى است.

قاسم: حيات تن ز جان آمد حيات جان ز جان جان زهى حكمت زهى قدرت زهى معجز زهى برهان قال الشيخ ابومحمد روزبهان- قدس روحه العزيز-: (الروح امر ربانى قدسى جنانى خلق فى حياه ابديه، رباه الله تعالى فى ظل جلاله و ضوء بهائه و عكس صفاته، لا يدخل تحت سكرات الموت.

و ما ذكره الله تعالى: ان النفس تذوق الموت، فهى النفس الحيوانيه البشريه المركبه من الطبائع. )

و قال فى الباب الثانى من الفتوحات: (الحياه الازليه ذاتيه للحى، لا يصح لها انقضاء.

الاترى الارواح لما كانت حياتها ذاتيه لها، لم يصح فيها موت البته و لما كانت الحياه فى الاجسام بالعرض، قام بها الموت و الفناء، فان حياه الجسم، الظاهره من آثار حياه الروح، كنور الشمس الذى فى الارض من الشمس، فاذا مضت الشمس، تبعها نورها و بقيت الارض مظلمه، كذلك الروح اذا رحل عن الجسم الى عالمه الذى جاء منه، تبعته الحياه المنتشره منه فى الجسم الحى و بقى الجسم فى صوره الجماد، فى راى
العين، فيقال: مات فلان، و تقول الحقيقه: ترجع الى اصله.

(منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تاره اخرى) كما رجع، ايضا الروح الى اصله حتى يوم البعث و النشور، يكون من الروح، تجلى للجسم بطريق العشق، فتلتئم اجزائه، و تتركب اعضائه بحياه لطيفه جدا، يحرك الاعضاء للتاليف، اكتسبته من التفات الروح.

فاذا استوت البنيه، و قامت النشاه الترابيه، تجلى له الروح، بالرقيقه الاسرافيليه فى (الصور المحيط) فتسرى الحياه فى اعضائه، فيقوم شخصا سويا، كما كان فى اول مره: (ثم نفخ فيه اخرى فاذا هم قيام ينظرون)، (و اشرقت الارض بنور ربها)، (كما بداكم تعودون)، (قل يحييها الذى انشاها اول مره)، (فاما شقى او سعيد).

و قال فى الباب السادس و الاربعين و ثلاثمائه: (لما سوى الله جسم العالم، و هو الجسم الكل الصورى فى جوهر الهباء المعقول، قبل فيض الروح الالهى الذى لم يزل منتشرا غير معين، اذ لم يكن ثمه من يعينه، فحيى جسم العالم به.


فكما تضمن جسم العالم شخصياته كذلك ضمن روحه ارواح شخصياته.

(هو الذى خلقكم من نفس واحده).

عطار: فى الحقيقه هر چه پيدا و نهانست جمله آثار جهان افروز جانست اصل جان نور مجرد دان و بس يعنى آن نور محمد دان و بس روح كلى
محمدى است- عليه الصلوه و السلام و التحيه- كه در بدن جسم كل منفوخ شده، و تمام اجسام علويه و سفليه از سماوات و ارضين و عرش و كرسى زنده به آن نفخه اند.

عطار: الا اى مشك جان! بگشاى نافه كه هستى دار الخلافه تو اى روح! امر ربانى تو دارى سرير ملك روحانى تو دارى تو همچون آفتابى گر بتابى كند هر ذره اى صد آفتابى چو نور آفتابت در مزيدست ز ذراتت يكى عرش مجيد است و من هناك قال من قال: ان الروح واحد العين فى اشخاص نوع الانسان، و ان روح زيد هو روح عمرو و سائر اشخاص هذا النوع.

و لكن ما حقق صاحب هذا الامر صوره هذا الامر فيه.

فانه كما لم يكن صوره جسم آدم جسم كل شخص من ذريته و ان كان هو الاصل الذى منه ظهرنا و تولدنا، كذلك الروح المدبره لجسم العالم باسره، كما انك لو قدرت الارض مستويا (لا ترى فيها عوجا و لا امتا) و انتشرت الشمس عليها اشرقت بنورها و لم يتميز النور بعضه عن بعض، و لا حكم عليه بالتجزى و لا القسمه و لا على الارض.

فلما ظهرت البلاد و الديار و بدت ظلالات هذه الاشخاص القائمه انقسم النور الشمسى و تميز بعضه عن بعض.

لما طرا من هذه الصوره فى الارض.

فاذا اعتبرت هذا علمت ان النور الذى يخص هذا المنزل ليس النور ا
لذى يخص المنزل الاخر و لا المنازل الاخر.

و اذا اعتبرت الشمس الذى ظهر منها هذا النور او عينها من حيث انفهاقه، قلت: الارواح روح واحده و انما اختلفت بالمحال، كالانوار نور واحد، غير ان حكم اختلاف فى القوابل له لاختلاف امزجتها و صور اشكالها، و كالماء فى النهر لا يتميز فيه صوره، فاذا حصل ما حصل منه فى الاوانى تعين عند ذلك ماء الجب من ماء الجره من ماء الكوز و ظهر فيه شكل انائه و لون انائه.

فحكمت عليه الاوانى بالتجزى و الاشكال مع علمك انه عين ما لم يظهر فيه ما ظهر اذا كان فى النهر.

غير ان الفرقان بين الصورتين فى ضرب المثل، ان ماء الاوانى و انوار المنازل اذا فقدت رجعت الى النور الاصل و النهر الاصل، و كذلك هو فى نفس الامر لو لم تبق آنيه و لا يبقى منزل.

فلما اراد الله بقاء هذه الارواح على ما قبلته من التمييز خلق اجسادا برزخيه تميزت فيها هذه الارواح عند انتقالها عن هذه الاجسام الدنياويه فى الدنيا و النوم و بعد الموت، و خلق لها فى الاخره اجساما طبيعيه كما جعل لها فى الدنيا فى النوم، غير ان المزاج مختلف فينقلها من جسد البرزخ الى اجسام نشاه الاخره.

فتميزت ايضا بحكم تميز صور اجسامها، ثم لا يزال كذلك ابد الابدين، فلا ترجع ال
ى الحال الاول من الواحده العينيه ابدا، فانظر ما اعجب (صنع الله الذى اتقن كل شى ء).

(مولانا): جان صافى بسته ابدان شده آب صافى در گلى پنهان شده بدان كه سير انسان در اين مراتب و مواطن نورانى و ظلمانى اگر چه در واقع سبب كمال اوست و ترفع شان او به حسب مال او، اما بالفعل موجب احتجاب روح است به حجب نورانى و ظلمانى.

قال- صلى الله عليه و آله و سلم-: (ان لله سبعين الف حجاب من نور و ظلمه).

پس روح قدسى كه چندين هزار سال در خلوت خاص، بى واسطه شرف قربت يافته بود و انس با حق گرفته بود از اعلى عليين قربت و وصلت و لطافت روحانيت به اسفل سافلين طبيعت افتاد.


قال تعالى: (لقد خلقنا الانسان فى احسن تقويم) كه آن فطرت اصليه روحيه (فطره الله التى فطر الناس عليها) است، (ثم رددناه اسفل السافلين) كه آن مرتبه تنزل روح است به حضيض نفس سفلى و طبع بشرى.

پس بالضروره، حجاب بشريه مسدول مى گردد و به محسوسات عالم شهادت محتجب مى شود از مشهودات عالم غيب، و دو حالت متناقض در او پيدا مى شود.

زيرا كه مقتضاى فطرت اصليه روحيه الهيه، اخلاق و نعوت محموده است، و مقتضاى جبلت نفس و طبيعت، ملكات و صفات مذمومه.

مولانا: اهبطوا افكند جان را در بدن تا ب
ه گل پنهان بود در عدن جان بى كيفى شده محبوس كيف آفتابى حبس عقده اينت حيف زير و بالا پيش و پس وصف تنست بى جهتها ذات جان روشنست پس بزرگان اين نگفتند از گزاف جسم پاكان عين جان افتاد صاف گفتشان و نقلشان و نقششان جمله جان مطلق آمد بى نشان اقتضاى جان چو اى دل! آگهيست هر كه آگه تر بود جانش قويست خود جهان جان سراسر آگهيست هر كه آگه نيست او از جان تهيست بنابراين تناقض اقتضائين، در آدمى دو حالت نقيض يكديگر پيدا مى شود: يكى از اقتضاى فطرت اصليه روحيه، و يكى از تقاضاى جبلت نفسيه طبيعيه، و از تعانق و اجتماع امرين متناقضين، انسان صاحب حالتى متوسطه ميانه روحانيت و نفسانيت مى گردد كه برزخ است ميانه روح و قدس مسمى به قلب- لتقلبه بين احكام الروح و النفس- و آن نفس ناطقه است كه تحقق انسانيت به اوست.

عطار: جان بلندى داشت، تن پستى خاك مجتمع شد خاك پست و جان پاك چون بلند و پست با هم يار شد آدمى اعجوبه اسرار شد زيرا كه به اين اجتماع، حالتى كه حد فاصل است ميانه وحدت روحى و كثرت نفسى، و ميانه اجمال علوم كليه روحيه و تفصيل علوم جزئيه نفسيه، و ميانه لوازم و احكام تجرد و تجسم در او پيدا مى شود، و حامل اي
ن برزخيه كه آدمى به آن اعجوبه اسرار است، دل اوست كه حكماى فلسفى آن را (نفس ناطقه) ميگويند و حكماى يثربى آن را (لطيفه انسانيه) مى خوانند، و حكمت در تنزل روح از موطن لطافت و صفاى روحى به موطن كثافت و ظلمت طبيعت، جهت تحصيل اين مرتبه قلبيه است.

ما از هواى گنبد عالى حصار چرخ در خانه هاى گل بى جان و دل آمديم همچنان چه در كلام صدرالمحققين گذشت كه (لو لا المزاج المتحصل من الاركان الاربعه، لم يظهر تعين روح الانسانى.

و لما امكنه الجمع بين العلم بالكليات و الجزئيات الذى به توسل الى التحقيق بالمرتبه البرزخيه المحيطه باحكام الوجوب و الامكان، و الظهور بصوره الحضره و العالم تماما. )

و قال- رضى الله عنه- فى كتاب النفحات: (فالسير و السلوك و التوجه بالرياضه و المجاهده، و العلم و العمل المحققين المتاصلين باصول الشرائع، و التعريفات الربانيه تثمر بعنايه الله و مشيته انصباغ القوى المزاجيه بوصف الروح الحيوانى فى الجمع بين خاصيه البساطه و التجريد و بين تصرفات المختلفه بالقوى المتعدده فى فنون الافعال و التصريفات الظاهره فى بدن الانسان بالقوى و الالات.

و الروح الحيوانى، كماله الاول، انصباغه باوصاف النفس الناطقه، و النفس الناطقه الج
زئيه، كمالها الاول، تحققها بوصف خازن الفلك الاول المسمى فى الشرائع باسماعيل و عند اهل النظر بالفعال، و كمالها المتوسط، ظهورها و تحققها بوصف النفس الكليه و اكتسابها احكامها على وجه يوجب لها التعدى منها الى المرتبه العقليه و الروح الكلى ثم الاتصال بجناب الحق و الاستهلاك فيه و بغلبه حكم الحقيه على الخلقيه و زوال الخواص الامكانيه و التقيديه باحكام الوجوب.

و يقهر حكم الحق الواحد القهار كل حكم و وصف كان يضاف الى سواه.

و هذا القهر يرد على كل ما امتاز من مطلق الغيب الكلى الربانى و تلبس بواسطه الاحوال الايجاديه باحكام الامكان و التقييدات الكونيه المتحصله من الشروط و الوسائط.

فيستهلك الجزء فى كله، و يعود الفرع الى اصله مستصحبا خواص ما مر عليه، و استقر فيه مده، و وصل اليه كماء الورد كان اصله ماء، فسرى فى مراتب التركيب و المواد، و اكتسب بسرايته ما صحبه بعد مفارقه التركيب من طعم و رائحه و خواص آخر و لا يقدح شى ء منها فى وحدته و بساطته. )

فى كتاب اصطلاحات القوم: (اللطيفه الانسانيه هى النفس الناطقه المسماه عندهم بالقلب، و هى فى الحقيقه تنزيل للروح الى رتبه قريبه من النفس، مناسبه لها بوجه و مناسبه للروح بوجه، و يسمى الوجه ال
اول الصدر و الثانى الفواد. )

چون قلب انسانى صاحب وجهين است، رويى به روح ربانى دارد و از او استفاضه مى كند و رويى به روح حيوانى دارد جهت افاضه حيات، و شعور و جميع حواس خمس ظاهر و باطن و ساير كمالات بدنى آثار اوست.

مولانا: جسم از جان روز افزون مى شود چون رود جان، جسم بين چون مى شود حد جسمت يك دو گز خود بيش نيست جان تو تا آسمان جولان كنيست تا به بغداد و سمرقند اى همام! روح را اندر تصور نيم گام دو درم سنگ است پيه چشمتان نور روحش تا عنان آسمان نور بى اين چشم مى بيند به خواب چشم بى اين نور چبود جز خراب؟ جان ز ريش و سبلت تن فارغ است ليك تن بى جان بود مردار و پست بارنامه روح حيوانى است اين پيشتر رو، روح انسانى ببين بگذر از انسان هم و از قال و قيل تا لب درياى جان جبرئيل بعد از آنت جان (احمد) لب گزد جبرئيل از بيم تو واپس خزد گويد ار آيم به قدر يك كمان من به سوى تو بسوزم در زمان در عرايس است فى تفسير قوله تعالى: (منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تاره اخرى) كه (اشاره در آن به اجسام و هياكل است.

از براى آنكه ارواح از عالم ملكوت است، و اگر نه آنكه مستور داشتى حق تعالى آن را ب
ه ستور قوالب ترابيه، هر آينه پر شدى اكوان و حدثان از روحى واحد و محترق شدى جميع آن از نور او، و به درستى كه خداى تعالى ريخته است از اكثير ارض از براى ارواح سبايك اشباح از براى معادن افراح، و تربيت مى كند اين اشباح را به نظام تجليات جماليه و جلاليه بقوله تعالى: (و اشرقت الارض بنور ربها).

پس چون تمام شد تربيت آن اشباح از نور فعل حق تعالى، باز مى گردد هياكل و ارواح بر نعوت روحانيه و مقاومت نمى تواند كرد ارض حمل آن را، و موضع او عالم غيب است. )

عطار: تو نفست دل كن و دل را چو جان كن پس آنگه جان سوى جانان روان كن (نعم التراب يا عاقل! هو معادن نور الفعل و مصدر خاصيه القبضه الجبروتيه).

ما اشرف هذه طينه حيث تخمرت بقبضته الازل و الابد، كان معدننا معادن تلك الصفات و رجوعنا من الصفات الى عام الذات.

الا ترى كيف قال سبحانه فى اصل خلقتنا: و (خلقت بيدى)، (و نفخت فيه من روحى).

فصدرنا من الصفه لرويه الذات و صدرنا من الذات للعلم بالصفات.

انظر كيف قال لحبيبه- عيه الصلوه و السلام-: (ان الذى فرض عليك القرآن لرادك الى معاد).

اما چون مركب است اين روح حيوانى از اركان اربعه عالم سفلى عناصر، ميل او به سفل است و كثافت و بعد از حق تع
الى، و رغبت و حرص در دنياويات و شهوت و غضب و غيرذلك كه از لوازم و نتايج اركان عالم طبيعت است، چنان كه ساير حيوانات.

عطار: در ميان چار خصم مختلف كى تواند شد به وحدت متصف؟ گرميت در خشم و شهوت مى كشد خشكيت در كبر و نخوت مى كشد سرديت افسرده دارد بر دوام وز ترى رعناييت آيد مدام صاحب بحر الحقائق آورده است كه (نفس را دو صفت است ذاتى كه از مادر آورده، يعنى از عناصر اربعه، و باقى صفات ذميمه از اين دو اصل تولد كند، و آن هوا و غضب است.

هوا، ميل و قصد باشد به سوى سفل كه از خاصيت آب و خاك است، و غضب، ترفع و تكبر و تغلب و آن صفت باد و آتش است، و خمير مايه دوزخ اين دو صفت است، و بالضروره اين دو صفت در نفس مى بايد تا به صفت هوا جذب منافع خويش كند و به صفت غضب دفع مضرات از خود نمايد تا در عالم كون و فساد وجود او باقى ماند و پرورش يابد.

اما اين دو صفت را به حد اعتدال نگه مى بايد داشت به ميزان شريعت در كل حال، تا هم نفس و بدن به سلامت ماند و هم عقل و ايمان در ترقى باشد. )

عطار: همچنان كز چار خصم مختلف شد تنت هم معتدل هم متصف جانت را عشقى ببايد گرم گرم ذكر را رطب اللسانى نرم نرم زهد خشكت بايد و تقواى دين آ
ه سردت بايد از برد اليقين تا چو گرم و سرد و خشك و تر بود اعتدال جانت نيكوتر بود قال فى الباب الثامن و الاربعين من الفتوحات: (اعلم ان لطيفه الانسان المدبره جسده، لما كان لها وجه الى النور المحض الذى هو ابوها، و وجه الى الطبيعه- و هى الظلمه المحضه- التى هى امها، كانت النفس الناطقه وسطا بين النور و الظلمه.

و سبب توسطها فى المكانه لكونها مدبره، كالنفس الكليه التى بين العقل و الهيولى الكل.

و هو جوهر مظلم و العقل نور خالص.

فكانت هذه النفس الناطقه كالبرزخ بين النور و الظلمه، تعطى كل ذى حق حقه.

فمتى غلب عليها احد الطرفين، كانت لما غلب عليها.

و ان لم يكن لها ميل الى احد الجانبين، تلقت الامور على اعتدال، و انصفت، و حكمت بالحق. )

مولانا جلال الدين دوانى: آدمى زاده طرفه معجونى است كز فرشته سرشته وز حيوان گر كند ميل اين، كم شود از اين ور كند ميل آن، شود به از آن قال- صلى الله عليه و آله و سلم-: (ان الله تعالى خلق الملائكه و ركب فيهم العقل، و خلق البهائم و ركب فيها الشهوه، و خلق بنى آدم و ركب فيهم العقل و الشهوه.

فمن غلب عقله شهوته فهو اعلى من الملائكه، و من غلب شهوته عقله فهو ادنى من البهائم) يعنى به درستى كه خداى تعالى، ملائكه آفريد و ايشان را عقل داد، و بهائم آفريد و در ايشان شهوت نهاد، و بنى آدم آفريد و تركيب كرد در ايشان عقل و شهوت هر دو، و لهذا آدمى صاحب مجاهده است و قابل ترقى و تنزل، به خلاف ملائك و بهائم.

مولانا: آن دو قوم آسوده از جنگ و حراب وين بشر با دو مخالف در عذاب (مجنون): هوى ناقتى خلفى و قدامى الهوى و انى و اياه لمختلفان (مولانا): جان ز هجر عرش اندر فاقه اى تن ز عشق خار بن چون ناقه اى جان گشايد سوى بالا بالها در زند تن در زمين چنگالها هر سعادتمندى كه در اين كشاكش، عاقبه الامر، مقتضاى عقل او بر هواى نفس او غالب شد پس او اعلاست از ملائكه.

(مولانا): مرد، اول بسته خواب و خور است آخرالامر از ملائك برتر است آتشى كاول از آهن مى جهد او قدم بس سست بيرون مى نهد دايه اش پنبه است اول ليك اخير مى رساند شعله ها را بر اثير در پناه پنبه و كبريتها شعله و نورش بر آيد بر سها چون نشئات متخالفه الاقتضاء در ملك مفقود است، صاحب مجاهده نيستند، و عبادت ايشان مقتضاى طبيعت ايشان است، و علم و معرفت و جميع كمالات ايشان قابل ترقى و تنزل و اختلاف در احوال نيست.

به خلاف انسان كه به واسطه جمعيت
او نشائات متخالفه را گاه عالم است و گاه جاهل، گاه عابد است و گاه ذاهل.

قال فى الفتوحات: (فالانسان من حيث مجموعيته- و ما لجمعيه من الحكم- جاهل بالله حتى ينظر و يفكر و يرجع الى نفسه، فيعلم ان له صانعا صنعه و خالقا خلقه.

لو اسمعه الله نطق جلده او يده او لسانه او رجله، لسمعه ناطقا بمعرفته بربه، مسبحا لجلاله و مقدسا.

(يوم تشهد عليهم السنتهم و ايديهم و ارجلهم بما كانوا يعملون) (و قالوا لجلودهم لم شهدتم علينا) فالانسان من حيث تفصيله عالم بالله، من حيث جملته جاهل بالله حتى يتعلم، اى تعلم بما فى تفصيله، فهو العالم الجاهل! (فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قره اعين).

اما آن خاسر خائب نامرد مخنث گوهر كه شهوت نفس و خواهش طبع او غلبه كند بر تدبير عقل، پس او از بهائم كمتر است.

مولانا: قسم ديگر با خران ملحق شدند خشم محض و شهوت مطلق شدند وصف جبريلى در ايشان بود و رفت تنگ بود آن خانه و آن وصف رفت مرده گردد شخص چون بى جان شود خر شود جان چون پى حيوان رود قال الله تعالى: (اولئك كالانعام بل هم اضل).

شيخ مجدالدين بغدادكى- قدس سره- گفته است: (فسبحان من جمع بين اقرب الاقربين و ابعد الابعدين بقدرته. )

حكمت در آنكه قالب انسان
از اسفل سافلين باشد و روحش از اعلى عليين آن است كه چون انسان بار امانت خواهد كشيد، مى بايد كه قوت هر دو عالم به كمال، او را باشد.

مولانا: تو به تن حيوان، به جانى از ملك تا روى هم بر زمين هم بر فلك مى بايد كه در دو عالم هيچ چيز به قوت او نباشد تا تحمل بار امانت را بشايد، و آن قوت از راه صفات مى بايد نه از راه صورت.

لا جرم آن قوت كه روح انسان دارد چون از اعلى عليين است، هيچ چيز ندارد در عالم ارواح از ملك و شيطان و غير آن، و آن قوت كه نفس انسان راست چون از اسفل سافلين است، هيچ چيز را نيست در عالم نفوس، نه بهائم را و نه سباع را و نه غير آن.

سهل عبدالله- رحمه الله- گفته است: (للنفس سر، و ما ظهر ذلك السر على احد الا على فرعون حيث قال: (انا ربكم الاعلى)، و لها سبع حجب سماويه و سبع حجب ارضيه.

فكلما يدفن العبد نفسه ارضا سما قلبه سماء.

فاذا دفنت النفس تحت الثرى وصل القلب الى العرش. )

(مولانا): صورت نفس ار بجويى اى پسر! قصه دوزخ بخوان با هفت در هر نفس مكرى و در هر مكر از آن غرقه صد فرعون با فرعونيان در خداى موسى و موسى گريز آب ايمان را ز فرعونى مريز دست را اندر احد و احمد بزن اى برادر! واره از بوجهل
تن قال على- عليه الصلوه و السلام-: (و ما انا و نفسى الا كراعى غنم، كلما ضمها من جانب انتشرت من جانب. )

چه صفت بوقلمون دارد، دم به دم رنگى نمايد و لحظه فلحظه به شكلى ديگر بر آيد، هر ساعت نقشى ديگر بر آب زند، و هر نفس نيرنگى ديگر آغاز كند.

عطار: مرا بارى غمى كان پيش آمد ز دست نفس كافر كيش آمد سگ است اين نفس كافر در نهادم كه من همخانه اين سگ فتادم رياضت مى كشم جان مى دهم من سگى را بو كه روحانى كنم من هر گاه كه سگ نفس روحانى شد، فايده تنزيل روح به مرتبه نفس ظاهر مى گردد.

زيرا كه آن زمان مى يابد كه هر صفتى ذميمه از صفات نفس صدف گوهر، صفتى از صفات الوهيت است، بلكه بر حسب (اولئك يبدل الله سيئاتهم حسنات) تمام آن سيئاتن اخلاق و اوصاف به حسنات و قربات تبديل مى يابد.

مولانا: اى خنك جانى كه در عشق مال بذل گشتش خان و مان و ملك و مال شاه جان، مر جسم را ويران كند بعد ويرانيش، آبادان كند كرد ويران خانه بهر گنج زر وز همان گنجش كند معمورتر صاحب بحر الحقائق گويد كه: (هر وقت كه بر تصرف اكسير شرع و تقوا صفت هوا و غضب كه صفت ذاتيه اصليه نفس است به اعتدال باز آيد كه او را به خود تصرفى نماند الا بر مقتضاى شر
يعت و طريقت، در نفس صفات حميده پديد آيد و از مقام امارگى به مطمئنگى رسد، و مطيه روح پاك گردد، و در قطع منازل سفلى و علوى براق صفت روح را بر معارج اعلى عليين و مدارج قاب قوسينى رساند و مستحقق خطاب: (ارجعى الى ربك راضيه مرضيه)، شود) مولانا: وقت آن آمد كه من عريان شوم نفس بگذارم سراسر جان شوم (عطار): هر آن گاهى كه در تو من نماند دويى در راه جان و تن نماند اگر جان و تنت روشن شود زود تنت جان گردد و جان تن شود زود چو پشت آيينه است از تيرگى تن ولى جان روى آيينه است روشن چو روى آيينه پشتش شود پاك شود هر دو يكى چه پاك و چه خاك اعلم- علمك الله حقائق الانسانيه- كه ذات انسان حقيقتى است واحده بسيطه، و او را مراتب و اعتبارات است كه تعبير از آن به عقل و نفس و قلب و روح و سر و كلمه و غيرذلك مى كنند.

چه روح انسانى ربانى است كه به واسطه تنزلات به مواطن و مدارك در سير وجودى تا مرتبه جسميه و به سير عروجى شعورى تا مرتبه عين ثابت كه وصفيه الهيه است متسمى مى شود به اسمى كه مناسب آن مرتبه است.

(عطار): يك آئينه است، جسم و جان دو رويش به حكمت مى نمايد از دو سويش از اين سو چون نمايد جسم باشد وز آن سو جان
پاكش اسم باشد و شكى نيست كه تعدد اسما، قادح نيست در وحدت مسمى، كما فى الاسماء الالهيه.

و اذا تقرر هذا گوييم: آن حقيقت وحدانى انسانى را به حسب تدبير او بدن را (نفس) گويند، و همان حقيقت را به حسب دو قوه كه كالوجهين است او را، وجهيش سوى مبدا كه استفاضه انوار الهى مى كند، و وجهيش سوى روح حيوانى كه اضافه مى كند بر او آنچه از حق تعالى بر او آنچه از حق تعالى بر او مفاض شده بر حسب استعداد او، مسمى است به (قلب).

چه اين لطيفه، گاه به واسطه مطالعه مراتب جسمانى، معانى امور محسوسه را در باطن تشخيص كند، و بر نتايج عواقب و لوازم و عوارض آن حكم كند، و گاه مخدرات اسرار الهامى و واردات غيبى را از خزانه سر اخراج كند، و به الطف عبارات و ادق اشارات بر مظاهر مناظر وجود جلوه دهد.

باز آن حقيقت را به اعتبار ذهول وى از آن وجه كه يلى نفس حيوانى است و اقبال او سوى آن وجه كه معانى را از مبدا كلى اصلى خود استفاضه مى كند (عقل) گويند، و به اعتبار آنكه حى است به ذاتها و سبب حيات بدن است و جميع قواى نفسانى، مسمى است به (روح).

و آن حقيقت را به اعتبار خفاى وى در ذات حق و فناى كلى (خفى) و (سر) روحى گويند، و همان حقيقت را به اعتبار ظهور او در ن
فس رحمانى، همچون ظهور كلمه در نفس انسانى، مسمى است به (كلمه)، و از آن حيثيت كه اصل ذات او وصفى است حق تعالى را قائم به ذات او، مسمى است به (عين ثابت).

از صفاتش رسته اى روز نخست با صفاتش باز رو چالاك و چست گر درين ره حال مردان بايدت قرب وصل حال گردان بايدت اول از حس بگذر آنگه از خيال آنگه از دل آنگه از عقل اينت حال حال حاصل در مقام جان شود در مقام جانت كار آسان شود و همچنين است حال در هر يك از آن مراتب كليه.

مثلا در مرتبه نفسى متسمى مى شود به (اماره) و (لوامه) و (مطمئنه) به حسب مراتب مختلفه و اوصاف متقابله در هر مرتبه، به سبب وصفى ديگر اسمى ديگر دارد.

در اوايل، تا هنوز ولايت وجود در تحت تصرف و استيلا و غلبه او باشد او را (نفس اماره) گويند، و در اواسط، چون تدبير ولايت وجود به تصرف دل مفرض گردد، و نفس به ربقه طاعت و انقياد او متقلد شود، و هنوز از انواع صفات نفس و تمرد و استعصاى او بقايا مانده باشد، و بدان جهت پيوسته خود را ملامت كنند، آن را (نفس لوامه) گويند، و در اواخر، چون عروق نزاع و كراهت بكلى از وى منتزع و مستاصل گردد، و از حركت منازعه با دل طمانينه يابد، و در تحت جريان احكام او مطيع و رام گ
ردد، و كراهيتش به رضا متبدل شود، آن را (نفس مطمئنه) خوانند.

قال الشيخ عبدالرحمن الاسفرائنى فى معنى قول ممشاد الدينورى روح الله روحهما: (السماع يصلح لقوم حكموا على نفوسهم حتى فنيت حظوظهم، فكنسوا بارواحهم المزابل. )

قال: (معناه، السماع ليس لمن له بقيه من بقايا نفسه.

لان المستمع عند استماع القول يفهم المعانى المتضمنه فى طى الكلام، فيرد بها على قلبه واردات غيبه، فيجد بها لذه فى القلب و طيبه فى النفس و حضورا فى السر.

فان بقيت له فى تلك الحاله بقيه من بقايا نفسه، فعليه ان يلزم نفسه عن الدخول فى السماعه عند نظرالاغيار اليه، حذرا عن الاشراف على وقوع نظرهم عليه.

لان النفس حينئذ يستوفى بتلك البقيه النفسانيه و لو مثقال ذره.

فان العبد لا يدخل فى مقام العبديه المختصه بالله تعالى بتلك البقيه، ما اشار به- عز و جل-: (ان عبادى ليس لك عليهم سلطان)، فلهذا قال: السماع يصلح لقوم حكموا على نفوسهم حتى فنيت حظوظهم.

لان السالك لا يزال يحكم على العدو- اعنى النفس- بسب القوه الروحانيه التى تنزل عليه من التاييد الربانى الرحمانمى حتى تطمئن، فاذا اطمانت اتصف بالصفه القلبيه الروحانيه.

الا ترى ان الله تعالى قد وصفها بالصفه القلبيه حيث خاطبها :
(يا ايتها النفس المطمئنه)، و الاطمينان صفه القلب على الحقيقه، قال تعالى: (الا بذكر الله تطمئن القلوب)، فانها كانت فى الاول نفسا غير مطمئنه، فاذا اطمانت انقلبت و اقبلت على الله تعالى راضيه مرضيه، فصارت قلبا. )

(عطار): تو نفست دل كن و دل را چو جان كن پس آنگه جان سوى جانان روان كن معلوم شد كه نفسيه و قلبيه و روحيه و سريه جميع صفات و قوا انسان است، گاه مغلوب صفت و قوت نفسيه است گاه قلبيه.

و همچنين ساير آن مراتب حتى جسميه و انواع عوارض جسميه.

قال فى الفتوحات: (اعلم ان الارواح لها اللطافه، فاذا تجسدت و ظهرت بصوره الاجسام، كثفت فى عين الناظر اليها، و تتنوع الصور عليها، كما تتنوع عليها الاعراض كحمره الخجل و صفره الوجل. )

(عطار): عزيز! سر جانم و تن شنيدى ز مغز هر سخن روغن كشيدى تن و جان را منور كن ز اسرار وگرنه جان و تن گردد گرفتار چو مى بينى به هم يارى هر دو به هم باشد گرفتارى هر دو عن ابن عباس- رضى الله عنهما- قال: (ما تزال االخصومه بالناس يوم القيامه حتى يخاصم الروح الجسد، فيقول الروح: يا رب! انما كنت روحا منك جعلتنى فى هذا الجسد، فلا ذنب لى.

و يقول الجسد: يا رب! كنت جسدا خلقتنى و دخل فى هذا ال
روح مثل النار، فبه كنت اقوم و به اذهب و به اجى ء لا ذنب لى فيه.

قال المقعد للاعمى: انى ارى ثمرا، فلو كانت لى رجلان لتناولت.

فقال الاعمى: انا احملك على رقبتى، قال: فتناول من الثمر.

فاكلا جميعا، فعلى من الذنب؟ قالا: عليهما جميعا، فقال: قد قضيتما على انفسكما. )

(عطار): يكى مفلوج بودست و يكى كور از آن هر دو يكى مفلس يكى عور نمى يارست شد مفلوج بى پاى نه ره مى ديد كور مانده بر جاى مگر مفلوج شد بر گردن كور كه اين چشم داشت آن دگر زور به دزدى بر گرفتند آن دو تن راه به شب در دزديى كردند ناگاه چو شد آن دزدى ايشان پديدار شدند آن هر دو تن آخر گرفتار از آن مفلوج بر كندند ديده شد آن كور سپك پى پى بريده چو كار ايشان به هم بر هم نهادند در آن دام بلا با هم فتادند چو جان رويى و تن رويى دو رويند اگر اندر عذابند از دو سويند چو محجوبند ايشان در عذابند ميان آتش سوزان كبابند توضيح و تفضيل در بيان آنكه نسبت روح انسانى ربانى با بدن از قبيل نسبت ذات حق تعالى است با عالم، و لهذا قال- صلى الله عليه و آله و سلم- (من عرف نفسه فقد عرف ربه).

پس مى گوييم: الروح ليس فى البدن بوالج و لا عنها بخارج، كما قال-
عليه السلام- فى حق الله: (ليس فى الاشياء بوالج، و لا عنها بخارج).

قال فى الفصوص الحكم: (ربط النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- معرفه الحق بمعرفه النفس فقال: من عرف نفسه فقد عرف ربه، و قال تعالى: سنريهم آياتنا فى الافاق- و هو ما خرج عنك- و فى انفسهم- و هو عينك- حتى يتبين لهم- اى للناظرين- انه الحق، من حيث انك صورته و هو روحك.

فانت له كالصوره الجسميه لك و هو لك كالروح المدبر لصوره جسدك. )

رباعى: حق، جان جهانست و جهان همچون بدن املاك، لطايف و حواس اين تن افلاك و عناصر و مواليد اعضا توحيد همينست و دگرها همه فن و همچنين گوييم: لم يحلل الروح فى البدن فيقال: هو فيه كائن، و لم ينا عنه فيقال: هو فيها كائن، و لم ينا عنها فيقال: هو منها بائن).

و همچنين گوييم كه: همچنان چه حق تعالى لا يتجلى فى صوره شخص مرتين و لا فى صوره اثنين، همچنين گوييم: الروح لا يتجلى فى بدن شخص مرتين و لا يتجلى فى بدن شخصين، و همچنان چه حق تعالى (كل يوم هو فى شان) است و واجب است دوام تنوعات ظهورات الهى در شئون ذاتيه غيرمتناهيه لا الى امد و لا غايه، واجب است به حكم خلق الله آدم على صورته دوام تنوعات ظهور روح انسانى ربانى در شئون ذاتيه غيرمت
ناهيه به صور غيرمتناهيه بدنيه او الى الابد، دنيا و آخره، كل آن فى شان.

قال تعالى: (لقد خلقنا الانسان من سلاله من طين، ثم جعلناه نطفه فى قرار مكين، ثم خلقنا النطفه علقه فخلقنا العلقه مضغه فخلقنا المضغه عظاما فكسونا العظام لحما ثم انشاناه خلقا آخر فتبارك الله احسن الخالقين، ثم انكم بعد ذلك لميتون، ثم انكم يوم القيامه تبعثون).

مخفى نماند كه همان ذاتى كه سلاله طين بود، بعينه متصف به نطفگى شد، و همان ذات بعينه بعد از اعدام نطفگى متصف شد به خلق علقگى، و همچنين همان ذات است كه بعد از علقگى متصف شد به خلق مضغگى، و همچنين است كلام در خلق عظامى و انسانى به حيات دنيوى و موت و حيات اخروى، و آنچه متلو شد از ايجاد و اعدام و خلق و بعث، بعضى از كليات خلق و بعث اوست.

چه همين ذات بعينه قبل از اين خلقها و بعثها موجود بود به صورت ذرى و مخاطب به خطاب (الست بربك) و مجيب به جواب (بلى)، و همچنين قبل از موطن الست مواطن بى شمار او را بوده به صور مختلفه در هر موطنى به صورتى كه مقتضى آن موطن است.

و بدان كه آنچه مذكور شد، كليات خلق و بعث انسان است كه در صور اختلاف است و تشابه نيست، و الا در هر مرتبه از آن مراتب مثلا در مرتبه نطفگى او را هر آن خلق و بعث است اما به صور متشابهه و لهذا محسوس نمى شود.

(گلشن): بود ايجاد و اعدام دو عالم چو خلق و بعث نفس ابن آدم هميشه خلق در خلق جديد است و گرچه مدت عمرش مديد است هميشه فيض فضل حق تعالى بود در شان خود اندر تجلى از آن جانب بود ايجاد و تكميل وزين جانب بود هر لحظه تبديل قال صدر المحققين فى فك ختم اليوسفى: (اعلم ان الحق هو النور، و النور لا يمكن ان يرى فى النور.

لان كمال رويه النور موقوف على مقابله الظلمه.

فمتعلق حب الحق ايجاد العالم انما موجبه حب كمال رويه الحق نفسه جمله من حيث هويته و وحدته و تفصيلا من حيث ظهوره فى شوونه، و لما كان من البين ان كل ما لا يحصل المطلوب الا به فهو مطلوب، لزم تعلق الاراده الالهيه بايجاد العالم.

لتوقف حصول المطلوب الذى هو عباره عن كمال الجلاء و الاستجلاء عليه.

(كمال جلا يعنى ظهور او به حسب شئون او، كمال استجلا يعنى شهود او ذات خويش را به للذات لا يحصل الا بالظهور فى كل شان منها بحسبه، و رويته نفسه من حيث ذلك الشان، و بمقدار ما يقبله من اطلاقه و تعينه و خصوصيته، فتوقف كمال الرويه على لظهور فى جميع الشوون.

و لما كانت الشوون مختلفه من حيث خصوصياته و غير منحصره و جب دوام تنوعات ظهوراته سبحانه بحسبها لا الى امد و لا غايه.

و هذا هو سر كون الحق خلاقا على الدوام الى ابد الاباد. )

مولانا: از آن سوى پرده چه شهرى شگرف است كه عالم از آنجاست يك ارمغانى به نونو هلالى به نونو خيالى رسد تا نماند حقايق نهانى فى الفصوص: (فما فى الحضره الالهيه لا تعسها شى ء يتكرر اصلا. )

قاسم: (كل يوم هو فى شان) چه شان است چه نشان؟ يعنى اوصاف كمال تو ندارد پايان هر ظهورى كه كند عز تعالى يومى است جمله ذرات جهان مظهر آن شان و نشان فمعنى (كل يوم هو فى شان) اى كل آن هو فى شان.

فى الفتوحات: (الايام كثيره: و منها كبير و صغير.

فاصغرها الزمن الفرد و عليه يخرج (كل يوم هو فى شان).

فسمى الزمان الفرد يوما، لان الشان يحدث فيه اصغر الازمان و ادقها. )

بدان كه وجود عالم متحقق نمى شود الا به فيضان وجود حق تعالى بر او در هر آن، كه اگر منقطع شود اين افاضه در آنى واحد، هر آينه منعدم شود عالم براسه.

از براى آنكه عدم طالب هر ممكن است به حكم امكانيت او، پس لابد است از حكم ترجيح جمعى احدى كه مقتضى بقاست در هر آن، و اين وجودات متجدده در آنات، اگر چه مكرر مى نمايد در حس ما محجوبان به واسطه اتحاد در نوع، اما بت
شخصاتها مختلف است.

(مولانا): عالم چو آب جوست بسته نمايد وليك مى دود و مى رسد نونو اين از كجاست؟ فى الفص الشعيبى: (و ما احسن ما قال الله تعالى فى حق العالم و تبدله مع الانفاس فى خلق جديد فى عين واحده، فقال فى حق طائفه، بل اكثر العالم (و هم المحجوبون): (بل هم فى لبس من خلق جديد)، فلا يعرفون تجديد الامر مع الانفاس. )

مولانا: هر نفس نو مى شود دنيا و ما بى خبر از نو شدن وز ارتقا عمر همچون جوى نونو مى رسد مستمرى مى نمايد در جسد آن ز تيزى مستمر شكل آمدست چون شرر كش تيز جنبانى به دست شاخ آتش را بجنبانى به ساز در نظر آتش نمايد بس دراز اين درازى مدت از تيزى صنع مى نمايد سرعت انگيزى صنع (لكن عثرت عليه الاشاعره فى بعض الموجودات و هى الاعراض،) چه مذهب ايشان آن است كه العرض لا يبقى زمانين، و عثرت عليه الحسبانيه فى العالم كله. )

حسبانيه كه مشهورند به سوفسطايى بر آنند كه العالم كله لا يبقى زمانين.

(و جهلهم اهل النظر باجمعهم.

لكن اخطا الفريقان: اما خطاء الفريقان: اما خطاء الحسبانيه فبكونهم ما عثروا مع قولهم بالتبدل فى العالم باسره على احديه عين الجوهر المعقول الذى قبل هذه الصوره و لا يوجد) اى ذلك الج و هر (الا بها) اى بتلك الصوره (كما لا تعقل) اى تلك الصوره (الا به) اى بالجوهر، يعنى خطاى سوفسطائيه آن است كه با وجودى كه قائل شده اند به تبدل در عالم باسره، اما متنبه نشده اند به آنكه يك حقيقت است كه متلبس مى شود به صور و اعراض عالم، و موجودات متعينه متعدده مى نمايد، و ظهور نيست او را در مراتب كونى جز به اين صور و اعراض چنان كه وجود نيست اينها را بدون او.

(فلو قالوا بذلك) يعنى اگر قائل شوند كه جوهرى وحدانى است كه هميشه ثابت و باقى است كه هر آن متجلى مى شود به صورتى از صور عالم بر حسب اقتضاى معانى و حقايق آسمانى، (فازوا بدرجه التحقيق. )

مولانا: قرنها بر قرنها رفت اى همام! وين معانى برقرار و بر دوام آب مبدل شد در اين جو چند بار عكس ماه و عكس اختر برقرار عكس آخر چند بايد در نظر اصل بينى پيشه كن اى كج نظر! (و اما الاشاعره، فما علموا ان العالم كله مجموع اعراض، فهو يتبدل فى كل زمان، اذ العرض لا يبقى زمانين.

و اما اهل الكشف فانهم يرون ان الله تعالى يتجلى فى كل نفس و لا يكرر التجلى،) شعر: مهر حق هرگز مكرر سر نزد مرغ لا هوتى مقرر پر نزد (و يرون ايضا شهود ان كل تجلى يعطى خلقا جديدا و يذهب بخلق، فذهابه ه و الفناء عند التجلى و البقاء لما يعطيه التجلى الاخر، فافهم!) يعنى اما خطاى اشاعره آن است كه اثبات جواهر متعدده كرده اند وراى حقيقت وجود، و اعراض متبدله متجدده را به آنها قائم داشته، و ندانسته كه عالم به جميع اجزائه نيست مگر اعراض متجدده و متبدله مع الانفاس كه در عين واحد جمع شده اند، و در هر آنى از اين عين ذايل مى شوند، و امثال آنها به وى متلبس مى گردند.

پس ناظر به واسطه تعاقب امثال در غلط مى افتد و مى پندارد كه آن امرى است واحد مستمر.

مولانا: صورت از بى صورتى آمد برون باز شد كه (انا اليه راجعون) پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتيست مصطفى فرمود: دنيا ساعتيست و قال فى الباب الثالث و العشرين و المائه: (شعر: و قد دل الدليل بغير شك و لا ريب على نفى الاعاده لان الجوهر المعلوم باق على ما كان فى حكم الشهاده فيخلع منه وقتا او عليه بمثل او بضد للافاده ااعلم- وفقك الله تعالى- انى اردت بنفى الاعاده الذى نقول: انه لا يتكرر شى ء فى الوجود للاتساع الالهى، و انما هى اعيان امثال لا يدرك لها الحس، اذ لا يدرك التفرقه بينها، اريد بين ما انعدم منها و ما تجدد، و هو قول المتكلمين: ان العرض لا يبقى زمانين. )

اگر سائل
ى گويد: بنابراين لازم مى آيد بطلان امر تكليفى شرعى.

زيرا كه مكلف در هر حال و در هر آن ديگرى است، و همچنين لازم مى آيد بطلان معاد و حشر، و كلاهما ثابت شرعا و تحقيقا.

جواب گوييم: لا نسلم بطلان امرين مذكورين.

از براى آنكه مبناى ثبوت امرين مذكورين اتحاد ذات است و منافات ندارد با اختلاف احوال و نشئات.

چه عين شخص زيد مثلا من الازل الى الابد احوال و اعراض بر او وارد مى شود از وجودات متعاقبه متوارده و لوازم وجود، و در هر آن متصف مى شود به وجودى غير وجود اول، و همچنين به لوازم خصوصه به هر دو وجود، و زيد بذاته مشخص است و متعين به تشخص معنوى و تعينى ازلى در باطن حق.

زيرا كه حقيقت هر موجود عبارت است از نسبت تعين او در عالم حق تعالى ازلا.

قال فى المفتاح الغيب: (اعلم ان حقيقه الانسان و حقيقه كل موجود عباره عن نسبه متميزه فى علم الحق من حيث ان علمه ذاته.

فهو تعين فى باطن الحق ازلى و تشخص معنوى له بكل مرتبه ارتباط ذاتى و حالى و نسبى و عارضى. )

و فى الفتوحات فى الباب الرابع و العشرين: (ان الله تعالى لا يكرر تجليا على شخص واحد، و لا يشترك فيه شخصين للتوسع الالهى، و انما الامثال و الاشباه توهم الرائى و السامع، للتشابه الذى تعسر
فصله الا على اهل الكشف، و القائلين من المتكلمين: ان العرض لا يبقى زمانين من الاتساع الالهى ان الله اعطى كل شى ء خلقه، و ميز كل شى ء فى العالم بامر ذلك الامر هو الذى ميزه عن غيره، و هو احديه كل شى ء.

فما اجتمع اثنان فى مزاج واحد.

قال ابوالعتاهيه: ففى كل شى ء له آيه تدل على انه واحد و ليس سوى احديه كلا شى ء.

فما اجتمع قط اثنان، فما يقع به الامتياز، و لو وقع الاشتراك فيه ما امتازت، و قد امتازت عقلا و كشفا. )

و قال فى الباب السابع و الثمانين و ماتين: (اعلم ان الله تعالى جعل لكل صوره فى العالم اجلا ينتهى اليه فى الدنيا و الاخره، الا الاعيان القابله للصوره، فانه لا اجل لها بل لها منذ خلقها الله الدوام و البقاء.

قال تعالى: (كل يجرى لاجل مسمى)، و قال تعالى: (ثم قضى اجلا و اجل مسمى عنده)، فجاء بكل و هى تقتضى الاحاطه و العموم، و قد قلنا ان الاعيان القابله للصوره لا اجل لها، فبماذا خرجت من حكم كل؟ قلنا: ما خرجت و انما الاجل الذى للعين انما هو ارتباطها بصوره من الصور التى تقبلها، فهى تنتهى فى القبول لها الى اجل مسمى و هو انقضاء زمان تلك الصوره، فاذا وصل الاجل المعلوم عند الله فى هذا الارتباط انعدمت الصوره و قبل العين
صوره اخرى.

فقد جرت الاعيان الى اجل مسمى فى قبول صوره، كما جرت الصوره الى اجل مسمى فى ثبوتها لتلك العين الذى كان محل ظهورها.

فقد عم الكل الاجل المسمى، فقد قدر الله لكل شى ء اجلا فى امر ما ينتهى اليه، ثم ينتقل الى حاله اخرى يجزى فيها ايضا الى اجل مسمى، فان الله خلاق على الدوام مع الانفاس.

فمن الاشياء ما يكون مده بقائه زمان وجوده و ينتهى الى اجله فى الزمان الثانى من زمان وجوده، و هى اقصر مده فى العالم، و فعل الله ذلك ليصح الافتقار مع الانفاس مع الاعيان الى الله تعالى، فلو بقيت زمانين فصاعدا لا اتصفت بالغنى عن الله فى تلك المده، و هذه مساله لا يقول بها احد الا اهل الكشف المحقق منا و الاشاعره من المتكلمين، و موضع الاجماع الكل فى هذه المساله التى لا يقدرون على انكارها الحركه. )

گلشن: عرض شد هستيى كان اجتماعى است عرض سوى عدم بالذات ساعى است به هر جزوى ز كل كان نيست گردد كل اندر دم ز امكان نيست گردد جهان كل است و در هر طرفه العين عدم گردد و لا يبقى زمانين دگر باره شود پيدا جهانى به هر لحظه زمين و آسمانى به هر ساعت جوان اين كهنه پير است به هر دم اندر او حشرى يسير است درو چيزى دو ساعت مى نپايد در
آن لحظه كه مى ميرد بزايد و ليكن طامه الكبرى نه اين است كه اين يوم العمل و آن يوم دين است از اين تا آن بسى فرق است زنهار به نادانى مكن خود را ز كفار قال فى الباب الواحد و السبعين و ثلاثماه من الفتوحات: (و يختلف الهيئات فى الدارين مع الانفاس باختلاف الخواطر هنا.

فان باطن الانسان فى الدنيا هو الظاهر فى الدار الاخره، و قد كان غيبا هنا فيعود شهاده هناك، و يبقى العين عينا لباطن هذه الهيئات و الصور، لا يتبدل و لا يتحول.

فما ثم الا صور و هيئات تخلع عنه و عليه دائما ابدا الى غير نهايه و لا انقضاء. )

(عطار): ز حشرت نكته اى روشن بگويم تو بشنو تا منت بى من بگويم همه جسم تو هم مى دان كه معنى است كه جسم آنجا نمايد زآنكه دنيى است ولى چون جسم بند جان گشايد همه جسم تو آنجا جان نمايد همين جسمت بود اما منور وگر بى طاعتى جسمى مكدر شود معنى باطن جمله ظاهر بلاشك اين بود تبلى السرائر رباعى: يك يك نفست زمان تو خواهد بود يك يك (قدمت) مكان تو خواهد بود هر چيز كه در فكرت تو در مى آيد آن چيز همه جهان تو خواهد بود چون نشئه دنيويه به منزله آئينه ظلمانى كثيف الجوهر است، حقيقت صورت روح در او منعكس نمى
شود، بلكه شبح و سايه اى از آن صورت در او منعكس مى شود كه آن معنى جسم است، و نشئه آخرت به واسطه صفا و لطافت مرآت حقيقت روح مى شود و جسم كه غلاف اوست به تبعيت مدرك مى شود.

همچنان كه مولانا- قدس سره العزيز- در سر داستانى از كتاب مثنوى فرموده است كه كلام در بيان آنكه تن روح را لباس است و اين دست آستين دست روح است و اين پا موزه پاى روح است.

(مولانا): تا بدانى كه تن آمد چون لباس رو بجو لا پس لباسى را مليس روح را توحيد و الله خوشتر است غير ظاهر دست و پاى ديگر است دست و پا در خواب بينى و ائتلاف آن حقيقت دان مدانش از گزاف آن تويى كه بى بدن دارى بدن پس مترس از جسم جان بيرون شدن باده از ما مست شد نى ما از او قالب از ما هست شد نى ما از او و لنعم ما قيل: تو را دستى است كش دست آستين است بلند است آن بسى پست آستين است چو دستت را شدست اين آستين بند تو را آن دست اندر آستين چند ز تن بگذر به كوى جان قدم نه ز جان هم بگذر و رو در عدم نه پس اين لباس جسم، پرده و حجاب است از ادراك واقع روح در اين نشئه دنيويه.

پس روح غيب است و جسم شهادت، بخلاف موطن آخرت كه روح شهادت است و جسم غيب.

آنچه مدرك مى شود ا و لا و بالذات روح است، و جسم ثانيا و بالتبع، و به واسطه صفا و لطافت كه روح را است حاجب نمى شود از ادراك جسميه كه عارضى از عوارض اوست.

(عطار): چون آئينه پشت و روى بود يكسانت هم اين ماند هم آن، نه اين نه آنت امروز چنان كه جانب در جسم گم است فردا شده گم جسم چنين در جانت موت عبارت از تبديل مشاعر است و حواس به الطف از اين شاعر و حواس.

(عطار): پنج حسى هست جز اين پنج حس كان چو زر سرخ و اين حسها چو مس چه مدركات و محسوسات آن پنج، عين محسوسات اين پنج است كه در دو آئينه متقابله موطن دنيا و آخرت نموده مى شود، و اين دو آئينه مختلفند در جلا به واسطه لطافت و كثافت نشئه.

عمر اينجا عمر آنجا سراج است بلال آبنوسى همچو عاج است وضو اينجا وضو آنجا يكه نور نماز اينجا نماز آنجا يكه حور ببينى گر تو را آن چشم باز است كه پيغمبر به قبر اندر نماز است چو تو بيننده اى كور و زمينى از آن نه روضه و نه حفره بينى چه روح انسانى فى حد ذاته مجرد است، و حق تعالى او را خلعت جميع اسما و صفات جماليه و جلاليه پوشانيده، خليفه خود ساخته.

و همچنان چه حق تعالى منزه است از صورت عالم و در هر آن ظاهر است به صورتى از صور عالم، لا يتج
لى فى صوره مرتين و لا فى صوره اثنين، همچنين ظاهر غير روح نيست به صورت و هيكل بدنى و پيكر هيولانى و لا يظهر فى بدن مرتين و لا فى بدن اثنين دائما ابدا دنيا و آخره.

چه جميع اجزا و قوا و اعضاى انسان صور معانى و شئون مندمجه در احديت روحى اند.

(عطار): ذات جان را معنى بسيار هست ليك تا نقد تو گردد كار هست نقود غيرمتناهيه دارد، و الى الابد در ظهورات لا يتجلى فى صوره مرتين است، و تمام اين صور غيرمتناهيه، ظهورات آن معانى مندمجه در ذات روح است.

از اينجا متفطن شو به آنچه فريد المحققين- قدس سره- اشاره به آن فرموده در بيت مذكور: همه جسم تو هم مى دان كه معنى است كه جسم آنجا نمايد زانكه دنيى است رباعى: چون اصل اصول هست در نقطه جان نقش دو جهان ز جان توان ديد عيان هر چيز كه ديده اى تو پيدا و نهان در ديده توست آن نه، در عين جهان رباعى: كردم ورق وجود تو با تو بيان تا كى باشى در ورق سود و زيان هر چيز كه در هر دو جهانست عيان در جان تو هست تو برون شو ز ميان قال فى الباب الخامس عشر و ماتين فى معرفه اللطيفه و اسرارها: (اعلم- ايدنا الله و اياك بروح القدس- ان اهل الله يطلقون لفظ اللطيفه على معنيين: يطلقونه و يريدون به حقيقه الانسان و هو المعنى الذى البدن مركبه و محل تدبيره و آلات تحصيل معلوماته المعنويه و الحسيه، و يطلقونه ايضا و يريدون به كل اشاره دقيقه المعنى يلوح فى الفهم لا تسعها العباره و هى من علوم الاذواق و الاحوال، فهى تعلم و لا تنقال، لا تاخذها الحدود و ان كانت محدوده فى نفس الامر، و لكن ما يلزم من له حد و حقيقه فى النفس الامر ان يعبر عنه.

و هذا معنى قول اهل الفهم: ان الامور منها ما تحد و منها ما لا تحد، اى يتعذر العباره عن ايضاح حقيقته وحده للسامع حتى يفهمه، و علوم الاذواق من هذا القبيل، و من الاسماء الالهيه اسم اللطيف، و من حكم هذا الاسم الالهى اتصال ارزاق العبادالمحسوسه و المعنويه المقطوعه الاسباب من حيث لا يشعر بها المرزوق و هو قول تعالى: (و يرزقه من حيث لا يحتسب)، و من الاسم اللطيف قوله- عليه الصلوه و السلام- فى نعيم الجنه: (فيها ما لا عين رات و لا اذن سمعت و لا خطر على قلب بشر)، كما نعلم ان الرزاق هو الله على الاجمال، و لكن ما نعرف كيف اتصال الرزق للمرزوق على التفصيل و التعيين الذى يعلمه الحق من اسمه اللطيف.

فان علم فمن حكم اسم آخر الهى لا من الاسم اللطيف، و ليس اذ ذلك بلطيفه، فلابد من الجهل بالات
صال.

و لهذا المعنى سميت حقيقه الانسان لطيفه، لانها ظهرت بالنفخ عند تسويه البدن للتدبير من الروح المضاف الى الله فى قوله: (فاذا سويته و نفخت فيه من روحى)، و هو النفس الالهى و قد مضى بابه.

فهو سر الهى لطيف ينسبه الى الله على الاحوال من غير تكييف.

فلما ظهر عينه بالنفخ عند التسويه و كان ظهوره عن وجود لا عن عدم، فما حدث الا اضافه التوليه اليه بتدبير هذا البدن، مثل ظهور الحرف عن نفس المتكلم، و اعطى فى هذا المركب الالات الروحانيه و الحسيه لادراك علوم لا يعرفها الا بواسطه هذه الالات، و هذا من كونه لطيفا ايضا.

فانه فى الامكان العقلى فيما يظهر لبعض العقلاء من المتكلمين ان يعرف ذلك الامر من غير وساطه هذه الالات، و هذا ضعف فى النظر.

فانا ما نعنى بالالات الا المعانى القائمه بالمحل.

فنحن نريد السمع و البصر و الشم لا الاذن و العين و الانف، و هو لا يدرك المسموع الا من كونه صاحب سمع لا صاحب اذن و كذلك لا يدرك البصر الا لكونه صاحب بصر لا صاحب حدقه و اجفان، فاذن اضافات هذه الالات لا يصح ارتفاعها.

و ما بقى الا لماذا ترجع حقائقها؟ هل ترجع لامور زائده على عين اللطيفه؟ او ليست ترجع الا الى عين اللطيفه و يختلف الاحكام فيها باختلاف ا
لمدركات و العين واحده؟ و هو مذهب المحققين من اهل الكشف و النظر الصحيح العقلى.

فلما ظهر عين هذه اللطيفه التى هى حقيقه الانسان، كان هذا ايضا عين تدبيرها لهذا البدن من باب اللطائف.

لانه لا يعرف كيف ارتباط الحياه لهذا البدن بوجود هذا الروح اللطيف بمشاركه ما تقتضيه الطبيعه فيه من وجود الحياه التى هى الروح الحيوانى، فظهر نوع اشتراك .

فلا يدرى على الحقيقه هذه الحياه البدنيه الحيوانيه، هل هى لهذه اللطيفه الظاهره عن النفخ الالهى المخاطبه المكلفه او للطبيعه او للمجموع؟ الا اهل الكشف و الوجود، فانهم عارفون بذلك ذوقا.

اذ قد علموا انه ليس فى العالم الا حى ناطق بتسبيح ربه بلسان فصيح ينسب اليه بحسب ما تقتضيه حقيقته عند اهل الكشف.

و اما ما عدا اهل الكشف.

فلا يعلمون ذلك اصلا، فهم اهل الجماد و النبات و الحيوان، و لا يعلمون ان الكل حى و لكن لا يشعرون، كما لا يشعرون بحياه الشهداء المقتولين فى سبيل الله، قال تعالى: (و لا تقولوا لمن يقتل فى سبيل الله اموات بل احياء و لكن لا تشعرون).

ثم ان تدبير هذه اللطيفه هذا البدن لبقاء الصحبه لما اقتنته من المعارف و العلوم بصحبه هذا الهيكل، و لا سيما اهل الهياكل المنوره.

و هنا ينقسم اهل الله ا
لى قسمين: قسم يقول بالتجريد عند مفارقه هذا البدن و انها تكتسب من خلقها و علومها و معارفها احوالا و هيئات يعلمون بها فى عالم التجريد من اخواتها فيطلب درجه الكمال، و هذا الصنف و ان كان من اهل الله فليس من اهل الكشف، بل الكفر عليه غالب و النظر العقلى عليه حاكم.

و القسم الاخر من اهل الله، و هم اهل الحق لا يبالون بالمفارقه متى كانت، لانهم فى مزيد علم ابدا دائما، و انهم ملوك اهل تدبير لمواد طبيعيه او عنصريه دنيا و برزخا و آخره.

فهم المومنون القائلون بحشر الاجساد و هولاء لهم الكشف الصحيح.

فان اللطيفه الالهيه لم تظهر الا عن تدبير و تفصيل و هيكل مدبر هو اصل وجودها مدبره، فلا ينفك عن هذه الحقيقه، و من تحقق ما يرى نفسه عليه فى حاله النوم فى الرويا يعرف ما قلناه.

فان الله ضرب ما يراه النائم فى نومه مثلا و ضرب اليقظه من ذلك النوم مثلا آخر للحشر.

و الاول ما يوول اليه الميت بعد مفارقه عالم الدنيا، (و لكن اكثر الناس لا يعلمون، يعلمون ظاهرا من الحيوه الدنيا و هم عن الاخره هم غافلون).

فنحن فى ارتقاء دائم و مزيد علم دنيا و آخره و برزخا، و الالات مصاحبه لا تنفك فى هذه المنازل و المواطن و الحالات عن هذه اللطيفه الانسانيه.

ثم ان
الشقاء لهذه اللطيفه امر عارض يعرض لها كما يعرض المرض فى الدنيا لها، لفساد هذه الاخلاط بزياده او نقص.

فاذا زيد فى الناقص او نقص من الزائد و حصل الاعتدال زال المرض و ظهرت الصحه، كذلك ما يطرا عليها فى الاخره مالشقاء ثم المال الى السعاده و هى استقامه النشاه فى اى دار كان من جنه او نار، اذ قد ثبت انه لكل واحده من الدارين ملوها.

فالله يجعلنا ممن حفظت عليه صحه مزاج معارفه و علومه.

و هذا طرف من حقيقه مسمى اللطيفه الانسانيه، بل كل موجود من الاجسام له لطيفه روحانيه الهيه تنظر اليه من حيث صورته لابد من ذلك و فساد الصوره و الهيئه موت حيث كان. )

و قال فى الثالث و الاربعين فى الاعاده من الباب الثامن و التسعين و ماه فى معرفه النفس- بفتح الفاء-: (الاعاده تكرار الامثال و العين فى الوجود، و ذلك جائز و ليس بواقع، اعنى تكرار العين للاتساع الالهى، و لكن الانسان (فى لبس من خلق جديد) فهى امثال يعسر الفصل فيها لقوه الشبه.

فالاعاده انما هى فى الحكم مثل السلطان يولى واليا ثم يعزله ثم يوليه بعد عزله، فالاعاده فى الولايه، و الولايه نسبه لا عين وجودى، الا ترى الاعاده يوم القيامه انما هى فى التدبير.

فان النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- قد
ميز بين نشاه الدنيا و نشاه الاخره، و الروح المدبر لنشاه الدنيا عاد الى تدبير النشاه الاخره.

فهى اعاده حكم و نسبه لا اعاده عين فقدت ثم وجدت، و اين مزاج من يبول و يغوط و يتمخط من مزاج من لا يبول و لا يغوط و لا يتمخط، و الاعيان التى هى الجواهر ما فقدت من الوجود حتى يعاد اليه، بل لم يزل موجوده العين، و لا اعاده فى الوجود لموجود فانه موجود، و انما هيئات و المتزاجات نسبيه.

و اما قولنا بالجواز فى الاعاده فى الهيئه و المزاج الذى ذهب، فلقوله: (ثم اذا شاء انشره) و ما شاء، فان المخبر عن الله فرق بين نشاه الدنيا و نشاه الاخره، و فرق بين نشاه اهل السعاده و نشاه اهل الشقاء. )

اعلم- علمك الله تعالى و ايانا- كه دار وجود واحد است، و انقسام او به دنيا و آخرت نسبت با تو است.

از براى آنكه آن دو صفت است از صفات نشئه انسانيه.

(عطار): دو عالم در تو پيدا كرد بنگر وصالش يافتى از وصل برخور سراسر در تو پيدا مى ندانى كه بى شك اين جهان و آن جهانى و على هذا نبه رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- بقوله: (لا تقوم الساعه و فى الارض من يقول: الله)، الله بلفظ اسم الله الجامع و بالتكرار.

قال الشيخ- رضى الله عنه-: (الا ترى ان الدنيا ب
اقيه مادام هذا الانسان فيها و الكائنات تتكون و المسخرات تتسخر.

فاذا انتقل الى الدار الاخرى مارت هذه السماء مورا و سارت الجبال سيرا و دكت الارض دكا و انتثرت الكواكب و كورت الشمس الى غير ذلك. )

گلشن: هر آنچ آن هست بالقوه درين دار به فعل آيد در آن عالم، به يكبار همه افعال و اقوال مدخر هويدا گردد اندر روز محشر چو عريان گردى از پيراهن تن شود عيب و هنر يكباره روشن تنت باشد و ليكن بى كدورت كه بنمايد ازو چون آب صورت همه پيدا شود آنجا ضماير فرو خوان آيه تبلى السرائر دگر باره به وفق عالم خاص شود اخلاق تو اجسام و اشخاص چنان كز قوت عنصر در اينجا مواليد سه گانه گشت پيدا همه اخلاق تو در عالم جان گهى انوار گردد گاه نيران نماند مرگ تن در دار حيوان به يكرنگى در آيد قالب و جان عن ابن عباس- رضى الله عنهما- قال: تلا رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- هذه الايه: (رب ارنى انظر اليك) قال: (قال يا موسى! انه لا يرانى حى الا مات، و لا يابس الا تدهده، و لا رطب الا تفرق.

انما يرانى اهل الجنه الذين لا تموت اعينهم و لا تبلى اجسامهم. )

قال فى الباب الخامس عشر فى معرفه الانفاس و الاقطاب من الفتوحات حكاي
ه عن قطب: (و اخبر هذا القطب ان العالم موجود ما بين المحيط و النقطه على مراتبهم و صغر افلاكهم و عظمها، و ان الاقرب الى المحيط اوسع من الذى فى جوفه، فيومه اكبر و مكانه افسح و لسانه افصح، و هو الى التحقيق و القوه و الصفاء اقرب، و ما انحط الى العناصر نزل من هذه الدرجه حتى انتهى الى الارض، كثر عكره: مثل الماء فى الجب و الزيت و كل مايع فى الدن، ينزل الى اسفله عكره، و يصفو اعلاه، و المعنى فى ذلك ما يجده عالم الطبيعه من الحجب المانعه عن ادراك الانوار من العلوم و التجليات، بكدورات الشهوات، بالانكباب عليها و الايقاع فيها، و ان كانت حلالا.

و انما لم يمنع نيل الشهوات فى الاخره- و هى اعظم من شهوات الدنيا- من التجلى، لان التجلى على الابصار، و ليست الابصار بمحل الشهوات، و التجلى هنا فى الدنيا، انما هو على البصائر و البواطن دون الظواهر، و البواطن محل الشهوات، و لا يجتمع التجلى و الشهوات فى محل واحد.

فلهذا احتاج العارفون و الزهاد فى هذه الدنيا، الى التقليل من نيل شهواتها و الشغل يكسب حطامها. )

قال الشيخ فى نقش الفصوص: (كان الانسان مختصرا من الحضره الالهيه،) يعنى مجموعه اى است كه در اوست جميع حقايق اسماى الهيه (و لذلك خصه بالص و ره فقال- صلى الله عليه و آله و سلم-: خلق الله آدم على صورته، و جعله الله العين المقصوده و الغايه المطلوبه من العالم كالنفس الناطقه من الشخص الانسانى. )

گلشن: جهان چون توست يك شخص معين تو او را گشته چون جان، او تو را تن (و لهذا تخرب الدنيا بزواله) يعنى از اين جهت كه انسان كامل نسبت با عالم همچون نفس ناطقه است از شخص انسانى، خراب مى گردد دنيا به انعدام انسان كامل در دنيا و انتقال او به آخرت، همچنان چه خراب مى شود بدن به انقطاع تعلق نفس ناطقه از او، تعلق تدبير و تصرف لايق به نشئه دنيويه.

(و تنتقل العماره الى الاخره من اجله) و منتقل مى شود عمارت به آخرت به سبب انتقال انسان كامل به آخرت، همچنان چه منتقل مى شود عمارت به بدن مكتسب نفس ناطقه بعد از انقطاع تعلق او از بدن عنصرى على راى، يا آنكه تدبير و تصرف نفس در بدن عنصرى باشد تدبير و تصرفى اخروى مناسب اخرويه تا به اين تدبير و تصرف بگرداند او را لايق حشر موعود.


و هذه مسئله دقيقه كلت عن دركها الافهام و حارت فيها العقول و الاوهام فليس الا للكشف الصرف المحمدى فيها قدم- صلى الله عليه و آله و سلم-.

قال فى كتاب مفتاح الغيب: (لا يثمر شى ء غيره و لا يظهر عنه ايضا ما يشا
بهه كل المشابهه، و الا يكون الوجود قد ظهر و حصل فى حقيقه واحده و مرتبه واحده على نسق واحد مرتين، و ذلك تحصيل الحاصل و انه محال.

لخلوه عن الفائده، و كونه من نوع العبث، و الفاعل الحق تعالى عن ذلك.

و من هذا الباب ما قيل: ان الحق سبحانه ما تجلى لشخص و لا لشخصين فى صوره واحده مرتين، بل لابد من فارق و اختلاف من وجه مااو وجوه، فافهم. )

و ذلك لان اصل الزمان الذى هو الدهر حقيقه نسبه معقوله كسائر النسب الاسمائيه، تتعين احكامه فى كل عالم بحسب التقديرات المفروضه المتعينه باحوال الاعيان الممكنه و احكامها و آثار الاسماء و يظاهرها هكذا.

قال المصنف فى التفسير: فينبغى بنا على انه لا ينقطع حكمه دنيا و آخره، ان لا ينقطع تجدد نسبه كما لا ينقطع تجدد اجزائه المفروضه، كنسبه الزمان الذى هو صورته الى الزمانيات و عالم الدنيا، و كذا الشان الالهى يتجدد فى كل آن كما قال: (كل يوم هو فى شان).

و ذلك لان العالم مفتقر فى كل نفس التى ان يمده الحق بالوجود الذى به بقاء عينه و الا فالعدم يطلب كل ممكن بحكم العدم الامكانيه فلابد من حكم ترجيح الجمعى الاحدى المقتضى للبقاء فى كل نفس، فبحكم هذين الاصلين ينبغى ان يتجدد صفه الوجود و اضافته كل آن كما قال ت
عالى: (بل هم فى لبس من خلق جديد) لان اجزاء الدهر و الزمان لما تتكرر فكذا ما بها تتعين و تتجدد و عليه يبنى قول الشيخ فى الفصوص: انما الكون خيال و هو حق فى الحقيقه و الذى يفهم هذا حاز اسرار الطريقه فان قلت: فكيف قال صدر المحققين فى الهاديه: (اذا شاء الحق- سبحانه سابق عنايته- ان يطلع من حبائه من عنده على حقائق الاشياء على نحو تعينها فى علمه، جذبه اليه بمعراج روحانى، فشاهد انسلاخ نفسه عن بدنه، و ترقيه فى مراتب العقول و النفوس، متحدا بكل عقل و نفس، طبقه بعد طبقه، اتحادا يفيده الانسلاخ عن جمله من احوال الجزئيه و احكامه الامكانيه فى كل مقام حتى يتحد النفس الكليه، ثم بالعقل الاول ان كل معراجه، فيظهر مع جميع لوازم ماهيته من حيث مكانتها النسبيه ماعدا حكما واحدا، هو معقوليته كونه فى نفسه ممكنا فى العقل الاول.

فتثبت المناسبه بينه و بين ربه، و يحصل القرب الحقيقى الذى هو اول درجات الوصول، و يصح له الاخذ من الله بدون واسطه كما هو شان العقل الاول. )

قلت: روى ان الشيخ- رضى الله عنه- كتب ثمه حاشيه ناطقه بان ليس المراد بالاتحاد ضروره الذاتين ذاتا واحده.

فانه محال، بل انتساخ التعددات العارضه لكل كلى بظهور امر اقوى منه حت
ى يعود واحدا كما كان.

و الدليل انه- رضى الله عنه- فرق عقيب ذلك بين الانسان الواصل الى رتبه العقل الاول و بينه: (بان الانسان يجمع بين الاخذ الاتم عن الله بواسطه العقول و النفوس بموجب حكم امكانه الباقى المشار اليه، و بين الاخذ عن الله بلا واسطه بحكم وجوبه، فيحل مقام الانسانيه الحقيقيه التى فوق الخلافه الكبرى. )

فان قلت: اعترض الطوسى على الترقى و المعراج الروحى بان: (التغير من حال الى حال لا يكون الا لما يكون بحسب الزمان الذى هو منشا جميع التغيرات، و الزمان لا يحيط بالنفس.

فلو كان لها نشاه اخرى بين هذه الافلاك للاستكمال لكان ذلك تناسخا، و قد ابطلوه، و ان لم يكن هذه الافلاك لا يمكن ان يكون لها استكمال).

ثم قال: (بل الانسلاخ لا يكون الا بالموت.

فكما لم يكن ارتباطها بارادتها، فكذا انسلاخها و ما يسمى كمالا هو الاستغناء عن التعلق مع الوجود التعلق بالاقبال على الاخره و الاعراض عن الدنيا، و ايضا، فصيروره النفس المتعلقه بالبدن الجزئى حال تعلقها كليه محال فضلا عن الاتحاد. )

قلت: (انغماس الروح فى قيود التعشقات و انسلاخها، معلومه مشهوده لكل احد، و لا ريب ان زياده القيود يقوى جزئيته كما ان التجرد عنها تحقق كليه الاصليه.

و لا
يفنى بالترقى فى الكليه الا التخلص عن القيود التى اكتسبها فى كل طبقه حال النزول.

فيمكنه الانسلاخ عنها لعروضها حال العروج، و لا يزيل الانسلاخ عن تدبير البدن كما زعم. )

و اما التناسخ فقال الشيخ- رضى الله عنه-: (انه عباره عن تدبير بدن آخر عنصرى مثله.

فان النشئات البرزخيه المثاليه و تدبير صورها ليس تناسخا، لوجوب القول بصحته.

كما تحقق شرعا بمجى ء جبرئيل- عليه السلام- تاره فى صوره دحيه الكلبى، اخرى فى صوره شاب شديد بياض الثياب، شديد سواد الشعر و غيرذلك.

تفريعه: اولا، ان التجلى لا يتكرر، اى الحق سبحانه ما يتجلى لشخص و لا شخصين فى صوره واحده مرتين، و ثانيا، ان المعدوم لا يعاد بعينه بناء على عدم عود زمانه و الا لكان للزمان زمان. )

فان قلت: (لو صح هذا لزم فسادان: احدهما، بطلان الاخريه التكليفيه الدنيويه و الاخرويه، لان المكلف فى كل حال غيره فيما تقدم حينئذ، و ثانيهما بطلان حشر الاجساد، و كلاهما ثابت شرعا و تحقيقا. )

قلت: (لا نسلم اللزوم، لان مبنى ثبوت الامرين المذكورين اتحاد الذات و المتربه، و لا ينافيه اختلاف الاحوال و النشئات، و اقربها نسبه الى الاجسام البسيطه و هو كالمراه للروح الحيوانى، و الروح الحيوانى من حيث اشتماله
بالذات على القوى الكثيره المختلفه المنبثه فى اقطار البدن و المتصرفه بافانين الافعال و الاثار المتباينه، و النباتيه و الحيوانيه.

و من حيث انه قوه بسيطه متعلقه غير محسوسه محموله فى ذلك البخار القلبى الذى قلنا انه كالمراه له، تناسب النفس الناطقه، و انه ايضا كالمراه لها اى للنفس، و نسبه النفس الجزئيه الانسانيه الى النفس الكليه نسبه الروح الحيوانى اليها، من جهه الافتقار الى الماده و التقيد بها و ملابسه الكثره، و من جهات غير هذه المذكوره كخواص امكانات الوسائط من الافلاك و النفوس و العقول و الشوون المعبر عنها بالاسماء.

و نسبه النفس الكليه الى القلم الاعلى المسمى بالعقل الاول و الروح الكلى، نسبه النفس الجزئيه الى النفس الكليه، و نسبه الروح الكلى المشار اليه الى جناب الحق- سبحانه- نسبه النفس الكليه اليه، بل اقل و اضعف.

هذا، و ان كان هذا الروح الكلى الذى هو القلم، اشرف الممكنات و اقربها نسبه الى الحق، و انه حامل الصفات الربانيه و الظاهر علما و عملا و حالا.

فالسير و السلوك و التوجه بالرياضه و المجاهده و العلم و العمل المحققين المتاصلين باصول الشرائع و التعريفات الربانيه، تثمر بعنايه الله و مشيته انصباغ القوى المزاجيه ب و صف الروح الحيوانى فى الجمع بين التصرفات المختلفه بالقوى المتعدده فى فنون الافعال و التصريفات الظاهره فى بدن الانسان بالقوى و الالات، و الروح الحيوانى كماله الاول انصباغه باوصاف النفس الناطبه، و النفس الناطقه الجزئيه كمالها الاول تحققها بوصف خازن الفلك الاول، المسمى فى الشرائع باسماعيل و عنده اهل النظر بالفعال، و كمالها المتوسط ظهورها و تحققها بوصف النفس الكليه و اكتسابها احكامها على وجه توجب لها التعدى منها الى المرتبه العقليه و الروح الكلى، ثم الاتصال بجناب الحق و الاستهلاك فيه، و بغلبه حكم الحقيقه على الخلقيه، و زوال الخواص الامكانيه و التقديه باحكام الوجوب.

و يقهر حكم الحق الواحد القهار كل حكم و وصف كان يضاف الى سواه، و هذا القهر يرد على كل ما امتاز من مطلق الغيب الكلى الربانى، و يلبس بواسطه الاحوال الايجاديه باحكام الايجاديه باحكام الامكان و التقييدات الكونيه المتحصله من الشروط و الوسائط.

فيستهلك الجزء فى كله، و يعود الفرع الى اصله، مستصحبا خواص ما مر عليه، و استقر فيه مده و وصل اليه كماء الورد كان اصله ماء، فسرى فى مراتب التركيب و المواد، و اكتسب بسرايته ما صحبه بعد مفارقه التركيب، من طعم و رائحه و خواص
اخر، و لا يقدح شى ء منها فى وحدته و بساطته.

و اذا عرفت هذا، فاعلم انه ايتحصل بين كيفيات المزاج الانسانى و بين ما يكون قلب الانسان و ذهنه مغمورا به، من المقاصد و التوجهات و غيرهما كانت ما كانت، و بين ما ارتسم ايضا فى نفسه من العلوم و العقائد و الاوصاف و الاخلاق فى كل وقت، هيئه اجتماعيه تلك الهئيه، مع ما ذكرناه اولا فى القاعده، بالنسبه الى جناب الحق من جهه عدم الوسائط، و بالنسبه الى سلسله الحكمه و الترتيب، و ما اودع سبحانه من القوى و الخواص و الاوامر و الاسرار فى السموات العلى، و ما فيها من الكواكب و الاملاك، و ما يتكيف به من الاوضاع و التشكلات كالمراه، تتعين فيها من تجلى الحق و شانه الذاتى، و امره الترتيب الحكمى العلوى ما يتبعه جميع التصورات و التصرفات الانسانيه، و بانتصاف الى الحق من الاسماء و الصفات و الشوون و الاثار.

فمنها- اى من الامور المتعينه المشار اليها- ما هى دائمه الحكم ثابته الاثر، و منها ما يقبل الزوال لكن ببطى ء، و منها سريعه الزوال و التبدل من حال الى حال، و منها ما نسبته الى الحق اقوى و اخلص، و منها ما نسبته الى الكون او الانسان جمعا و فرادى من حيث ظاهر المدرك غالبا احق و انسب، و منها ما تقيد م
عرفه الاشتراك بين الحق و ما سواه من انسان و غيره، و منها ما تقضى بالاشتراك من الحق و الانسان فقط، و لست اعنى بالانسان هنا نوع الانسان، بل نعنى به الانسان الحقيقى الذى هو بالفعل انسان كامل، الذى من جمله مناصبه مقام النيابه عن الحق، و كونه واسطه بين الحق و ما سواه فى فصول ما يصل من الحق الى الخلق فى عصره.

هكذا كل كامل فى كل عصر.

و هذا المشهد، لما رايته عرفت منه سر التجدد بالامثال و بالاضداد و المتخالفات.

و اعنى بالتجدد، تجدد وجود الكون و الخواطر و التصورات و نتائجها فى كل زمان، و ظهور الخلق الجديد الذى الناس منه فى لبس، كما اخبر تعالى- و قوله الحق-.

(بل هم فى لبس من خلق جديد).

و رايت تعين الوجود المطلق بصور الاحوال و هى ذات وجهين.

فكلها الهيه من وجه، و كونيه من وجه، و صادق على الجهتين باعتبار آخر، و رايت تعين الاسماء و الصفات الالهيه و الكونيه بحسب تلك الاحوال، و رايت كيف ينتج بعض الافعال و العقائد و الاحوال الانسانيه سخط الحق و رضاه و احكامه، و تعدد اثره الوحدانى مع عدم تغير امر فى ذلك الجناب الاقدس، بل رايت بعض الافعال و التصورات العلميه و الاعتقاديه من الانسان اذا اقترن بحال مخصوص من احواله استجلب بحكم علم
الله السابق فيه و تقديره اللاحق تعينا جديدا من مطلق غيب الحق، يظهر بحسب تلك الهيئه الاجتماعيه المتحصله، كما قلنا من التصورات العلميه الروحيه، او الاعتقاديه الذهنيه، و الكيفيات المزاجيه، و النفوس و التعشقات النفسيه، و الاوصاف و الاخلاق الشريفه و الذاتيه.

فان كان اكثر ذلك الامر الظاهر التعين شيئا موافقا لما سبق به التعريف الالهى بلسان الشريعه، و ما تدرك العقول و الفطر السلميه، وجه الملائمه و الحسن فيه اضيف الى الحق بمعنى ان ذلك اثر رضاه و رحمته، و ان كان الامر بالعكس اضيف الى الحق بمعنى انه اثر غضبه و قهره، سلمنا الله منها.

و ان كان الغالب على مزاج تلك الهيئه المتحصله من اجتماع ما ذكرنا حكم حال الانسان- اعنى الحال الجزئى الحاكم عليه- اذ ذاك كان ذلك السخط و الرضى او الحكم الالهى المتعين فى الانسان بحسب حاله الحاضر، قابلا للزوال بسرعه، و كان قصير المده.

و ان كان الغالب على الشخص و الجالب ما ذكرنا، حكم العقائد و العلوم الراسخه و الاوصاف و الاخلاق الذاتيه الجبليه و المكتسبه الثابته، تثبت الامر و الحكم او تماد يا المدد الطويله، شرا كان او خيرا.

و لذلك ان كان الغالب فيما ذكرنا من الانسان، حكم صوره مزاجه و قواه البدني
ه الطبيعيه و الاوصاف و الاحوال اللازمه للبدن و قواه، انقضى الحكم بمفارقه هذه النشاه العنصريه، و ان كانت الغلبه للامور الباطنه النفسانيه و ما بعدت نسبته من عالم الشهاده، بقى الاثر و الحكم مصاحبين الى حين ماشاءالله.

و ان كان الغالب فيما ذكرنا الامور الذهنيه الخياليه الظنيه تمادى الحكم فى النشاه البرزخيه ايضا حتى يشاهد ما قدر له ان يشهده مما كان يتصوره على خلاف ما كان عليه، و اليه الاشاره بقوله تعالى: (و بدا لهم من الله ما لم يكونوا يحتسبون)، و حتى تظهر غلبه احكام الروح و علمه، و حكم صحبه الحق بالمعيه الذاتيه و سره على حكم المزاج و تخيلات صاحبه التخيلات الغير المطابقه بما عليه المتصور، و اليه الاشاره بقوله تعالى: (هنالك تبلوا كل نفس ما اسلفت و ردوا الى الله موليهم الحق و ضل عنهم ما كانوا يفترون).

ثم اعلم ان كل نشاه ينتقل الانسان اليها بعد الموت، فانها متولده عن هذه النشاه العنصريه، (و ان فى ضمن هذه النشاه العنصريه) و ان فى ضمن هذه النشاه ما يدوم و يبقى، و ان تنوع ظهوره و اختلف كيفياته و تراكيبه، و فيه ما يفنى بالموت، و فيه ما يحصب الروح فى البرزخ فى القوى الطبيعيه و التصورات الذهنيه الخياليه من شر و خير، و نعنى
بالشر هنا الاعتقادات الفاسده و التصورات الرديه و المقاصد القبيحه المستحضره، و الباقى من لوازم ما ذكرنا من صور الافعال و الاقوال الانسانيه بموجب القصد و الاستحضار المذكورين.

و اما النشاه الحشريه، فانها باطن هذا الظاهر، فيبطن هناك ما ظهر الان، و يظهر ما بطن على وجه جامع بين احكام ما بطن الان و ظهر، و ما نتج من هذا البطون و الظهور و الجمع و التركيب.

ثم عند الصراط يفارق السعداء، فما يبقى فيهم من خواص هذا المزاج و الدار مما هوى عنصرى غير طبيعى، و يبقى معهم ارواح قوى هذا النشاه و جواهرها الاصليه المتركبه بالتركيب الابدى الطبيعى الغير العنصرى و صوره الجمع و التاليف الغيبى الازلى، و اهل الشقاء، ينفصل عنهم ما قد كان فيهم من ارواح القوى الانسانيه و الصفات الروحانيه، و تتوفر فى نشائهم صور الاحوال المزاجيه الانحرافيه و الصفات الرديه و الكيفيات المرديه الحاصله فى تصوراتهم و اذهانهم، و التى ترتبت عليها افعالهم فى الدار الدنيا و اقوالهم، و ينضم الى صورهم ما تحلل من اجزائهم البدنيه فى هذه النشاه.

فان كل ما تحلل من ابدانهم يعاد اليهم و يجمع لديهم، بصوره ما فارقهم عقدا و عملا و حالا، و ما يقتضيه ذلك الجمع و التركيب الذى تغلب
عليه حكم الصوره على الروحانيه.

و اهل الجنه بالعكس، فان اكثر قواهم المزاجيه و الصفات الطبيعيه و ما تحلل من ابدانهم ينقلب بوجه غريب، شبيه بالاستحاله صورا روحانيه مع بقاء حقيقه الجسم فى باطن سوره السعداء.

فالباطن هنا مطلق و الظاهر مقيد، و الامر هناك بالعكس.

حكم الاطلاق فى ظاهر النشاه الجنايه، و حكم التقييد فى باطنها، و غالب الحكم و الاثر فيها ظهر هناك لما بطن هنا و بالعكس.

و النشئات المشار اليها هنا اربعه: اولها هذه النشاه العنصريه و هى كالبرزه لهذه النشئات، و لها الادماج و الجمع الاكبر.

و بعدها نشاه البرزخ، و انها منتشئه من بعض صور احوال الخلق و بعض اعمالهم و ظنونهم و تصوراتهم و اخلاقهم و صفاتهم.

فيجتمع ما ذكرنا امور تحصل لها هيئه مخصوصه، كالامر فى المزاج المتحصل من اجتماع الاجزاء التى منها تركب ذلك المزاج، كان ما كان.

فتقتضى تلك الهيئه ظهور النفس فى الصوره المتحصله من تلك الهيئه و ذلك الاجتماع، و صفه الصوره بحسب نسبه الصفه الغالبه على الانسان حين مفارقه هذه النشاه.

فيظهر بعضهم فى البرزخ، بل و برهه من زمان الحشر فى صوره اسد و دبج و طير كما ورد فى الشرع، و شهد بصحته الكشف و التعريف الالهى، و ليس هذا بالمسخ و ال
تناسخ المستنكر.

فان القائلين بذلك زاعمون انه فى الدنيا، و هذا انما هو فى البرزخ بعد الموت، فافهم! و من غلبت عليه الاحكام الروحانيه، و افرط اعراضه عن هذه الدار و هذه النشاه- كالشهداء المقبولين فى سبيل الله للجهاد بطيب قلب و صحه ايمان- يظهر نفوسهم فى صور طيور روحانيه، كما اخبر- صلى الله عليه و آله و سلم-: (ان ارواح الشهداء فى حواصل طير خضر، تعلق من ثمر الجنه، ماوى الى قناديل تحت العرش. )

و ورود فى المعنى فى الحديث الصحيح، ان فى غزوه احد قال بعض الصحابه لبعضهم معاتبا له: (اتعقد عن جنه عرضها السموات و الارض؟ و الله انى لاجد ريحها دون احد. )

و هذا من بركه نور الايمان و استفراغ الهمه حال التوجه.

فمع الاعراض التام عن هذه النشاه و هذه الدار، و استشهد صاحب هذا القول يومه ذلك- رضى الله عنه- و المتوسطون من اولياء المفرطين فى الانقطاع عن الخلق و المجاهدات البدنيه ايضا كذلك.

و اما الكمل فانهم لا ينحرفون الى طرف من الوسط، بل يوفون كل مرتبه حقها.

فهم تامون فى عالم الطبيعه و لا الروحانيه.

و من سواهم اما مغلوب الروحانيه مستهلك الطبيعه، و اما مغلوب الطبيعه مستهلك قواه الروحانيه فى عرصه طبيعته كما هو جمهور الناس، و الكمل المقرب و ن فى حاق الوسط برازخ بين الطبائع و الارواح، بل بين المرتبه الالهيه و الكونيه.

فافهم! و اما الباقيان من النشئات: فاحدهما النشاه الحشريه، و ثانيهما النشاه الاستقراريه فى احدى الدارين، و قد سبق التنبيه عليها، و الله المرشد! ثم قال- عليه الصلوه و السلام و التحيه و الاكرام-: (و لم يخل الله سبحانه خلقه من نبى مرسل، او كتاب منزل، او حجه لازمه، او محجه قائمه:) و خالى نگذاشت حق سبحانه خلق خود را از نبى مرسل يا كتاب منزل يا حجتى و دليلى بالغ يا برهانى قائم قاطع.

چه اوقات فترات رسل بعضى صاحب توحيد و يگانگى خداى تعالى بوده اند بما تجلى لقبه عند فكره، و او صاحب دليل است و بر نورى ممتزج از رب خويش من اجل فكره، همچون قسر بن ساعده و امثال او، و بعضى ديگر توحيد حق تعالى مى دانسته اند به نورى كه در قلب ايشان پيدا شده و قدرت بر دفع آن از خود نداشتند، من غير رويه و فكر و لا نظر و لا استدلال، فهم على نور من ربهم خالص.

و قوله- عليه الصلوه و السلام-: (او حجه لازمه او محجه قائمه) اشاره به اين دو طايفه است.

(رسل لا تقصر بهم قله عددهم، و لا كثره المكذبين لهم) رسولانى كه به قصور در اداى رسالت نينداخت ايشان را قلت عدد ايشان، و نه كثرت ع
دد مكذبان رسالت ايشان را، بلكه آنچه حق رسالت بود به جاى آورند.

(من سابق سمى له من بعده، و غابر عرفه من قبله) از هر رسولى سابق كه نام برد او را و تصديق رسالت او نمود رسولى كه بعد از او بود، و از هر رسولى لا حق كه تعريف رسالت او كرده رسولى كه قبل از او بوده.

(على ذلك نسلت القرون، و مضت الدهور، و سلفت الاباء، و خلفت الابناء. )

بر اين نهج رفت قرنها بر قرنها، و گذشت دهرها، از پيش رفتند پدران و از پى درآمدند فرزندان.

(الى ان بعث الله سبحانه محمدا- صلى الله عليه و آله و سلم- لانجاز عدته، و تمام نبوته،) تا آنكه بعث فرمود حق- سبحانه و تعالى- محمد را- صلى الله عليه و آله و سلم- از براى وفا كردن وعده او با انبياى سابق، و اتمام نبوت خويش.

گلشن: يكى خط است ز اول تا به آخر بر او خلق جهان گشته مسافر درين ره انبيا چون ساربانند دليل و رهنماى كاروانند وز ايشان سيد ما گشته سالار همو اول همو آخر درين كار بدو ختم آمده پايان اين ره بر او منزل شده (ادعوا الى الله) (ماخوذا على النبيين ميثاقه، مشهوره سماته،) در حالتى كه فرا گرفته بود بر پيغمبران عهد و ميثاق او، كما قال تعالى: (و اذا اخذ الله ميثاق النبيين) الى قوله تعالى: (ثم جاءكم رسول مصدق لما معكم لتومنن به لتنصرنه).

(مشهوره سماته) و مشهور بود علامات داله بر نبوت او.

(كريما ميلاده) با كرامت و كمال شرافت بود اصل ولادت او.

تا شب نيست صبح هستى زاد آفتابى چو او ندارد ياد فيض فضل خداى دايه او فر پر هما
ى سايه او پاى كوبان عروس عشق ازل سرنگون اوفتاده لات و هبل آمنه غافل از چنان درى دهر ناديده آنچنان حرى آمده با هزار عز و مراد بر سر چار سوى كون و فساد طينتش زينت جهان آمد ساحتش راحت روان آمد آب حيوان سرشته با گل او غيب يزدان نهاده در دل او جان او ديده ز آسمان قدم زادن عقل و آدم و عالم تحفه اى بوده از زمان بلند زاده و زبده جهان بلند خاك پاشان فلك، نثار از وى نيم كاران، تمام كار از وى پدر ملك بخش آدم، او پسر نيكبخت عالم، او (و اهل الارض يومئذ ملل متفرقه، و اهواء منتشره، و طرائق متشتته) و اهل زمين در آن روز- كه مولد آن حضرت بود- ملتهاى متفرقه داشتند، و هواهاى پراكنده، و طريقتهاى پريشان.

(بين مشبه لله بخلقه، او ملحد فى اسمه، او مشير الى غيره،) بعضى تشبيه كننده خدا بودند به خلق مثل عبده اصنام، و بعضى ميل كننده بودند از استقامت در اسم او مثل آنكه لات از (الله) اشتقاق كردند و عزى از (عزيز) و مات از (منان)، و بعضى اشاره كننده بودند و به غير خداى تعالى همچون دهريه.

قال تعالى: (يا اهل الكتاب قد جاءكم رسولنا يبين لكم على فتره من الرسل).

انبيا، راستان دين بودند خلق را راه راست بنم و دند چون به غرب فنا فرو رفتند باز خودكامگان بر آشفتند پرده ها بست ظلمت از شب شرك بوسه ها داد كفر بر لب شرك اين چليپا چو شاخ گل در دست و آن چو نيلوفر آفتاب پرست اين صنم كرده سال و مه معبود و آن جدا مانده از همه مقصود اين شمرده به جهل بى برهان بدى از ديو و نيكى از يزدان آن يكى سحر و اين يكى تنجيم آن يكى در اميد و اين در بيم بدعت و شرك پر برآورده زندقه، جمله سر برآورده مندرس گشته علم دين خداى همگان ژاژخاى و ياوه دارى دين زردشت آشكاره شده پرده رحم پاره پاره شده خانه كعبه گشته بتخانه بگرفته به ظلم بيگانه عتبه و شيبه و لعين بوجهل يك جهان پر ز ناكس و نااهل عالمى پر سباع و ديو و ستور صد هزاران ره و چه و همه كور بر چپ و راست غول و پيش نهنگ راهبر گشته كور و همره لنگ پر ضلالت جهان و پر نيرنگ بر خردمند، راه دين شده تنگ و من خطبه له- عليه الصلوه و السلام-: (ارسله- صلى الله عليه و آله و سلم- على حين فتره من الرسل، و طول هجعه من الامم، و اعتزام من الفتن، و انتشار من الامور، و تلظ من الحروب، و الدنيا كاسفه النور، ظاهره الغرور، على حين اصفرار من ورقها، و اباس من ثمرها ، اغورار من مائها، قد درست اعلام الهدى، و ظهرت اعلام الردى، فهى متجهمه لاهلها، عابسه فى وجه طالبها.

ثمرها الفتنه، و طعامها الجيفه، و شعارها الخوف، و دثارها السيف.

نشد اندر آن مدت دير باز به تاج رسالت سرى سرفراز به محراب طاعت قدى خم نشد كسى در عبادت مسلم نشد نزد كس به راه شريعت قدم نشد چشم كس تر به اشك ندم شد از دود نيران خيل مجوس سپهر برين تيره چون آبنوس ز نادانى خويش قدم يهود گرفتند در پيش راه جحود شد آواز ناقوس ترسا بلند تزلزل در ايوان ايمان فكند ز تلبيس ابليس شخصى نرست سراسر جهان شد پر از بت پرست چنين بود احوال عالم خراب كه ناگه برآمد بلند آفتاب (فهداهم به من الضلاله، و انقذهم بمكانه من الجهاله. )

پس هدايت داد خداى تعالى خلايق را به محمد- صلى الله عليه و آله و سلم- از ضلالت شرك، و نجات داد ايشان را به واسطه قدر و منزلت آن حضرت از جهالت كفر.

چون امتداد مدت طويله فترت من الرسل و اشتغال طوايف انام به مناهى و عبادت اصنام به سر حد افراط رسد، نسيم عنايت ازلى از مهب عاطفت لم يزلى وزيدن گرفت، و صبح سعادت ابدى از مطلع سيادت محمدى دميدن آغاز نهاد، و نور نبوت كبرى از افق ام القرى ساطع شد ، و آفتاب رسالت عظمى از اوج سپهر بطحا طالع گشت، تا به ظهور او ظلمات كفر و عصيان به نور طاعت و ايمان متبدل شود، و ليالى شقاوت به ايام سعادت متحول گردد.

شعر: نبى اتانا بعد ياس و فتره من الدين و الاوثان فى الارض تعبد فارسله ضوءا منيرا و هاديا يلوح كما لاح الصقيل المهند بر آمد به برج شرف اخترى نه اختر كه شاه بلند افسرى به گلزار هاشم گلى بر شكفت كه گشتند مردم از آن در شگفت به باغ رسالت نهالى دميد كه ظل ظليلش به طوبى رسيد عجب كوكبى بر سپهر جلال بر آمد كه از نور او لا يزال چراغ هدايت چنان بر فروخت كه از پرتوش جان كفار سوخت
(ثم اختار سبحانه لمحمد- صلى الله عليه و آله- لقاءه، و رضى له ما عنده، فاكرمه عن دار الدنيا، و رغب به عن مقاربه البلوى، فقبضه اليه كريما صلى الله عليه و آله،) باز اختيار فرمود حق سبحانه از براى محمد- صلى الله عليه و آله و سلم- لقاى خود را، و راضى شد و پسنديد از براى او آنچه نزد او بود (مما لا عين رات و لا اذن سمعت و لا خطر على قلب بشر).

پس گرامى داشت او را دار دنيا و راغب گردانيد او را از مقام بلوى- يعنى دنيا- پس قبض كرد او را به سوى خويش در حالتى كه گرامى بود، صلى الله عليه و آله و سلم.

در كتاب سير آورده اند كه چون ملك الموت در صورت اعرابى آمد، اذن طلبيد، و حضرت وقوف يافت و اهل البيت را خبر دار گردانيد كه اوست.

فرمود: (بگوييد تا درآيد. )

پس درآمد و گفت: (السلام عليك ايها النبى! بدرستى كه خداوند تعالى تو را سلام مى رساند، و مرا فرموده، كه قبض روح تو نكنم مگر به اذن تو. )

حضرت فرمود: (اى ملك الموت! مرا به تو حاجتى است. )

گفت: (چيست؟) فرمود: (آن است كه قبض روحم نكنى تا زمانى كه جبرئيل بيايد. )

پس حق تعالى امر فرمود به مالك دوزخ كه روح مطهر حبيب من محمد به آسمان خواهند آورد، آتش دوزخ را بميران، و وحى كر
د به حور عين كه خود را بياراييد كه روح محمد مى رسد، و ملائكه ملكوت و سكان صوامع جبروت را خطاب آمد كه برخيزيد و در صف بايستيد كه روح محمد مى آيد، و جبرئيل را فرمان آمد كه به زمين رو به نزد حبيب من و منديلى از سندس براى وى ببر.

جبرئيل به نزد پيغمبر- صلى الله عليه و آله و سلم- آمد گريان.

آن حضرت فرمود: (اى دوست من! در حالتى چنين مرا تنها مى گذارى؟) جبرئيل گفت: (يا محمد! بشارت باد تو را.

بدرستى كه خبرى آورده ام براى تو كه محبوب و مرضى توست. )

فرمود: (چه بشارت آورده اى؟) گفت: (ان النيران قد اخمدت، و الجنان قد زخرفت، و الحور العين قد تزينت، و الملائكه قد صفت لقدوم روحك. )

حضرت فرمود: (اينها همه خوب است، و ليكن مرا خبرى گوى كه نفس من به آن خوش گردد. )

جبرئيل گفت: (به درستى كه بهشت حرام است بر جميع انبيا و امم تا زمانى كه تو و امت تو در آنجا درآيند. )

حضرت فرمود: (بشارت مرا زياده كن. )

گفت: (يا محمد! بدرستى كه خداى تعالى چيزى چند به تو ارزانى داشته كه به هيچ پيغمبر نداده: حوض كوثر و مقام محمود و شفاعت، و فرداى قيامت چندان از امت به تو خواهد بخشيد كه راضى شوى. )

فرمود: (اين زمان خوش دل شدم و چشم من روشن گشت. )

شعر: مرگ هر
كس اى پسر! همرنگ اوست پيش دشمن، دشمن و بر دوست، دوست گر تن من همچو تنها خفته است هشت جنت بر دلم بشكفته است گفت جفتش: الفراق اى خوش وصال! گفت: نى نى، الوصال است الوصال گفت: امشب در غريبى مى روى از تبار و خويش غايب مى شوى گفت: نى نى، بلكه امشب جان من مى رسد خود از غريبى در وطن گفت: رويت را كجا بينيم ما؟ گفت: اندر حلقه خاص خدا و من كلامه- عليه الصلوه و السلام-: (و الله لابن ابى طالب انس بالموت من الطفل بثدى امه).

(و الله ما فجانى من الموت وارد كرهته، و لا طالع انكرته، و ما كنت الا كقارب ورد، او طالب وجد، و ما عندالله خير للابرار. )

چون جان تو مى ستانى، چون شكر است مردن با تو ز جان شيرين، شيرين تر است مردن اين سر نشان مردن، آن سر نشان زادن زآن سر كسى نميرد، از اين سر است مردن بگذار جسم و جان شو، رقصان بدان جهان شو مگريز اگر چه حالى شور و شر است مردن از جان چرا گريزم؟ جانست جان سپردن از كان چرا گريزم؟ كان زرست مردن چون حضرت رسالت را- عليه و آله الصلوه و السلام و التحيه- معلوم بود كه بى موت اختيارى از كراهت موت اضطرارى خلاصى ميسر نيست فرمود: (موتوا قبل ان تموتوا. )

كار، آن كا
ر است اى مشتاق مست! كاندر آن كار ار رسد مرگت خوشست روز مرگ اين حس تو باطل شود نور جان دارى كه يار دل شود؟ در لحد كين جسم را خاك آكند هست آنچه كور را روشن كند؟ آن زمان كين جان حيوانى نماند جان ديگر بايدت بر جا نشاند مرگ بى مرگى تو را چون برگ شد جان باقى يافتى و مرگ شد قال رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-: (يا معاذ! ان المومن يتوقع الموت صباحا و مساءا. )

و قيل لمولانا على- عليه الصلوه و السلام-: كيف اصبحت يا اميرالمومنين؟ فقال: (اصبحت احمد الله و آكل رزقى و انتظر اجلى. )


به روز مرگ چو تابوت من روان باشد گمان مبر كه مرا درد اين جهان باشد جنازه ام چو بينى مگو فراق فراق مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد مرا به گور سپارى مگو وداع وداع كه گور پرده جمعيت جنان باشد فرو شدن جو بديدى بر آمدن بنگر غروب شمس و قمر را چرا زيان باشد؟ تو را غروب نمايد ولى شروق بود لحد چو حبس نمايد خلاص جان باشد لهذا قال- عليه الصلوه و السلام- عند الشهاده: (فزت برب الكعبه. )

شعر: چون كه ايشان خسرو دين بوده اند وقت شادى شد چو بشكستند بند سوى شاذروان دولت تاختند كنده و زنجير را انداختند چه مرغ روح ك
ه از فضاى وسيع هواى گلشن سراى عالم قدس به تنگناى قفس قالب پاى بند و گرفتار شده، باز به آستانه اصلى خويش عروج مى نمايد و از مضيق مهالك خلاصى مى يابد، پس هنگام شادمانى است.

و انشد- عليه الصلوه و السلام-: جز الله عنا الموت خيرا فانه ابر بنا من والدينا و اراف يعجل تخليص النفوس من الاذى و يدنى من الدار التى هى اشرف ميوه شيرين نهان در شاخ و برگ زندگى جاودان در زير مرگ اى كه مى ترسى ز مرگ اندر فرار ترست از خويش است اى جان! هوشدار زشت، روى توست نى رخسار مرگ جان تو همچون درخت و مرگ برگ (و خلف فيكم ما خلفت الانبياء فى اممها، اذ لم يتركوهم هملا، بغير طريق واضح، و لا علم قائم) و گذاشت آن حضرت- صلى الله عليه و آله و سلم- بعد از وفات خويش در ميان شما آنچه گذاشتند انبيا در ميان امم خويش.

چه نگذاشتند امت خود را مهمل و معطل، بى طريقى روشن و بى علمى قائم.

و لفظ علم، استعاره است از آنچه مهتدى مى شوند به آن خلايق قوانين شرعيه.

(كتاب ربكم): (بدل است از (ما خلفت) ) مبينا حلاله و حرامه، و فرائضه و فضائله، و ناسخه و منسوخه يعنى گذاشت حضرت رسالت- صلى الله عليه و آله و سلم- در ميان شما كتاب پروردگار شما، در حالتى كه روشن كننده بود حلال او را و حرام او را، و فرايض و سنن او، و ناسخ و منسوخ او.

و نسخ عبارت است از رفع مثل حكمى كه ثابت شده باشد به نص متقدم به حكمى ديگر مثل او، و الناسخ (هو) حكم الرافع، و المنسوخ هو الحكم المرفوع.

(و رخصه و عزائمه) رخصت عبارت است از اذن در فعلى با قيام سبب محرم آن فعل از براى ضرورت، كقوله تعالى: (فمن كان مريضا او على سفر فعده من ايام اخر).

و عزيمت آن است كه باشد احكام شرعيه، جارى بر وفق سبب شرعى آن، مثل: (فاعلم انه لا اله الا هو) و خاصه و عامه، و عبره و امثاله عبر، مثل قصص اولين و مصائب نازله به ايشان كه سبب اعتبار و انزجار و رجوع به حق تعالى مى گردد، كقوله تعالى: (فاخذه الله نكال الاخره و الاولى ان فى ذلك لعبره لمن يخشى) و امثال آن مانند قوله تعالى: (انما مثل الحيوه الدنيا كماء انزلناه) الايه.

و مرسله و محدوده مرسل، همچون قوله تعالى: (فتحرير رقبه من قبل ان يتماسا)، و محدود از قبيل: (فتحرير رقبه مومنه) (و محكمه و متشابهه،) محكم آن است يكى از مفهومات محتمله الاراده او راجح باشد بى قرينه، و متشابه آن است كه هيچ يك از مفهومات محتمله او راجح نباشد، مثل قوله تعالى: (ثلاثه قروء)، فانه محتمل للحي
ض و الطهر على سواء.

(مفسرا جمله، و مبينا غوامضه،) در حالتى كه روشن كننده بود مجمل آن را به بهترين تفصيلى، و بيان كننده بود غوامض و دقايق آن را.

(بين ماخوذ ميثاق علمه،) در بيان آنچه اخذ كرده بود ميثاق تعلم آن را بر خلق، بى توسعه در جهل آن، همچون تعلم وحدانيت حق تعالى، كقوله تعالى: (فاعلم انه لا اله الا هو).

(و موسع على العباد فى جهله،) و ميان آنچه توسعه فرمود بر عباد در جهل آن، يعنى تعلم آن بر خلايق واجب گردانيده بود، همچون آيات متشابهات اول سور، مثل (كهيعص).

(و بين مثبت فى الكتاب فرضه، و معلوم فى السنه نسخه، و واجب فى الشريعه.

اخذه، و مرخص فى الكتاب تركه،) و ميان آنچه در كتاب ثابت شده فرض او، و معلوم است در سنت نسخ او، مثل قوله تعالى: (و اللاتى ياتين الفاحشه من نسائكم) الى قوله تعالى: (فامسكوهن فى البيوت حتى يتوفيهن الموت) كه منسوخ شده حكم آن در حق ثيب به رجم و در حق بكر به جلد و تغريب به حكم سنت، و ميان آنچه واجب بود در شريعت اخذ آن، و مرخص بود در كتاب ترك او، مانند صوم يوم عاشورا كه واجب بود و سنت و منسوخ شد وجوب آن در كتاب به صوم شهر رمضان، توجه و استقبال به بيت المقدس در اول اسلام به حكم سنت و نسخ آن بق و له تعالى: (فول وجهك شطر المسجد الحرام)- الايه-.

(و بين واجب لوقته، و زائل فى مستقبله. )

و ميان آنچه واجب است در وقت او، و زايل شده وجوب آن در مستقبل، مثل آيه نجوى.

(و مباين بين محارمه، من كبير اوعد عليه نيرانه، او صغير ارصد له غفرانه) و ميان آنچه مباين و جداكننده است و فارق ميانه محارم او، از گناه كبير (كه) وعيد كرده بر آن آتش دوزخ، يا گناه صغير كه صاحب آن را مترصد غفران گردانيده.

(و بين مقبول فى ادناه، و موسع فى اقصاه. )

و همچنين مباين و فارق است ميان آنچه مقبول است در ادناى او، و توسعه فرمود در اعلاى آن، مثل قوله تعالى: (فاقروا ما تيسر منه).

پس قليل از قرآن مقبول است و كثير آن موسع و مرخص است ترك آن.

قال السيدالرضى: و منها- اى فصل آخر من هذه الخطبه- فى ذكر بيت الله تعالى.

در اين فصل بيان وجوب حج بيت الحرام است، و منت حق تعالى بر خلايق به آن، و اشاره به اسرار بعض اوضاع آن بقوله عليه الصلوه و السلام: (و فرض عليكم حج بيته الحرام، الذى جعله قبله للانام، و فرض گردانيد بر شما زيارت خانه حرام خويش كه گردانيده آن را قبله خلايق.

(يردونه ورود الانعام) كه وارد مى شوند مردمان به زيارت او همچون وارد شدن انعام.

يعنى ازدحام و محبت ايشان به زيارت بيت الله همچون محبت و ازدحام شتران تشنه است بر آب.

(و يالهون اليه ولوه الحمام،) يعنى مشتد مى شود شوق بندگان به خانه خدا در هر سال همچون شدت اشتياق كبوتر ساكن آنجا كه دور شود.

(جعله سبحانه علامه لتواضعهم لعظمته، و اذعانهم لعزته) گردانيد حق سبحانه بيت خويش را نشانه تواضع و فروتنى ايشان عظمت او را، و علامت اذعان و قبول ايشان عزت او را.

(و اختار من خلقه سماعا اجابوا اليه دعوته) و برگزيد حق تعالى سامعان، يعنى آنان كه به سمع قبول شنيدند دعوت حق تعالى ايشان را به حرم خويش فى قوله تعالى: (و اذن فى الناس بالحج ياتوك رجالا)- الايه- و فى الخبر (ان ابراهيم- عليه الصلوه و السلا
م- لما فرغ من بناء البيت جاءه جبرئيل- عليه السلام- فامره ان يوذن فى الناس بالحج.

فقال ابراهيم: يا رب! و ما يبلغ صوتى؟ قال الله: اذن و على البلاغ.

فعلا ابراهيم المقام و اشرف به حتى صار كاطول الجبال و اقبل بوجهه يمينا و شمالا و شرقا و غربا و نادى: يا ايهاالناس! عليكم الحج الى البيت، فاجيبوا ربكم.

فاجابه من كان فى اصلاب الرجال و ارحام النساء: لبيك، اللهم لبيك. )

و مراد از سماع كه اجابت دعوت به حج كرده اند، ايشانند.

(و صدقوا كلمته،) و تصديق كرده اند سخن خداى تعالى.

(و وقفوا مواقف انبيائه، و تشبهوا بملائكه المطيفين بعرشه. )

و ايستاده اند در مواقف انبياى او، و متشبه شده اند به ملائكه او كه طواف كننده به عرش اويند، و در خبر است كه بيت المعمور در آسمان، به ازاى كعبه معظمه است، و طواف ملائكه به آن همچون طواف انسان است به كعبه.

(يحرزون الارباح فى متجر عبادته، و يتبادرون عنده موعد مغفرته،) لفظ (متجر) استعاره است از حركات در عبادات، و لفظ (ارباح) از براى ثمر آن در آخرت.

يعنى مى ربايند قصبات سبق سودها در تجارت كردن عبادت او، و پيش مى گيرند بر يكديگر نزد او در عملى كه محل وعده مغفرت اوست.

(جعله سبحانه للاسلام علما، و للعابد
ين حرما،) گردانيد خداى تعالى بيت الحرام را علم و نشانه اسلام، و حرم عابدان، لكونه آمنا لمن دخله و مانعا له، قال تعالى: (و اذبوانا لابراهيم مكان البيت ان لا تشرك بى شيئا و طهر بيتى للطائفين و القائمين و الركع السجود).

قال ابن عطا: (وفقناه لبناء البيت، و اعناه عليه، و جعلناه منسكا له و لمن بعده من الاولياء و الصديقين الى يوم القيامه. )

(فرض حجه، و اوجب حقه، و كتب عليكم وفادته،) فرض گردانيد حج بيت خويش، و واجب گردانيد حق آن را، و واجب كرد بر شما وفاده او.

(وفاده) قدوم است از براى استرفاد، و لفظ او مستعار است از براى حج، از براى آنكه قدوم به بيت الله است، طلبا لفضله و ثوابه.

قال ابن عطا فى قوله تعالى: (و اذن فى الناس ياتوك رجالا)، (اى رجالا استصلحناهم للوفود الينا.

فليس كل احد يصلح ان يكون وفدا الى سيده، و الذى يصلح للوفاده هو اللبيب فى افعاله و الكيس فى اخلاقه و العارف بما يفد به و بما يرد و يصدر.

(فقال سبحانه: و لله على الناس حج البيت من استطاع اليه سبيلا، و من كفر فان الله غنى عن العالمين. )

قال ذوالنون: و اما الحج، فزياره الله فى بيته فريضه على كل مسلم فى دهره مره واحده من استطاع اليه سبيلا، و فى الحج مشاهده ا
حوال الاخره و منافع كثيره فى زيادات اليقين فى مشاهدتها، و وجود الروح و الراحه و الاشتياق الى الله تعالى، و لزوم المحبه للقلب و الطمانينه الى الله تعالى، و الاعتبار بالمناسك و الوقوف على معانيها، و ذلك ان اول حال من احوال الحج العزم عليه.

و مثل ذلك كمثل الانسان الموقن بالموت و القدوم على الله، فيكتب وصيته، و يخرج من مظالم عباده ما امكنه، و يخرج خروج الميت من دار الدنيا الى دار الاخره، لا بطمع فى العود اليها ابدا.

فيركب راحلته، و خير الرواحل التوكل، و يحمل زاده، و خير الزاد التقوى.

و يكون فى مسيره كانه محمول الى قبره، و اذا دخل الباديه كانه ادخل قبره.

فاذا بلغ موضع الاحرام فكانه ميت، نشر من قبره و نودى بوقوفه بين يدى ربه، و الاغتسال للاحرام كغسل الميت، و لبس ثياب الاحرام كالكفن، و اذا وقف فى الموقف اشعث اغبر كانه خرج من قبره و التراب على راسه، و الصفا و المروه كفتا الميزان: الصفا الحسنات و المروه السيئات.

فهو يعدو مره الى هذه الكفه و مره الى هذه الكفه، ينتظر ما يكون من رجحان احد الشقين، و المزدلفه الجواز على الصراط، و منى كالاعراف بين الجنه و النار، و مسجد الحرام كالجنه التى من دخلها امن بوائق الافات، و البيت
كعرش الله، و الطواف به كطواف الملائكه بالعرش.

و فى الباب الرابع من الفتوحات المكيه: (اعلم ان من شرط العالم المشاهد، صاحب المقامات الغيبيه و المشاهد، ان يعلم ان للامكنه فى القلوب اللطيفه تاثيرا، و لو وجد القلب فى اى موضع كان الوجود الاعم، فوجوده بمكه اسنى و اتم، فكما تتفاضل المنازل الروحانيه كذلك تتفاضل المنازل الجسمانيه، و الا فهل الدر مثل الحجر، الا عند صاحب الحال؟ و اما الكمل، صاحب المقام، فانه يميز كما ميز بينهما الحق.

هل ساوى الحق دار بناوها لبن التراب و التبن، و دار بناوها لبن العسجد و اللجين؟ فالحكيم الواصل من اعطى كل ذى حق حقه.

فهذا واحد عصره، و صاحب وقته.

فكثير بين مدينه يكون اكثر عمارتها الشهوات، و بين مدينه يكون اكثر عمارتها الايات البينات! اليس قد جمع معى صفيى- ابقاه الله- ان وجود قلوبنا فى بعض المواطن اكثر من بعض؟ و قد علم وليى- ابقاه الله- ان ذلك من اجل من يعمر دلك الموضع، اما فى الحال، من الملائكه المكرمين او من الجن الصادقين، و اما من همه من كان يعمره و فقد، كبيت ابى يزيد الذى يسمى بيت الابرار، و كزاويه جنيد بالشونيزيه، و كمغاره ابراهيم بن ادهم، و ما كان من اماكن الصالحين الذين فنوا عن هذا الدا
ر، و بقيت آثارهم فى اماكنهم، ينفعل لها القلوب اللطيفه، و لهذا يرجع تفاضل المساجد فى وجود القلب الا فى تضاعف الاجر.

فقد يجد قلبك فى مسجد اكثر مما يجده فى غيره من المساجد، و ذلك ليس للتراب، و لكن لمجالس الاتراب او همتهم.

و من لا يجد الفرق فى وجود قلبه بين السوق و المساجد فهو صاحب حال لا صاحب مقام، و لا اشك كشفا و علما انه- و ان عمرت الملائكه جميع الارض مع تفاضلهم فى المقام و المراتب، فان اعلاهم مرتبه و اعظمهم علما و معرفه عمرت المسجد الحرام، و على قدر جلساتك يكون وجودك.

فان لهم الجلساء، فى قلب الجليس لهم تاثيرا، اذ همهم على قدر مراتبهم، و ان كان من جهه الهمم، فقد طاف بهذا البيت مائه الف نبى و اربعه و عشرون الف نبى سوى الاولياء، و ما من نبى و لا ولى الا و له همه متعلقه بهذا البيت، و هذا البلد الحرام، لانه البيت الذى اصطفاه الله على سائر البيوت، و له سر الاوليه فى المعابد، كما قال تعالى: (و ان اول بيت وضع للناس للذى ببكه مباركا و هدى للعالمين فيه آيات بينات مقام ابراهيم و من دخله كان آمنا) من كل خوف، الى غير ذلك من الايات. )

قال الشيخ ابوعبدالرحمن السلمى فى حقائق التفسير: (سمعت منصور بن عبدالله يقول: سمعت اباالقا
سم الاسكندرانى يقول: سمعت اباجعفر الملطى يقول على الامام الرضا عن ابيه موسى الكاظم عن ابيه الصادق جعفر بن محمد الباقر- عليهم السلام- فى تفسير قوله تعالى: (و اذ جعلنا البيت مثابه للناس و امنا) قال: (البيت، هيهنا، محمد- صلى الله عليه و آله و سلم- فمن آمن به و صدق برسالته دخل فى ميادين الامن و الامان. )

سلطان اقليم وفا، شاه سرير اصطفى سر دفتر صدق و صفا، سرمايه امن و امان كعبه اعظم مقام هر صفا قبله اقبال امانى را منا منتهاى سير و هادى سبل مصطفاى مجتبى ختم رسل كعبه تحقيقى او را دان و بس ركب او جانها، شتر دل، تن جرس شرق تا غرب جهان را رو در او جمله بر وى طايف از وى كامجو تاجران را كام از او سودا و سود زاهدان را نسك و تسبيح و درود عاشقان گردش دوان بر روى و سر تا در او يابند يار خود مگر هر كه از روى صفا سويش شتافت حج اكبر كرد و عمرى عمره يافت هر كه سازد خاك كوى او مطاف كعبه آرد مر و را هر دم طواف كعبه مشكين پوش و دامن چاك ازوست عاشقان كرده بر سر خاك، ازوست ز اشتياقش بس كه زد بر سينه سنگ سينه اش شد پاره و در سينه سنگ و فى تفسير العرائس فى قوله تعالى: (فول وجهك شطر المسجد الح را م): (اى فول وجهك نحو المراقبه الى صدرك، لانه مسجد انوار الحقائق، و هو ممتنع عن الوسواس و غبار العلائق، و فيه القلب، و هو كعبه الانس، و فى تلك الكعبه آيات بينات مقامى، و فى الايات آثارى، و فى الاثار انوار صفاتى. )

و قال المحقق السلمى فى حقائق التفسير فى قوله تعالى: (ان الصفا و المروه من شعائر الله): (سمعت منصور بن عبدالله يقول: سمعت اباالقاسم الاسكندرانى يقول: سمعت اباجعفر الفلسطينى عن الامام الرضا عن ابيه عن جعفر بن محمد- عليهم الصلوه و السلام- قال: (الصفا، الروح لصفائها عن درن المخالفات، و المروه، النفس لاستعمالها المروه فى القيام بخدمه سيدها. )

و قال- عليه الصلوه و السلام- فى قوله تعالى: (و طهر بيتى للطائفين و القائمين و الركع السجود) قال- عليه السلام-: (طهر نفسك عن مخالطه المتخالفين و الاختلاط بغير الحق، و القائمين هم قوام العارفين المقيمون معه على بساط الانس و الخدمه، و الركع السجود، الائمه و الساده الذين رجعوا الى البدايه عن تناهى النهايه. )

و قال بعضهم: طهر بيتى- و هو قلبك- للطائفين فيه، و هو زوائد التوفيق، و القائمين و هو انوار الايمان، و (الركع السجود) الخوف و الرجا، و طهاره القلب يكون بالاتفاق عن الا
ختلاف و بالطاعه عن المعصيه و بالاقبال عن الادبار و بالنصيحه عن الغش و بالامانه عن الخياله، و اذا ظهر من هذه الاشياء قذف الله فيه النور، فيشرح و يفسح.

فيكون محلا للمحبه و المعرفه و الشوق و الوصله.

سئل بعضهم: ماذا اسال فى الحج و فى الموقف؟ فقال: (سله قطع نفسك عنك بترك كلما يقطعك عن القربه، و استعمال كل ما يوجب الزلفه.

و انشدت فى معناه: لست من جمله المحبين ان لم اجعل القلب بيته و المقاما و طوافى اجاله السر فيه و هو ركنى اذا اوقف استلاما ثم قال: اجعل البيت قلبك، و اجعل مكه ظرفا لقلبك، و اجعل طوافك حوله طوافا من سرك.

تجد الله كوجود البيت ان كنت هكذا، و الا فانت ميت. )

جاء رجل الى الجنيد يستاذنه فى الحج على التجريد، فقال: (جرد اولا قلبك من السهو، و نفسك من اللهو، و لسانك من اللغو، ثم اسلك حيث شئت. )

هندويى بودست چون شوريده اى در مقام عشق صاحب ديده اى چون به راه حج برون شد قافله ديد خلقى در ميان مشغله گفت: اى آشفتگان دلرباى! در چه كاريد و كجا داريد راى؟ آن يكى گفتش كه اين مردان راه عزم حج دارند هم اين جايگاه گفت: حج چبود؟ بگو اى رهنماى! گفت: جايى خانه اى دارد خداى هر كه آنجا يك نفس ساكن ش و د از عذاب جاودان ايمن شود شورشى در حال هندو اوفتاد ز آرزوى كعبه در روى اوفتاد گفت: ننشينم به روز و شب ز پاى تا نيارم عاشقانه حج به جاى همچنان مى رفت مست و بى قرار تا رسيد آنجا كه آنجا بود كار چون بديد او خانه گفتا: كو خداى؟ زانك او را مى نبينم هيچ جاى حاجيان گفتند: اى آشفته كار! او كجا در خانه باشد؟ شرم دار خانه آن اوست، او در خانه نيست داند اين سر، هر كه او ديوانه نيست زين سخن هندو چنان فرتوت شد كز تحير عقل او مبهوت شد هر نفس مى كرد و هر ساعت فغان خويشتن بر سنگ مى زد هر زمان راز مى گفت: اى مسلمانان! مرا از چه آورديد سرگردان مرا؟ من چه خواهم كرد بى او خانه را؟ خانه كور آمد كنون ديوانه را گر من سرگشته آگه بودمى اين همه راه از كجا پيمودمى؟ يا مرا با خانه بايد زين مقام يا خداى خانه بايد والسلام هر چه در چشم تو جز صانع بود گر همه صنعت بود ضايع بود تا كه جان دارى ز صانع روز و شب جان خود را، چشم صانع بين طلب! تمت ترجمه الخطبه البديعه بحمدالله تعالى و منه، و صلى الله على خير خلقه محمد و آله و صحبه اجمعين.

خطبه 002 -پس از بازگشت از صفين

و من خطبه له- عليه الصلوه والسلام-: بعد انصرافه من صفين- (احمده استتماما لنعمته، و استسلاما لعزته، و استعصاما من معصيته. )

سپاس و ستايش مى كنم او را از براى طلب تمامى و مزيد نعمت او، و انقياد كردن عزت او، و از براى طلب عصمت از ورطات معصيت او.

(و استعينه فاقه الى كفايته،) و طلب اعانت مى كنم از جهت احتياج به كفايت كردن و منع از دواعى مهلكه.

(فانه لا يضل من هداه، و لا يئل من عاداه، و لا يفتقر من كفاه،) پس بدرستى كه گمراه نمى شود آن كس كه هدايت كرده است خداى تعالى او را، و نجات نمى يابد آن كس كه دشمن دارد حق تعالى او را، و محتاج نشود آن كس كه كفايت كند حق- جل و علا- حاجت او را.

قوله: (فانه) تعليل لاستعانته على تحصيل الكفايه بكونها مانعه من دواعى طرفى التفريط و الافراط، فيستقيم العبد بها على سواء الصراط، و ذلك هدى الله الذى لا ضلال معه، و بكونها مانعه من الافتقار الى غيره تعالى، و من معاداته المستلزمه لعدم النجاه من عقابه.

(فانه ارجح ما وزن، و افضل ما خزن. )

پس بدرستى كه حمد او افزونتر است از هر موزون، و فاضلتر است از هر مخزون.

قوله: (فانه)، قيل: الضمير راجع الى ما دل عليه قوله: (احمده)، على طريقه قول
هم: (من كذب كان شرا له)، و يحتمل ان يعود الى الله.

و لفظ الخزن و الوزن مستعاران لعرفانه، و المعقول منه الراجح فى ميزان العقل على كل معلوم، و المخزون فى اسرار النفوس القدسيه.

(و اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له،) و گواهى مى دهم كه نيست خدايى سزاى پرستش الا خداى تنها، بى شريكى مر او را.

(شهاده ممتحنا اخلاصها، معتقدا مصاصها،) گواهى آزموده شده اخلاص او، اعتقاد كرده شده خالص او از شبهه و شرك.

(نتمسك بها ابدا ما ابقانا، و ندخرها لاهاويل ما يلقانا،) دست مى زنيم به آن شهادت دائما مادام كه باقى باشيم، و ذخيره مى سازيم آن را از براى خوفها و ترسهاى آنچه ملاقى ما شود در حيات و در ممات.

(فانها عزيمه الايمان، و فاتحه الاحسان،) پس بدرستى كه آن قوت ايمان است، و گشاينده باب احسان، اى هى مبداء كل عمل صالح.

(و مرضاه الرحمن، و مدحره الشيطان. )

و محل خشنودى خداى بخشاينده، و محل طرد و رانده شدن شيطان است.

(و اشهد ان محمدا و رسوله، ارسله بالدين المشهور،)- يعنى المله الواضحه- و گواهى مى دهم كه محمد بنده او و فرستاده اوست، ارسال فرمود او را- صلى الله عليه و آله و سلم- به دين واضح روشن.

شهره الشى ء وضوحه و بروزه من الخفاء، يقال: (شهرت السيف) اذا ابرزته من غمده الذى اخفاه، و كذا الدين ابرز بعون الله عن ممكن الخفاء.

قال الله تعالى: (ليظهره على الدين كله) و كان خافيا.

قال- صلى الله عليه و آله و سلم-: (بدا الاسلام غريبا).

(و العلم الماثور،) و علم بر اثر او رفته اهل هدايت.

و هو العلم البين اثره الذى يبقى بركنه فيروى و يكتب.

يقال: (اثرت عنه الشى ء) اى رويته و كتبت.

و كل ما كان له اثر حميد يروى و يثبت فهو ماثور.

و يجوز ان يراد بالعلم الماثور المسنون الذى تتضح فيه سنن المرسلين و خطواتهم، و الاثار الخطوات، قال الله تعالى: (و نكتب ما قدموا و آثارهم)، و قال: (فارتدا على آثارهما) اى خطاهما.

(و الكتاب المسطور،) و كتاب محفوظ السطر.

حفظ النسق و الترتيب فى الكتابه، فمعناه: المحفوظ مراتب معاينه و نسق الفاظه.

(و النور الساطع، و الضياء اللامع،) و نور طالع شده، و ضياء درخشنده.

الضياء اخص من النور، كل ضياء نور و ليس كل ن و ر ضياء، و اكثر ما يستعمل الضياء فى شى ء ظاهر الوضائه بارز النور، و النور يستعمل فى شى ء له نور كامن وضوء خفى، و قد يستعمل ايضا فى اشياء منيره الظاهر و الباطن.

قال الله- عز و جل-: (جعل الشمس ضياء و القمر نورا) لظهور نور الشمس و تكون النور فى القمر، و ان جرم القمر فى قولهم مظلم و النور فيه مستعار من الشمس، و وصف النور بكونه ساطعا و الضياء بكونه لامعا، لانه اراد بالنور الدين، و الضياء العلم.

و الدين ساطع لطول مده بقائه، و العلم لامع لرفعته ليتوصل به الى معرفته الشى ء بحقيقته.

فذاك من السطع و هو طول العنق، و السطاع و هو العمود الممتد، و من سطح الغبار اذا طال و امتد.

(و الامر الصادع،) و امر شكافنده و حكم فاصل بين الحق و الباطل.

و ذلك انه- صلى الله عليه و آله و سلم- صدع بامر الله بيضه الشرك، و شق عصا المشركين، و قطع ما اتصل من كفرهم، و دام من عقائدهم الباطل يقال: (صدع بالحق) اذا جهر به و اوضحه، تشبيها بالصديع الذى يعبر به عن الصبح، قال الله تعالى: (فاصدع بما تومر) اى اجهر به.

ثم اشار الى وجوه مقاصد البعثه بقوله- عليه السلام-: (ازاحه للشبهات، احتجاجا بالبينات، و تحذيرا بالايات، و تخويفا بالمثلات،) از براى رفع كردن
شبهه هاى در دين، و حجت آوردن به معجزات واضحه، و حذر نمودن به آيات منذره، و ترسانيدن به عقوبتهاى امم سالفه.

(و الناس فى فتن انجذم فيها حبل الدين، و تزعزعت سوارى اليقين،) و مردم در فتنه ها بودند كه منقطع شده بود در آن دست زدن به حبل دين، و مضطرب شده بود ستونهاى يقين.

لعدم استقامته بهم و تخاذلهم عنه، او لاهل الدين الذين بهم يقوم، و تزعزعها لمتوتهم او لخمولهم خوفا من الظالمين.

(فاختلف النجر، و تشتت الامر،) پس مختلف شد اصل فطرت مردم، و متفرق شد امر دين.

اشاره الى تفرق الاهواء و تبدد الاراء فى دين الله المتحد الذى لا اختلاف فيه.

و النجر الاصل، و اراد به ما كان يجمع الناس من الدين الذى تفرقوا عنه، اى اصل الفطره التى فطر الناس عليها، و هى خلق الله الخلق ممكنين من الايمان، فصاروا بسوء اختيارهم كافرين.

و هو معنى قوله- صلى الله عليه و آله-: (كل مولود يولد على الفطره فابواه يهودانه).

(فالهدى خامل، و العمى شامل. )

پس هدايت، اسم او از ميانه گم شد، و كورى ضلالت شايع و شامل مردم شد.

خمول الهدى سقوط انوار الدين بينهم و عدم استضاءتهم بها.

فهم مشمولون بالعمى عنه، و غطت اعينهم ظلمات الشبهات عليه.

(و ضاق المخرج،) و تنگ شد راه بير و ن شدن از ظلمات شبهات.

(و عمى المصدر،) و كور شد جاى بازگشتن به دين.

اى عموا عن المصدر، و اسنده الى المفعول مجازا.

(عصى الرحمن، و نصر الشيطان، و خذل الايمان،) نافرمانى كردند خداى بخشاينده را، و يارى دادند ديو فريبنده را، و فرو گذاشتند جانب ايمان را.

نصره الشيطان اتباع رايه، و بذلك يكون عصيان الله و خذلان الايمان به.

(فانهارت دعائمه، و تنكرت معالمه،) پس بيفتاد ستونهاى ايمان، و ناپيدا شد علامتهاو نشانه هاى آن، تنكرها انمحاوها من القلوب.

(و درست سبله، و عفت شركه. )

و مندرس شد راههاى آن، و ناپيدا شد جاده هاى او.

الشرك جمع شركه بفتح الشين و الراء- و هى معظم الطريق، و اراد بها ادله الدين، و اراد بعفائها عدم الاثر بها لعدم سالكها.

(اطاعوا الشيطان فسلكوا مسالكه، و وردوا مناهله،) فرمان بردند شيطان را، پس سلوك كردند در راههاى او، و فرو آمدند در آبشخورهاى او از ملاهى.

(بهم سارت اعلامه، و قام لواوه،) به ايشان سير كرده است علمهاى شيطان، و به ايشان قائم شده لواى او.

(فى فتن داستهم باخفافها، و وطئتهم باظلافها،) در فتنه اى چند كه كوفت ايشان را به پايهاى خويش، و در زير پاى آورد ايشان را به سمهاى شكافته خويش.

(و قامت على سنابكها ، ) و ايستاد بر كناره هاى سم خود.


هذه من غرائب الكلمات و عجائبها، فانظر الى حسن التدرج فى مراتب قوه الفتن، فبدوها ضعيف.

فاستعار لفظ الاخفاف للينها، ثم ازدادت شده فشبهت بالاظلاف، لان الظلف اصلب من الخف، ثم اذا اشتدت و بلغت نهايه القوه و الصلابه استعار لها لفظه السنابك، لانها اصلب آله لمشى الحيوان.

ثم بين حياه الناس فى مراتب قوه الفتن بقوله- عليه السلام-: (فهم فيها تائهون حائرون جاهلون مفتونون،) پس ايشان در آن فتن مبتلايان متحيران جاهلان به فتنه افتادگان اند.

(فى خير دار- اى مكه- و شر جيران. )

اى صناديد قريش- در بهترين خانه و بدترين همسايه ها.

قيل: اراد بخير دار الشام، لانها الارض المقدسه، و (شر جيران) يعنى القاسطين.

(نومهم سهود، و كحلهم دموع، بارض عالمها ملجم، و جاهلها مكرم. )

خواب ايشان بيدارى است و كحل ايشان گريه هاست، در زمينى كه عالم خوار و بى مقدار است و جاهل گرامى و بزرگوار.

و منها، و يعنى به آل النبى- صلى الله عليه و آله و سلم-: و از اين خطبه است، و مى خواهد به آن آل نبى- صلى الله عليه و آله و سلم: (هم موضع سره، و لجا امره،) ايشانند محل سر ولايت او، و ايشانند ملجا امر نبوت او به امداد كردن و نصرت او.

(و عيبه علمه،) و ايشانند وعاى علم او، به اعتبار حفظ ايشان اسرار و علوم او.

العيبه ما يعبى الرجل متاعه فيه حين يستره عن الغير و يخفيه.

و (موئل حكمه،) و ايشانند مرجع حكمت او، يعنى اذا حكمته ضلت عنها الخلق فمنهم تطلب.

(و كهوف كتبه و جبال دينه،) و ايشانند غارهاى كتب او، و كوههاى راسخ دين او.

استعار لفظ الكهوف و الجبال باعتبار عصمه الدين بهم من الاضمحلال.

(بهم اقام انحناء ظهره،) به ايشان اقامه كرد خداى تعالى انحنا و دو تا شدن پشت او، كنايه است از اعانت و نصرت كردن ايشان در اول امر و ضعف اسلام.

(و اذهب ارتعاد فرائصه. )

و به ايشان زايل گردانيد لرزيدن گوشتهاى زير شانه او.

كنايه است از خوف آن حضرت- صلى الله عليه و آله و سلم- در وقايع مخوفه.

(لا يقاس بال محمد- صلى الله عليه- من هذه الامه احد، قياس نكنند به آل محمد- صلى الله عليه و آله و سلم- از اين مدت هيچ يكى را.

روى فى شهاب الاخبار انه قال- صلى الله عليه و آله و سلم-: (احفظونى فى اصحابى فانهم خيار امتى، احفظونى فى عترتى فانهم خيار اصحابى. )

اعلم- ضاعف الله لبى و لبك و زاد فى حبيبه صلى الله عليه و آله و سلم حبى و حبك- كه محبت هر محبوبى اقتضا كند محبت با هر كسى كه نسبتى به قرب يا قرابت با وى دارد، كما لا يخفى على اهل المحبه و الوداد.

پس محبت رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- اقتضا كند محبت اهل بيت و اصحاب او.

و چگونه باشد دلى كه در او ايمان و محبت آن حضرت باشد، و در محبت اهل بيت او ممتلى و غالى نبود كه ثمره شجره طيبه نبويه محمديه و انوار و ازهار گلشن ولايت احمديه اند، و منشور اين دودمان شرف به طغراى (قل لا اسئلكم عليه اجرا الا الموده فى القربى) موشح گشته، و كسوت طهارت اين خاندان- عز و علا- به طراز (ليذهب عنكم الرجس اهل البيت) مطرز و مطرا شده.

لا ينتظم عقد جواهر الايمان الا بمودتهم، و لا يتبرم عقد معاقد الايمان الا باجلالهم و محبتهم، و هم الاسوه بعد رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- حيث قال: (انى تركت فيكم الثقلين: كتاب الله و عترتى) و فيه اشاره الى ان كتاب الله لا يعلمه الا العتره.

روايت كرده صاحب كشاف كه (روزى در مجمع مشركان مى گفتند كه آيا مى بينيد كه محمد بر اين پيغام گزارى مزد مى طلبد؟ پس نازل شد آيه (قل لا اسئلكم عليه اجرا الا الموده فى القربى).

اصحاب گفتند: يا رسول الله! كيانند اقرباى تو كه بر ما دوستى ايشان واجب است؟ در جواب فرمود كه: (على و فاطمه و ابناهما. )

و همچنين روايت كرده از (اميرالمومنين على بن ابى طالب) على مرتضى كه گفت: شكايت كردم به رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- از حسد مردم بر من.

پس فرمود: (اما ترضى ان تكون اربع اربعه اول من يدخل الجنه: انا و انت و الحسن و الحسين، و ازواجنا عن ايماننا و شمائلنا، و ذرياتنا خلف ازواجنا. )

آيا راضى نيستى كه يكى از چهار كس باشى اول كسى كه به بهشت رود، من باشم و تو و حسن و حسين، و همسران ما از راست و چپ ما باشند، و فرزندان ما پس پشت ازواج ما باشند.

و همچنين روايت كرده است از حضرت رسالت- عليه و آله الصلوه و التحيه- كه (حرمت الجنه على من ظلم اهل بيتى، و آذانى فى عترتى، و من اصطنع ضيعه الى احد من ولد عبدالمطلب، و لم يجازه عليها ، فانا اجازيه غدا اذا لقينى يوم القيامه. )

حرام است بهشت بر كسى كه ظلم كند بر اهل بيت من، و ايذا به من رساند به جهت آنكه اذيت به عترت من رسانيده باشد، و هر كس كه نيكويى كند با يكى از فرزندان عبدالمطب، و آن فرزند عوض آن نيكو كننده ندهد، پس من جزاى آن نيكى به او دهم فرداى قيامت چون آن كس به من رسد. )

سعدى: سعدى اگر عاشقى كنى و جوانى حب محمد بس است و آل محمد اللهم صلى على محمد و آل محمد! روايت است از هلال بن حمامه كه گفت: روزى بر ما طالع شد رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- متبسم و خندان، و روى او مشرق و تابنده بود همچون دايره قمر.

پس برخاست يكى از اصحاب و گفت: يا رسول الله! اين چه نور است؟ فرمود- صلى الله عليه و آله و سلم-: (بشاره اتتنى من ربى فى اخى و ابن عمى و ابنتى. )

يعنى بشارتى است كه آمده است مرا از پروردگار من در شان برادر و پسر عم من و در شان دختر من.

(فان الله زوج عليا من فاطمه، و امر رضوان خازن الجنان، فهز شجره طوبى، فحملت رقاقا- يعنى صكاكا- بعدد محبى اهل البيت، و انشا تحتها ملائكه من نور، و دفع الى كل ملك صكا.

فاذا استوت القيامه باهلها، نادت الملائكه فى الخلائق، فلا يبقى محب لاهل البيت الا دفع
ت اليه صكا فيه فكاكه من النار، فصار اخى و ابن عمى و ابنتى فكتك رقاب و رجال و نساء من امتى من النار. )

يعنى بدرستى كه خداى تعالى به زنى داد على را فاطمه، و امر كرد رضوان را كه خازن بهشت است، پس جنبانيد درخت طوبى را، پس بار گرفت به نامه ها و صحيفه ها به عدد دوستداران اهل بيت، و آفريده است در تحت شجره طوبى ملايكه از نور، و هر ملكى را صحيفه اى داده است از آن صحايف.

پس هر گاه كه قيامت قائم شود، ندا كنند آن ملايك در ميان خلايق، پس نماند هيچ محب اهل بيت الا كه بدهند به او يكى از آن نامه ها كه در آن خلاصى از آتش است.

پس باشند برادر و ابن عم من و اختر من خلاصى و آزادى رقاب مردان و زنان امت من از آتش.

روى عن رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- انه قال: (حب آل محمد يوما واحدا خير من عباده سنه، و من مات عليه دخل الجنه. )

و فى كتاب الشفاء للقاضى عياض روى عن على بن ابى طالب- عليه الصلوه و السلام-: ان النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- اخذ بيد الحسن و الحسين فقال: (من احبنى و احب هذين و اباهما و امهما كان معى فى درجتى يوم القيامه. )

شعر: آن را كه بر سر افسر اقبال سرمد است سر در ره محمد و آل محمد است هم القوم من اصفاهم ا
لود مخلصا تمسك فى اخراه بالسبب الاقوى هم القوم فاقوا العالمين مناقبا محاسنها تجلى و آياتها تروى موالاتهم فرض و حبهم هدى و طاعتهم ود و ودهم تقوى و روايت است از ابن عباس- رضى الله عنه- در معنى قوله تعالى: (مرج البحرين يلتقيان) يعنى: على و فاطمه، (بينهما برزخ لا يبغيان) يعنى: النبى- عليه الصلوه و السلام- (يخرج منهما اللولو و المرجان) يعنى: حسن و حسين.

عن ابى هارون العبدى قال: اتيت اباسعيد فقلت له: هل شهدت بدرا؟ قال: نعم، فقال: الا تحدثنى بشى ء مما سمعته من رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- فى على و فضله؟ فقال: بلى، اخبرك ان رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- مرض مرضه نقه منها.

فدخلت عليه فاطمه تعوده، و انا جالس عن يمين رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-.

فلما رات ما برسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- من الضعف خنقتها العبره حتى بدت دموعها على خدها.

فقال لها رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-: (ما يبكيك يا فاطمه؟) قالت: (اخشى الضيعه، يا رسول الله!) فقال: (يا فاطمه! اما علمت ان الله اطلع على الارض اطلاعه، فاختار منهم اباك فبعثه نبيا.

ثم اطلع ثانيه، فاختار منهم بعلك، فاوحى الى فانكحتكه، و اخذته وصيا.

اما علمت انك بكرامه الله اياك زوجك، اغزرهم علما و اكثرهم حلما و اقدمهم سلما، فاستبشرت) فاراد رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- ان يزيدها مزيد الخير كله الذى قسمه الله لمحمد و آل محمد، فقال لها: (يا فاطمه! و لعلى ثمانيه اضراس- يعنى مناقب- ايمان بالله و رسوله و حكمته و زوجته و سبطاه الحسن و الحسين و امره بالمعروف و نهيه عن المنكر.

يا فاطمه! انا اهل بيت اعطينا ست خصال لم يعطها احد من الاولين و لم يدركها احد من الاخرين غيرنا: نبينا خير الانبياء و هو ابوك، و وصينا خير الاوصياء و هو بعلمك، و شهيدنا خير الشهداء و هو حمزه عم ابيك، و منا سبطا هذه الامه و هما ابناك، و منا مهدى الامه الذى يصلى عيسى خلفه.

ثم ضرب على منكب الحسين فقال: من هذا مهدى الامه. )

هكذا اخرجه الدار قطنى.

و عن ابى الحمراء قال: خدمت النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- نحوا من تسعه اشهر او عشره، عند كل فجر لا يخرج من بيته حتى ياخذ بعضادتى باب على- عليه السلام- فيقول: (السلام عليكم و رحمه الله و بركاته) فيقول فاطمه و على و الحسن و الحسين- عليهم السلام-: (و عليك السلام يا نبى الله! و رحمته الله و بركاته. )

ثم يقول- صلى الله عليه و آله و سل
م-: (الصلاه رحمكم الله، انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا).

ثم ينصرف الى مصلاه.

از ابى حمراء مروى است كه گفت: خدمت كردم نبى را- عليه الصلوه و السلام- قريب نه ماه يا ده ماه.

نزد هر صبح بيرون نمى آمد از خانه خود تا اخذ مى كرد هر دو بازوى در خانه على- عليه السلام- پس مى فرمود: (السلام عليكم و رحمه الله و بركاته. )

پس جواب مى دادند فاطمه و حسن و حسين- عليهم السلام- كه (و عليك السلام يا نبى الله! و رحمه الله و بركاته. )

باز مى فرمود رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- كه ملازم نماز باشيد، رحم كند بر شما خدا.

بدرستى كه مى خواهد خدا كه ببرد از شما رجس اهل بيت محمد! و پاك كند شما را پاكى بر كمال.

قال فى الباب التاسع و العشرين فى الفتوحات المكيه: (لما كان رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- عبدا محضا قد طهره الله و اهل بيته تطهيرا، و اذهب عنهم الرجس- و هو كل ما يشينهم- فان الرجس هو القذر عندالعرب، هكذا حكى الفراء.

قال تعالى (انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا) فلا يضاف اليهم الا مظهر و لابد.

فان المضاف اليهم الذى لا يشينهم.

فما يضيفون لانفسهم الا من له حكم الطهاره و ال
تقديس.

فهذه شهاده من النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- لسلمان الفارسى- رضى الله عنه- بالطهاره و الحفظ الالهى و العصمه، حيث قال فيه رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-: (سلمان منا اهل البيت. )

و شهد الله لهم بالتطهير و ذهاب الرجس عنهم.

و اذا كان لا ينضاف اليهم الا مطهر مقدس- و حصلت له العنايه الالهيه بمجرد الاضافه- فما ظنك باهل البيت فى نفوسهم؟ فهم المطهرون.

بل هم عين الطهاره! فهذه الايه تدل على ان الله قد شرك اهل البيت مع رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- فى قوله تعالى: (ليغفر لك الله ما تقدم من ذنبك و ما تاخر) و اى وسخ و قذر اقذر من الذنوب و اوسخ؟ فطهر الله سبحانه نبيه- صلى الله عليه و آله و سلم- بالمغفره.

فما هو ذنب بالنسبه الينا، لو وقع منه- صلى الله عليه و آله و سلم- لكان ذنبا فى الصوره، لا فى المعنى.

لان الذم لا يلحق به، على ذلك من الله و لا منا شرعا.

فلو كان حكمه على حكم الذنب، يصحبه ما يصحب الذنب من المذمه، و لم يصدق قوله: (ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا).

فدخل الشرف، اولاد فاطمه كلهم- و من هو من اهل البيت، مثل سلمان الفارسى- الى يوم القيامه فى حكم هذه الايه من الغفران.

فهم المطهرون ا
ختصاصا من الله و عنايه لهم، لشرف محمد- صلى الله عليه و آله و سلم- و عنايه الله به.

و لا يظهر حكم هذا الشرف لاهل البيت، الا فى الدار الاخره، فانهم يحشرون مغفورا لهم، و اما فى الدنيا، فمن اتى منهم حدا اقيم عليه، كالتائب اذا بلغ الحاكم امره- و قد زنى او سرق او شرب- اقيم عليه الحد، مع تحقق المغفره، و لا يجوز ذمه.

و ينبغى لكل مسلم مومن بالله و بما انزله، ان يصدق الله تعالى فى قوله: (ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا) فيعتقد- فى جميع ما يصدر من اهل البيت- ان الله قد عفى عنهم فيه! فلا ينبغى لمسلم ان يلحق المذمه بمن قد شهدالله بتطهيره و ذهاب الرجس عنه، لا بعمل عملوه، و لا بخير قدموه، بل سابق عنايه من الله بهم، (ذلك فضل الله يوتيه من يشاء و الله ذوالفضل العظيم).

و اذا صح الخبر الوارد فى سلمان الفارسى، فله هذه الدرجه.

فانه لو كان سلمان على امر يشنوه ظاهر الشرع، و تلحق المذمه بعامله، لكان مضافا الى اهل البيت من لم يذهب عنه الرجس.

فيكون لاهل البيت من ذلك بقدر ما اضيف اليهم، و هم المطهرون بالنص، فسلمان منهم بلاشك.

و بعد ان تبين لك منزله اهل البيت عند الله، و انه لا ينبغى لمسلم ان يذمهم بما يقع اصلا- فان الله طهر
هم- فليعلم الذام لهم ان ذلك راجع اليه، و لو ظلموه فذلك الظلم هو فى زعمه، ظلم لا فى نفس الامر، و ان حكم عليه ظاهر الشرع بادائه، بل حكم ظلمهم ايانا فى نفس الامر، جرى المقادير علينا فى ماله و نفسه: بغرق او بحرق او غير ذلك من الامور المهلكه.

فيحترق، او يموت له احد احبائه او يصاب فى نفسه.

و هذا كله مما لا يوافق غرضه، و لا يجوز له ان يذم قدر الله و لا قضائه، بل ينبغى ان يقابل ذلك كله بالسلم و الرضا، و ان نزل عن هذه المرتبه، فالصبر، و السخط و عدم الرضاء و سوء الادب مع الله.

فكذا ينبغى ان يقابل المسلم جميع ما يطرا عليه، من اهل البيت فى ماله و عرضه و نفسه و اهله و ذويه.

فيقابل ذلك كله بالرضا و التسليم و الصبر.

و لا يلحق المذمه بهم اصلا، و ان توجهت عليهم الاحكام المقروه شرعا، فذلك لا يقدح فى هذا، بل تجربه مجرى المقادير، و انما معناه، تعليق الذم بهم، اذا ميزهم الله عنها بما ليس لنا معهم فيه قدم.

و اما اداء الحقوق المشروعه، فهذا رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- كان يقرض من اليهود، و اذا طالبوه بحقوقهم، اذاها على احسن ما يمكن، و ان تطاول اليهودى عليه بالقول، يقول رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- فى قصه: (لو ان ف
اطمه بنت محمد سرقت، قطعت يدها. )

فوضع الاحكام لله، يضعها كيف يشاء و على اى حال يشاء.

فهذه حقوق الله، و مع هذا لم يذقهم الله، و انما كلامنا فى حقوقنا، و ما لنا ان نطالبهم به.

فنحن مخيرون: ان شئنا اخذنا، و ان شئنا تركنا، و الترك افضل عموما، فكيف باهل البيت؟ و ليس لنا ذم احمد، فكيف باهل البيت؟ فنه اذا نزلنا عن طلب حقوقنا و عفونا عنهم فى ذلك- اى فيما اصابوه منا- كانت لنا بذلك عند الله اليد العظمى و المكانه الزلفى.

فان النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- ما طلب منا عن امر الله، الا الموده فى القربى، و فيه سر صله الرحم، و من لم يقبل سوال نبيه فيما ساله فيه مما هو قادر عليه باى وجه يلقاه غدا، و او يرجوا شفاعته، و هو ما اسعف نبيه- صلى الله عليه و آله و سلم- فيما طلب منه من الموده فى قرابته باهل بيته، فهم اخص القرابه.

ثم انه جاء بلفظ الموده و هى الثبوت على المحبه.

فانه من ثبت وده فى امر، استصحبه فى كل حال، و اذا استصحبه الموده فى كل حال، لم يواخذ اهل البيت بما يطرا منهم فى حقه مما له ان يطالبهم به.

فتركه ترك محبته، و ايثارا لنفسه لا عليها.

قال المحب الصادق: (و كل ما يفعل المحبوب محبوب) و جاء باسم الحب فكيف حال الموده؟ و من البشرى ورود اسم الودود لله تعالى، و لا معنى لثبوتها الا حصول اثرها بالقوه فى الدار الاخره و فى النار: لكل طائفه ما يقتضيه حكمه الله فيهم.

و قال الاخر فى المعنى: احب بحبها السودان حتى احب لحبها، سود الكلاب.

و لنا فى هذا المعنى: احب، لحبك، الحبشان طرا و اهوى لاسمك البدر المنيرا قيل: كانت الكلاب السود تناوشه، و هو يتحبب اليها.

فهذا فعل المحب فى حب من لا يسعده محبته عند الله، و لا ثورته القربه من الله.

فهل هذه الامن صدق الحب و ثبوت الود فى النفس؟ فلو صحت محبتك لله و لرسوله، احببت اهل بيت رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-.

و رايت كل ما يصدر منهم فى حقك مما لا يوافق طبعك و لا غرضك، انه جمال تتنعم بوقوعه منهم: فتعلم، عند ذلك ان لك عنايه عند الله الذى احببتهم من اجله، حيث ذكرت من يحبه و خطرت على باله: و هم اهل بيت رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- فتشكر الله على هذه النعمه.

فانهم ذكروك بالسنه طاهره طهر الله بتطهيره طهاره لا يبلغها علمك.

و اذا رايناك على ضد هذه الحاله مع اهل البيت الذى انت محتاج اليهم، و لرسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- حيث هداك الله به، فكيف آثق انا بودك الذى تزعم به انك شدي
د الحب فى، و الرعايه لحقوقى او لجانبى و انت فى حق اهل بيتك بهذه المثابه من الوقوع فيهم؟ و الله! ما ذلك الا من نقص ايمانك، و من مكر الله بك، و استدراجه اياك، من حيث لا تعلم، و صوره المكر ان تقول و تعتقد انك فى ذلك تذب عن دين الله و شرعه! و تقول فى طلب حقك انك ما طلبت الا ما اباح الله لك طلبه، و يتدرج الذم فى ذلك الطلب المشروع و البغض و المقت، و ايثارك نفسك على اهل البيت، و انت لا تشعر بذلك، و الدواء الشافى من هذا الداء العضال ان لا ترى لنفسك معهم حقا، و تنزل عن حقك لئلا تتدرج فى طلبه، ما ذكرته لك، و ما انت من احكام المسلمين حتى يتعين عليك اقامه حد، او انصاف مظلوما او رد حق الى اهله.

فان كنت حاكما و لابد، فاسع فى استنزال صاحب الحق عن حقه، اذ كان المحكوم عليه من اهل البيت.

فان ابى، حينئذ يتعين عليك امضاء حكم الشرع فيه.

فلو كشف الله لك باولى عن منازلهم عند الله فى الاخره، لو وددت ان يكون مولى من مواليهم! و الله يلهمنا رشد انفسنا! فانظر ما اشرف منزله سلمان، رضى الله عن جميعهم.

و لما تبينت لك اقطاب هذا المقام و انهم عبيدالله المصطفون الاخيار، فاعلم ان اسرارهم التى اطلعنا الله عليها، تجهلها العامه، بل اكثر الخاصه ا
لتى ليس لها هذا المقام، و الخضر- عليه السلام- منه رضى الله عنهم، و هو من اكبرهم، و قد شهد الله له انه آتاه رحمه من عنده و علمه من لدنه علما، اتبعه الله فيهم كليم الله موسى- عليهم السلام- الذى قال فيه- صلى الله عليه و آله و سلم- (لو كان موسى حيا ما وسعه الله الا ان يتبعنى. )

فمن اسرارهم، ما ذكرناه من العلم بمنزله اهل البيت، و قد نبه الله على علو رتبتهم فى ذلك، و من اسرارهم على المكر الذى مكر الله لعباده فى بغضهم، مع دعواهم فى حب رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- و سواله (الموده فى القربى)، و هو- صلى الله عليه و آله و سلم- من جمله اهل البيت.

فما فعل اكثر الناس ما سالهم فيه رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- عن امر الله.

فعصوا الله و رسوله، و ما احبوا من قرابته الا من راوا منه الاحسان.

فاغراضهم احبوا، و بنفوسهم تعشقوا. )

و انشد- رضى الله عنه-: رايت ولائى آل طه فربضه على رغم اهل البعد يورثنى القربا فلم يطلب المبعوث اجرا على الهدى بتبليغه الا الموده فى القربى و لله در القائل: ايا سائلى عن مذهبى و طريقتى! محبه اولاد النبى عقيدتى هم الحسنان اللولوان تلالاى لفاطمه الزهراء بنت خديجه سرورا فواد
المصطفى علم الهدى محمد المختار هادى الخليقه و قرتا عين المرتضى اسد الوغا ابى الحسن الكرار مردى الكتيبه و خذ سبعه من بعدهم و افتخر بهم مع اثنين اقمار الدياجى فتمت اابعض من خير النبيين جدهم و والدهم قد كان شمس البريه فان شئت فاحيينى و ان شئت فاقلنى فهذا و ربى ما حييت خليفتى فواعيا من جاهل بوضوئه و يقدح فى دين الهداه الائمه الهى! بلغ كل لمحه ناظر سلامى على ارواحهم و تحيتى و اعلم ان كلام الفتوحات فى مناقب العتره الطاهره- عليهم السلام- بقوله: (فهم المطهرون بل عين الطهاره) بناء على ان اعيانهم على الطهاره الاصليه الذاتيه الغير المجعوله، و هذه الطهاره عين الطاهر، لان الصفات الذاتيه عين الموصوف.

حاصل الكلام آنكه چون ثمره و فايده طهارات مذكوره طهارت روح است از آنچه كه ملوث مى گردد به آن از صحبت مزاج طبيعى در زمان ارتباط تدبيرى، و ارواح اهل بيت قدس و طهارت- صلوات الله و سلامه عليهم- به واسطه طهارت ذاتيه عينيه غير مجعوله متاثر از ضرر رجس طبيعى عارض نمى گردند، چه اعيان و حقايق ايشان مطهر است از رجس تغيير صورت جمعيه انسانيه ايشان كه از حق جامع به ايشان واصل مى شود، فهم على ما كانوا عليه حال تعينه
م و ارتسامهم فى علم الحق ازلا.

چه ما بالذات كه طهارت عين است لا يزول بالعرض، كه صور ارجاس و تلوثات عارضه از صحبت طبيعت است.

و من هذا الباب ما روى عن رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- انه قال: (ما ينبغى لمسلم و لا يصلح يجنب فى المسجد الا انا و على)- صلوات الله و سلامه عليهما و آلهما الطيبين و عترتهما الطاهرين-.

و لهذا قال الشيخ- رضى الله عنه-: (لكان ذنبا فى الصوره لا فى المعنى) بلكه ايشان بر طهارت اصليه ازليه كه سلامت است از ارجاس و تلونات احكام امكانيه باقى اند ابدا.

چه طهارت و نظافت ايشان صفت ازليه باقيه ابديه است، تغير نپذيرد به تغير حدثان، و لا بالوقت و الزمان، و لا بالطاعه و العصيان، و به اصطفائيت خود باقى اند، و محروس از جريان نعوت اهل بعد الى الابد، لا يسقطون من درجاتهم بالذلات و لا بالبشريه و الشهوات.

(و لا يستوى بهم من جرت نعمتهم عليه ابدا. )

و مساوى ندانند به آل محمد- صلى الله عليه و آله و سلم- كسى را از اين امت كه جارى است نعمت ايشان بر او ابدا، از نعم دين و هدايت و علم و ولايت.

رسالتين: هر دلى كو يافت فيضى از خدا بد طفيل خاندان مصطفى هر كه يابد نيز فيضى از احد خوشه چين خرمن ايشان بود ج
ب ايشان سكه بر هر دل كه زد نقد بازار ولايت را سزد هر شجر كان سايه بر عالم فكند گشت ز آب حب ايشان سربلند هر ثمر كايد لذيذ و خوشگوار ميوه اى دان زآن درخت پر ثمار خدمت ايشان سلف را بد شرف دوستيشان هست هادى خلف و روى عن رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- انه قال: (معرفه آل محمد برائه من النار، و حب آل محمد جواز على الصراط، و الولايه لال محمد امان من العذاب. )

(هم اساس الدين، و عماد اليقين. )

ايشان اند اساس و بنيان دين مستبين، و ستون حق اليقين.

قال الشيخ فى الباب الثالث و السبعين من الفتوحات: (اعلم ان لله فى كل نوع من المخلوقات خصائص و صفوه، و اعلى الخواص فيه من العباد الرسل- عليهم السلام- و لهم مقام النبوه و الايمان.

فهم اركان بيت هذا النوع، و الرسول افضلهم مقاما و اعلاهم حالا.

اى المقام الذى يرسل منه اعلى منزله من سائر المقامات، و هم الاقطاب و الائمه و الاوتاد الذين يحفظ الله بهم العالم، كما يحفظ البيت باركانه، فلو زال ركن منها زال كون البيت بيتا.

الا ان البيت هو الدين! الا ان اركانه هى الرساله و النبوه و الولايه و الايمان!) و چون اهل بيت رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- مجمع اساس و اركان ا
ربعه كعبه دين اند و عماد يقين، فرمود: (اليهم يفى ء الغالى، و بهم يلحق التالى. )

به ايشان باز مى گردد صاحب غلو و تجاوز و افراط، و به ايشان ملحق مى شود صاحب تخلف از ايشان و تفريط.

چه ايشانند كه بر صراط سوى و منهج حق اليقين اند.

قال فى الباب الثانى و العشرين و مائه فى معرفه اليقين و اسراره: (اليقين هو قوله تعالى لنبيه- صلى الله عليه و آله و سلم-: (و اعبد ربك حتى ياتيك اليقين).

و حكمه سكون النفس بالمتيقن او حركتها الى المتيقن، و هو ما يكون الانسان فيه على بصيره، اى شى ء كان.

فاذا كان حكم المتيقن فى النفس حكم الحاصل، فذلك اليقين سوء حصل المتيقن ام لم يحصل فى الوقت، كقوله تعالى: (اتى امر الله) و ان كان لم يات بعد، و لكن تقطع النفس المومنه باتيانه، فلا فرق عندها بين حصوله و بين عدم حصوله، و هو قال من قال: (لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا. )

فاذا اتاك اليقين علمت من العابد و المعبود و من العامل و المعمول به؟ و علمت ما اثر الظاهر فى المظاهر، و ما اعطت المظاهر فى الظاهر؟) شطاح عاشقان گويد: (شاهد عين كل- كرم الله وجهه و عليه الصلوه و السلام- چون از پرده يقين گذشت، عيان عيان او را عيان شد.

زيرا گفت: (لو كشف الغطاء ما ازددت ي
قينا) يعنى من در دنيا آخرتى شده ام، بلكه دنياى من آخرت شده، و آنچه به معاينه مى بينم از احوال آخرت، اگر غطا و پرده نشئه دنيويه از پيش برخيزد، يقين من زياده نشود. )

(مولانا): گشت حال آخرت بر من عيان اوفتادم در قيامت اين جهان حشر اعظم بر رخم در بر گشود فاش ديدم دوزخ و دارالخلود نامه اعمال و ميزان و صراط جملگى ديدم در آن عالى بساط مالك آن روز ديدم بى نقاب زو يكى نازان يكى اندر عذاب هر چه خواهد بود تا روز قيام اندر اينجا فاش ديدم و السلام هر كس را يقينى است، از وهب و عطاى شاه (لو كشف الغطاء) است كه باب مدينه مصطفى است، صلوات الله و سلامه عليهما و آلهما.

و حاصل معنى: يقين علمى است كه تداخل نكند در آن شك و ريب، و سه مرتبه است: علم اليقين و حق اليقين.

قال الاستاد: فعلم اليقين عند القوم ما كان بشرط البرهان، و عين اليقين ما كان بحكم البيان، و حق اليقين ما كان بنعت العيان: فعلم اليقين لارباب العقول، و عين اليقين لاصحاب العلوم، و حق اليقين لاصحاب المعارف.

و جميع اين طوايف ارباب يقين، مستفيضان و طائفان حرم سراى مرتضوى اند و گدايان و قارعان باب مدينه علم مصطفوى، و لهذا قال: (هم اساس الدين و عماد اليقين . )


قاسم: اى رهنماى ملك معانى! چه گويمت؟ در دين حق مساعد جانى، چه گويمت؟ هر زنده دل كه نام تو بشنيد زنده شد سلطان شهر زنده دلانى چه گويمت؟ من وصف گفتنت نتوانم به هيچ حال چون پادشاه ملك عيانى چه گويمت؟ تو مير رهروانى و صد جان طفيل توست اى جان و دل تو جان جهانى چه گويمت؟ سلطان هر دو كونى و عالم گداى توست در ملك فقر، شاه نشانى چه گويمت؟ خواهم به جان كه مدح تو گويم به صد زبان چون بينمت كه برتر از آنى چه گويمت؟ اى شهريار ملك ولايت! تو را سلام برتر از عقل و فكر و بيانى چه گويمت؟ قاسم گداى كوى تو شد جان و دل بزاد اى شاه جان! تو امن و امانى چه گويمت؟ يطوفون بالارواح حول حماكم و لو علموا سر الطواف لهاموا فجبرئيل مولاكم و خادم فضلكم نعم و هو مخفوض الجناح غلام (و لهم خصائص حق الولايه) و مر آل محمد راست- صلى الله عليه و آله و سلم- خصيصه هاى حق ولايت.

از براى آنكه ولايت اصليه حقيقيه، خصيصه ايشان است، و الخصائص تابعه للحقائق، و اما ساير اوليا اشباح و اظلال ايشانند.

آنچه در ايشان بالذات است و بالتحقق در اينان بالعرض است و بالتخلق.

كمالات ايشان وهبى است و كمالات اينان كسبى، و لهذا خصائ
ص حق ولايت ايشان راست و بس.

قال- صلى الله عليه و آله و سلم-: (لما اسرى فى ليله المعراج، فاجتمع على الانبياء فى السماء، فاوحى الله تعالى الى: سلهم يا محمد! بماذا بعثتم؟ فقالوا: بعثنا على شهاده ان لا اله الا الله، و على الاقرار بنبوتك، و الولايه لعلى بن ابى طالب- صلوات الله و سلامه عليهما و آلهما-. )

فى الفتوحات المكيه: (اعلم ان النبوه و الولايه مقامان وراء طور العقل، ليس للعقل فيهما كسب، بل هما اختصاصان من الله تعالى لمن شاء.

گلشن: وراى عقل طورى دارد انسان كه بشناسد بدان اسرار پنهان به سان آتش اندر سنگ و آهن نهادست ايزد آن در جان و در تن از آن مجموع پيدا گردد اين راز چو بشنيدى برو با خويش پرداز چو بر هم اوفتاد آن سنگ و آهن ز نورش هر دو عالم گشت روشن تويى تو نسخه نقش الهى بجو از خويش هر چيزى كه خواهى تو مقصود وجود كن فكانى ولى در غفلتى و مى ندانى و مراد از وراى طور عقل آن است كه قوه عقليه به ادراك آن وافى نيست، بلكه به كشف صريح و ذوق صحيح مى توان يافت، نه آنكه منافى طور عقل است.

زيرا كه به مقدمات عقليه نه اثبات آن مى توان كرد و نه نفى.

قال ابوحامد الغزالى: (اعلم انه لا يجوز ان يظهر فى ط و ر الولايه ما يقضى العقل باستحالته.

نعم يجوز ان يظهر فى طور الولايه ما يقصر العقل عنه بمعنى ان لا يدرك بمجرد العقل.

و من لا يفرق بين ما يحيله العقل و بين ما لا يناله العقل، فهو اخس من ان يخاطب: فليترك و جهله. )

قال فى الفتوحات فى معرفه منزل العلم الامى: (اعلم ان الاميه عندنا من لم يتصرف بنظره الفكرى و حكمه العقلى فى استخراج ما تحوى عليه من المعانى و الاسرار، و ما يعطيه من الادله العقليه فى العلم بالالهيات، و ما يعطيه للمجتهدين من الادله الفقهيه و القياسات و التعليلات فى الاحكام الشرعيه.

فاذا سلم القلب من علم النظر الفكرى شرعا و عقلا كان اميا، و كان قابلا للفتح الالهى على اكمل ما يكون بسرعه دون بطى ء، و يرزق من اللدنى فى كل شى ء ما لا يعرف قدر ذلك الا نبى او من ذاقه من الاولياء و به تكمل درجه الايمان و نشاته. )

بهار عالم جان، فتح غيب است گل علم اندر او، بى خار ريب است نواى بلبلانش راز عشق است صفير و نغمه شان آواز عشق است ز آب فكر آنجا گل نرويد وگر رويد كسش هرگز نبويد گلشن: گلش بوى يقين آرد به فهمت نباشد خار، خار خار و همت شيخ عين القضاه گويد: (آن نقد كه تو آن را علم خوانى و آن بضاعت كه تو آن را عقل دانى، در اين بازار رواجى ندارد.

فهم اين را ذوق بايد و قبول اين را شوق. )

مولانا: غير فهم و جان كه در گاو و خر است آدمى را فهم و جانى ديگر است باز غير عقل و جان آدمى هست جانى در نبى و در ولى آن جان كه در هر نبى و هر ولى است روح امرى (اوحينا اليك روحا من امرنا) است.

مولانا: اقتضاى جان چو اى دل! آگهى است هر كه آگه تر بود جانش قوى است خود جهان جان سراسر آگهى است هر كه آگه نيست او از جان تهى است فى الباب الثامن و الخمسين و مائه من الفتوحات: (اعلم ان الولايه هى المحيط العامه، و هى الدائره الكبرى.

فمن حكمها ان يتولى الله من يشاء من عباده بنبوه، و هى من احكام الولايه، و قد يتولاه بالرساله، و هى من احكام الولايه ايضا.

فكل رسول لابد ان يكون نبيا و كل نبى لابد ان يكون وليا. )

و لا يقبلها الرسول الا بوساطه روح قدسى امين ينزل بالرساله على قلبه، و احيانا يتمثل له الملك رجلا، و كل وحى لا يكون بهذه الصفه لا يسمى رساله بشريه، و انما يسمى و حيا او الهاما او القاء او وجودا، او لا يكون الرساله الا كما قد ذكرنا، و الفرق بين النبى و الرسول، ان النبى اذا القى اليه الروح، ما ذكرناه، اقتصر بذلك الحكم على نفسه خاصه، و يحرم عليه ان يتبع غيره، فهذا هو النبى.

فاذا قيل له: (بلغ ما انزل اليك)، اما الطائفه مخصوصه كسائر الانبياء و اما عامه للناس.

و لم يكن ذلك الا لمحمد- صلى الله عليه و آله و سلم- لم يكن لغيره قبله.

فيسمى بهذا الوجه رسولا.

و قال فى هذا الباب ايضا: (السوال الثامن عشر: اين مقام الرسل من مقام الانبياء؟ الجواب: هو بالاراء، الا انه فى المقام الرابع من المراتب.

فان المراتب الاربعه التى تعطى السعاده للانسان، و هو الايمان و الولايه و النبوه و الرساله. )

و قال فى الباب السبعين و ماتين (لما كانت المراتب اربعا لا زائد عليها، و كل مرتبه تقتضى امورا لا نهايه لها من علوم و اسرار و احوال.

فالمرتبه الاولى ايمان، و الثانيه ولايه، و الثالثه نبوه، و الرابعه رساله، و الرساله و النبوه و ان انقطعت فى هذه الامه، فما انقطع الميراث منهما.

فمنهم من يرث نبوه و منهم من يرث رساله و نبوه معا. )

و قال فى رساله كيفيه السلوك: (و اعلم ان النبوه و الولايه يشتركان فى ثلاثه اشياء، الواحد: فى العلم من غير تعلم كسبى.

و الثانى: فى الفعل بالهمه فيما جرت العاده ان لا يفعل الا بالجسم او لا قدره للجسم عليه.

و الثالث: فى رويه عالم الخيال فى الحس، فيفترقان ب
مجرد الخطاب، فان مخاطبه الولى غير مخاطبه النبى، و لا يتوهم ان معارج الاولياء على معارج الانبياء.

ليس الامر كذلك، لان المعارج تقتضى امورا، لو اشتركا فيها بحكم العروج عليها لكان للولى ما للنبى، و ليس الامر على هذا عندنا.

فان اجتمعتا فى الاصول و هى المقامات، لكن معارج الانبياء بالنور الاصلى، و معارج الاولياء بما يفيض من النور الاصلى.

فان جمعهما مقام التوكل فليست الوجوه متحده، و الفضل ليس فى المقام، و انما هو فى الوجوه.

فالوجوه راجعه للتوكل الى المتوكلين، و هكذا فى كل حال و مقام: من فناء و بقاء و جمع و فرق و اصطلام و انزعاج و غيرذلك. )

و قال فى فص الحكمه العزيريه: (اعلم ان الولايه هى الفلك المحيط العالم. )

از براى آنكه حقيقتى است شامل جميع انبيا و ورثه ايشان كه اولياى مومنين اند.

قال- صلى الله عليه و آله و سلم-: العلماء ورثه الانبياء.

(و لهذا لم تنقطع،) و از براى عموم ولايت است كه منقطع نمى شود تا دنيا باقى است، و به انقطاع او از اين نشئه منتقل مى شود امر به آخرت.

(و لها الانباء العام. )

در كلام فتوحات گذشت كه (فالولايه نبوه عامه)، چه ولى عند الفناء خبردار مى شود از حقايق و معارف الهيه و اسرار غيبيه، و عند البقاء ا
ز آن خبر مى دهد.

(و اما النبوه و الرساله فمنقطعه.

و فى محمد- صلى الله عليه و آله و سلم- قد انقطع.

فلا نبى بعده، و لا رسول.

فاذا رايت النبى يتكلم بكلام خارج عن التشريع فمن حيث هو ولى و عارف،) همچنان كه فرموده- صلى الله عليه و آله و سلم- (لو دليتم بحبل لهبط على الله) و حديث قرب فرائض و قرب نوافل.

چه لسان ولايت لسان حقيقت است و لسان نبوت لسان شريعت، و بين اللسانين تخالف است، اگر چه اصل ايشان يكى است.

لان لسان الشريعه هو بيان ما ظهر من احكام الحقيقه، و لسان الحقيقه بيان ما بطن من احكام الحقيقه، كما سياتى.

(و لهذا مقامه من حيث هو عالم و ولى اتم و اكمل من حيث هو رسول. )

از براى آنكه حيثيت ولايت معرفت ذات و صفات الهيه است، و حيثيت رسالت احكام تعبديه الهيه كه شريعت او و امت اوست.

همچنان چه، در فتوحات كه بشارت ولى كسى را به سعادت نه از اين باب است، چه بشارت انبيا متعلق است به عمل مشروع به آنكه گويد: (من عمل كذا كان له كذا فى الجنه او نجاه من النار) و ولى را در اين مدخلى نيست، بل او را مى رسد كه تعيين سعيد كند لا من حيث العمل.

پس در شان كافر گويد در حال كفر او كه سعيد است، و در بيان مومن در حال ايمان او گويد كه شقى است .

(فاذا سمعت احدا من اهل الله تعالى يقول او ينقل اليك عنه انه قال الولايه اعلى من النبوه، فليس يريد ذلك القائل الا ما ذكرنا، او يقول ان الولى فوق النبى و الرسول، فانه يعنى بذلك فى شخص واحد: و هو ان الرسول- من حيث انه ولى- اتم منه من حيث هو نبى و رسول، لا ان الولى التابع له اعلى منه، فان التابع لا يدرك المتبوع ابدا فيما هو تابع له فيه، اذ لو ادركه لم يكن تابعا.

فافهم. )

يعنى اگر تابع بيابد به ذوق و وجدان همچنان چه متبوع يافته، آن زمان مثل او و در مرتبه او باشد.

(فمرجع الرسول و النبى المشرع الى الولايه و العلم. )

يعنى چون دانستى كه رسول و نبى تشريع احكام از براى امت نمى كنند و خبر نمى دهند از حقايق الا از آن حيثيت كه ولى و عالم بالله اند، پس مرجع ايشان به ولايت و علم است.

و مراد از علم نه علم كسبى است، بل علم يقينى كه آن شهود ذاتى است و نتايج آن.

(الا ترى الله قد امره بطلب الزياده من العلم لا من غيره فقال له آمرا: قل رب زدنى علما. )

يعنى امر او به طلب زيادتى علم فرمود و به طلب زيادتى نبوت و رسالت نفرمود، از براى آنكه متعلق به نشئه دنيويه است و ولايت متعلق به نشئه اخرويه.

پس امر فرمود حضرت را- صلى الله عليه و آله و سلم- به طلب آنچه حضرت را در هر توجه از توجهات حاصل مى شد ترقى در مراتب ولايت، و مطلع مى شد به حسب هر مرتبه بر علوم مختصه به آن مرتبه.

پس امر به طلب علم فى الحقيقه امر به ترقى در مراتب ولايت است، چه تحصيل لازم به تحصيل ملزوم است.

(و ذلك انك تعلم ان الشرع تكليف باعمال مخصوصه او نهى عن اعمال مخصوصه و محلها هذه الدار فهى منقطعه، و الولايه ليست كذلك، اذ لو انقطعت لانقطعت من حيث هى كما انقطعت الرساله من حيث هى، و اذا انقطعت الولايه من حيث هى لم يبق لها اسم، و الولى اسم باق لله، فهو لعبيده تخلقا و تحققا و تعلقا. )

يعنى پس اطلاق اسم ولى بر عباد به حسب تخلق ايشان است به اخلاق الهيه، و اين اشارت است به فناى در افعال و صفات حق تعالى، و به حسب تحقق عباد است به ذات الهى متسم به اسم الولى، و اين اشارت به فناى در ذات است، از براى آنكه ذوات ايشان هر گاه كه فانى شد در حق، متحقق نمى شوند الا به اسم الولى، و به حسب تعلق اعيان ثابته عباد است ازلا به اتصاف به صفت ولايت و طلب آن از خداى تعالى به لسان استعداد، يا به حسب تعلق ايشان به بقاى بعد از فنا.

پس (الولى) اسم كسى است كه فانى شده باشد از صفات و اخلاق خويش و متخلق به اخلاق الله
شده باشد، و كسى كه فانى شده باشد ذات او در حق تعالى و مستتر شده باشد در عين احديت و متحقق شده باشد به آن، و كسى كه رجوع كرده باشد به بقا و متوجه و متعلق شده باشد ثانيا به عالم خلق و فنا.

و بعضى گفته اند كه در شريعت، نبى واضع است: و ولى كاشف است، يعنى انبيا به وضع فرائض و سنن و معاملات، و به وضع حدود واقعات مشغولند و به كشف حقايق نمى پردازند.

پس اوليا كاشف حكمت نبى و مفسران كتاب و كلام نبى اند.

و بعضى از مشايخ- قدست اسرارهم- گفته اند كه نبى آن است كه به خواص اشيا رسيده باشد و بر خواص اشيا تمام اطلاع يافته بود، و ولى آن است كه به حقايق اشيا رسيده باشد، و انبيا امر و نهى و وعد و وعيد كه در شريعت فرمودند، بنابر خواص اشيا كردند، و احكامى كه وضع كردند، غالب از جهت خواص امور نمودند.

و چون هر نبى، ولى است پس از آن حيثيت كه ولى است مطلع است بر حقايق امور، و از آن حيثيت كه نبى است مطلع است بر خواص و آثار آن حقايق در مراتب و مواطن، مثل حقيقت اسلام و ايمان، و حقيقت صلوه و صرم و حج، و حقيقت بهشت و دوزخ و صراط و ثواب و عقاب.

پس علمى كه مخصوص است به رتبه نبوت، اطلاع به خواص آثار است در مراتب و مواطن مختلفه، مثل خواص و آثار و احكام مترتبه بر اقوال و افعال و اخلاق حسنات در موطن دنيا و در موطن برزخ در موطن قيامت، و همچنين خواص سيئات اقوال و افعال و اخلاق و امر و نهى و وعد و وعيد انبيا كه در شريعت وارد است بنابر اطلاع بر نتايج اين اشيا است در هر عالم، و حصول اين اطلاع موقوف است بر علم ذوقى بر حقايق اشيا و تنزلات آن حقايق در مراتب و مواطن مختلفه الخواص و الاثار، و محل اين اطلاع بر خواص و آثار و احكام مترتبه بر اقوال و افعال و اخلاق و مورد آن صدر مصفى مصطفى است.

چه منصبات صدر آن حضرت- عليه الصلوه و التحيه- حقايق روحيه متنزله به آخر مراتب سبعه قلبيه محمديه است كه صدر است، و آن را قشر القلب مى گويند، و آن وعاى نور اسلام است.

قال تعالى: (افمن شرح الله صدره للاسلام فهو على نور من ربه) يعنى به اين نور الهى ادارك حقايق اسلاميه كما هى مى كند.

فى كتاب ذيل العوارف: (حقيقه شرح الصدر، هى عباره عن وضوح الحقائق فى الصدر من غير شك و لا ريب فيها.

فكل من شرح الله صدره للاسلام اتضح فى صدره بنور من ربه، كل ما اشكل على غيره من حقائق الاسلام، من حيث لا يتطرق اليه شك و لا ريب.

پس آن حقايق متنزله صدريه محمديه به واسطه قرب به مشارب عامه اهل اسلام، مصدر هد
ايت و تبليغ و مورد احكام رسالت و اجراى آن بين الخلائق شده.

قال سيد الاولين و الاخرين و اكمل السابقين و اللاحقين- صلى الله عليه و آله و سلم: (لى مع الله وقت لا يسعنى ملك مقرب و لا نبى مرسل، و انه ليغان على قلبى، و انى لاستغفر الله فى كل يوم سبعين مره. )

پس غين، حضرت رجوع از حال مشاهده و اختصاص لى مع اللهى است به محل ابلاغ و مشاهده خلق از قبيل پوشيدن نفس صفاى آيينه را.

قال ابن عطا: (الغين كالنفس فى المراه، لا دوام لها و لا يوثر فيها اثر، فانما هى لحظه. )

و قال الجنيد: (الغين فصل بين المقامين و الحالين) و اراد بهذا القول انه- عليه الصلوه و السلام- فى كل الاحوال على الزياده، فاذا خرج من المقام و الحال الذى كان فيه الى مقام و حال ارفع من الاول، فيكون له بين الحالين و المقامين بعض السكون ليكون مشرفا فى السير و المرور الى كمال مصاعد الاحوال، فهذا الفرق بين الحالين نعته- صلى الله عليه و آله و سلم- بالاغانه.

قال رويم: (للنبى- صلى الله عليه و آله و سلم- مشاهدات اذا شاهد الحق وحده فى محل الاختصاص.

فاذا شاهد معه سواه عن الابلاغ يجد فى قلبه غيما فيستغفر. )

غين رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- آن ابر رقيق رسالت و ابلاغ ا
ست كه مصدر حقايق صدريه نبوى است.

چه نبى و ولى در آن وقت بى پرده و بى رقيقه غين در عين مشاهده اند، چنان چه در بيت گلشن گذشت.

گلشن: نبى چون آفتاب آمد، ولى ماه مقابل گردد اندر لى مع الله در فصوص الحكم است كه (ان خاتم الانبياء الولى الرسول النبى. )

يعنى خاتم انبيا- عليه و عليهم الصلوات- ولى است به اعتبار باطن، و رسول است به اعتبار تبليغ احكام شرعيه، و نبى است به اعتبار انباى از غيوب و تعريفات الهيه.

(و خاتم الاولياء الولى الوارث الاخذ عن الاصل المشاهد للمراتب. )

يعنى خاتم اوليا- عليه الصلوه و السلام- ولى است به اعتبار حقيقت ظاهره بر او از باطن خاتم الرسل، و وارث است از خاتم الانبياء شرايع و احكام دين، و آخذ فيض است از علوم و معارف و مواهب الهيه بى واسطه از حق تعالى، همچنان چه خاتم انبيا اما به تبعيت و اتحاد انا و على من نور واحد.

گلشن: ولى در پيروى چون همدم آمد نبى را در ولايت محرم آمد اما حقايق روحيه الهيه كه بى واسطه از مبدا فياض به روح مقدس آن حضرت- صلى الله عليه و آله و سلم- فائض مى شود به همان كيفيت، و جمعيت و نزاهت بر روح خاتم ولايت فائض مى شود بى واسطه، اما به متابعت و اتحاد نورين مصطفوى و مرتضوى، و لهذا مرتضى صاحب (لو كشف) است و شاهد و مشاهد بى عطا و حجاب.

قال تعالى (افمن كان على بينه من ربه و يتلوه شاهد منه).

قال تالى رسول الله و شاهده على- صلوات الله على المشهود و الشاهد-: (ما من رجل من قريش الا و قد نزلت فيه آيه من القرآن. )

فقال له رجل: و انت اى شى ء نزل فيك؟ قال: (و يتلوه شاهد منه) رسول الله على بينه و انا الشاهد منه. )

اوست شاهدى مشاهد كه از رسول الله است، همچنان چه هارون نسبت با موسى كه مشاهد ما جاء به موسى بود و تابع و مويد دين او.

(انت منى بمنزله هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى. )

يعنى اگر چه با من معيت در مشاهده دارى، اما نه از حيثيت صورت نبوت است، بل از روح نبوت است كه با من هم عنانى: (رايت ما رايت و سمعت ما سمعت و لست بنبى و لا رسول و لكنك وزير،) و قوله- صلى الله عليه و آله و سلم-: (يا على! ما عرفنى الا الله و انت، و ما عرفك الا الله و انا، و ما عرف الله الا انا و انت) همان بيان و همان لسان است.

پس آن حقايق الهيه كه بى واسطه به روح مصطفى و به روح مرتضى فائض مى گردد كه (و يتلوه شاهد) به اتحاد (انا و على من نور واحد) متنزل مى گردد تا آخر مراتب سبعه قلبيه محمديه كه صدر است، و اقرب مراتب است به
مشارب (مرسل اليهم)، چه منبع ايمان به غيب است، و حكمت در اين تنزيل و اين انصباب به صدر مصطفوى تقريب به اهل ايمان است، تا مصدر هدايت و تبليغ و ماده احكام رسالت و انبا و اشتغال حقانى به مصالح دنيويه و اخرويه خلايق گردد، اما شهيد ماخذ او هفت مرتبه فوق صدر است از براى صاحب معاينه و حضور مع الله است.

قال فى الفتوحات المكيه: (من الاولياء الشهداء- رضى الله عنهم- تولاهم بالشهاده، و هم من المقربين، و هم اهل الحضور مع الله على بساط العلم به.

قال الله تعالى: (شهد الله انه لا اله الا هو و الملائكه و اولوا العلم قائما بالقسط) و لم يقل: (و اولو الايمان).

فرتبه العلم فوق رتبه الايمان بلا شك، و هى صفه الملائكه و الرسل، فجمعهم من الملائكه فى بساط المشاهده، فهم يوحدون عن حضور الهى و عنايه ازليه، فهم الموحدون و شانهم عجيب و امرهم غريب.

فقدم الصديق على الشهيد فى قوله تعالى: (اولئك مع الذين انعم الله عليهم من النبيين و الصديقين و الشهداء و الصالحين) لاتصال نور الايمان بنور الرساله، و الشهداء لهم نور العلم مساوق لنور الرسول من يحث ما هو شاهد لله بتوحيده لا من حيث هو رسول. )

چون در شريعت لابد است از علمى كه از مرتبه علم ولايت كه محل
او فواد است، و آن اعلى مراتب قلب محمدى است- صلوات الله عليه-، و موطن شهود است متنزل شده باشد، به مرتبه صدر، كه ادنى مراتب قلب معلاى مصطفوى است و موطن ايمان است، تا به واسطه اين تنزل مناسبتى فى الجمله با مشارب عموم (مرسل اليهم) از اهل ايمان پيدا كند، و لا جرم در خلافت رتبت رسالت و بلاغ اين تنزيل ضرورت است.

چه در فتوحات است كه هر يك از مراتب اربع كمالات سعاديه كه ولايت است و نبوت و رسالت و ايمان، مقتضى امور غير متناهى اند از علوم و اسرار و احوال، پس در حال مشغله به مقتضيات يكى از اين مراتب، ذهول از مرتبه ديگر خواهد بود به تخصيص كه بين المرتبتين بينونتى باشد من حيث الاقتضاء.

و خاتم ولايت محمدى و باب مدينه علم احمدى را- عليه الصلوه و السلام- به واسطه اشتغال و استغراق او به مرتبه اعلى كه مستقر اوست، از علوم كليه لدنيه الهيه متعذر النزول بود به حضيض علوم صدريه دينيه، و مصلحت نيز نبود.

از براى آنكه در تاييد دين كه منصب اوست، آن استغراق و اشتغال ضرورى است، و لذا قال- عليه السلام-: (انا علم صامت و محمد علم ناطق)، صلوات الله و سلامه على الناطق و الصامت.

شعر: علم را آن كو در تحقيق سفت اتحاد عالم و معلوم گفت عين على
عالى، علم صرف ولايت است، و لسان او لسان حقيقت، و آن زيان بى زبانى است، و استماع آن گوش بى گوشى مى تواند كرد.

مولانا: گوش بى گوشى در اين ره برگشا بهر راز يفعل الله ما يشاء و عين جامع محمدى، علم نبوت است، و همان اسرار حقيقت به لسان شريعت بيان مى فرمايد.

پس آن كلام جامع محمدى (را) عموم و خواص اهل استماع در خور گوش و بى گوشى خويش مى شنوند و مى يابند كه (اوتيت جوامع الكلم. )

مولانا: مصطفى را ز آن كلام جامع است گويدم جان بخش هر يك سامع است چون در آرد قدرت حق در مقال يك سخن گويد به قدر صد خيال از كلامش هر يكى جانى برند هر كس از دستورش ايمانى برند قشريان در قشر، نازند و چرند اهل مغز از لب ايمان بر خورند بدان- اسعدك الله- كه دواير مراتب معطى سعادت سه مرتبه است، يكى فوق ديگرى.

دايره اول: نبوت است كه شعاع نور اصلى است از خورشيد ذات، و لهذا معارج انبيا به نور اصلى است.

و دايره دوم: ولايت است كه از شعاع نور اصلى است، و لهذا معارج اوليا، فائض از نور اصلى است.

و دايره سيوم: دايره ايمان است كه از شعاع نور ولايت است، و از اين است كه بعضى گفته اند كه ايمان نور است، و ولايت نور نور است، و نبوت نور نور نور
است، و ايمان كشف است، و ولايت كشف كشف است، و نبوت كشف كشف كشف است. )

نور ايمانى آن سراج غيبى است كه شيخ با يزيد مى گويد: (لم يومن بالغيب من لم يكن له سراج من الغيب. )

و هر يك از اين دواير، منقسم به سه قسم است: علوم و اسرار و احوال، و در اشخاص هر يك از اين دواير، شخصى صاحب جمعيه فيوض آن دايره است كه از او منتشر مى شود به ساير اشخاص آن دايره جميع آن علوم و اسرار و احوال مخصوصه به آن مرتبه، و او خاتم اهل آن مرتبه است، همچنان چه در دايره اول، جميع انبيا، فيوض ايشان از علوم و اسرار و احوال، همه از خاتم انبيا است- عليه و عليهم الصلوه و السلام- همچنين در دايره ولايت، جميع اوليا، فيوض ايشان از علوم و اسرار و احوال همه از خاتم اوليا است، عليه و عليهم السلام.

ثم اعلم ان الولايه التى لا واسطه بينها و بين الحق تعالى انما هى ولايه نبينا محمد- عليه و آله افضل الصلوات و اكمل التحيات- و كذلك النبوه و الرساله الحقيقيتان ليستا الا له- صلى الله عليه و آله-، لانهما ناشئتان عن ولايته الحقيقيه.

شعر: كى بود حكم نبوت پايدار گر نباشد از ولايت استوار؟ بر ولايت دان نبوت را اساس چون ولايت را به ذات آمد مساس و قوله- صلى الله عليه و آله و سلم-: (على ممسوس فى ذات الله) اشاره الى ذلك، و اما ولايه سائر الاولياء و سائر الرسل انما هى اظلال ولايته و رسالاته و فروعهما.

چون حضرت خاتم النبيين- عليه افضل صلوات الله المصلين- بى واسطه است در اخذ از حق تعالى به حكم (اول ما خلق الله نورى ثم خلق الخلق)، پس جميع فيوض الهيه، بر هر كس كه فائض شود، اولا و بالذات به روح اقدس آن حضرت وارد مى گردد، و بعد از آن مترشح مى شود به مادون او، كما قال تعالى: (و انك لتلقى القرآن من لدن حكيم عليم) و قال سبحانه: (الرحمن علم القرآن).

شعر: مصطفايى كو كه جسمش جان بود تا كه رحمان علم القرآن بود ديگران را گفته علم بالقلم واسطه افراشت از بذل و كرم فلا محاله، جميع نشئات ولايت و نبوت و رسالت اوليا و انبيا و رسل، ترشح ولايت و نبوت و رسالت ختميه محمديه باشد- عليه الصلوه و السلام و التحيه- چه معنى ختم، جمع است، و خاتم هر كمالى آن كس است كه جامع جميع نشئات آن كمال است.

ثم اعلم- لا حرمنا الله و اياكم من شرب الولايه المحمديه- كه حقيقت ولايت اقرب قربات عبد است به حق تعالى، مترتب بر كمال فناى عبد در حق تعالى، و مراد از اين فنا فناى عين عبد نيست، بلكه فناى احكام بشريه اوست در
احكام حقيقت حق تعالى: اولا به فناى صفت نفس تا صاحب مقام قلب و ظهور صفات و كمالات او گردد، باز به فناى صفات قلب تا صاحب مقام ولايت گردد به تجليات انوار اسماى الهيه مغنيه صفات قلب و كمالات او، و لهذا متصف مى شود به صفات الهى از علم و اراده و قدرت و غيرها.

فلا يظهر على غيبه احدا الا من ارتضى و هو المصطفى و المرتضى- صلوات الله و سلامه عليهما- كما قال- عليه السلام-: (انا الذى عندى مفاتح الغيب لا يعلمها بعد محمد غيرى. )

چه اطلاع بر جميع مفاتيح غيب، اطلاع است بر جميع اعيان ممكنات، و آن اولا و بالذات خاصه حقيقت محمدى است كه بحر محيط جواهر حقايق اعيان است، و قوله- صلى الله عليه و آله و سلم-: (اوتيت جوامع الكلم، و علمت علم الاولين و الاخرين) مفصح است از اين احاطه، و ثانيا و بالمظهريه، مخصوص عين علوى است، و لهذا قال- عليه السلام-: (لا يعلمها بعد محمد غيرى. )

چه به حكم (انا و على من نور واحد) عين علوى منطبق است بر عين محمدى.

زيرا كه مظهر جامع و مرات كلى كمالات محمدى غير على عالى نيست.

و اما ساير خواص عرفا كه اطلاع بر بعض امور مفاتح غيب دارند- على قدر استعدادهم و جزئيتهم- نور علم ايشان مستفاد است از استضاءت شمع هدايت (انا
مصباح الهدى و مشكوه فيها نور المصطفى)- صلى الله على المصطفى و المرتضى و آلهما- يعنى هر كه مشكات نور مصطفى است، به حقيقت او مصباح هدى است، و آن منم! پس نور من بعينه نور مصطفى است ساطع از مشكات من، و همچنين هدايت من همان هدايت اوست و علم من علم او، و اشار الى ذلك الاتحاد- صلى الله عليه و آله و سلم-: (نفسك نفسى، و فمك فمى، و لحمك لحمى، و دمك دمى. )

پس اين كلمه تامه علويه، به حقيقت شرح كلمه جامعه (انا و على من نور واحد) باشد، و همچنين موضح مغزاى (انا مدينه العلم و على بابها- كما لا يخفى على اولى الفطنه و الذكاء- و اتوا البيوت من ابوابها. )

چه دخول در شهر علم محمدى بى فتح باب علوى ممتنع الحصول است، و جمله اجله ارباب علم و عرفان و سلاطين اصحاب كشف و ايقان، گدايان و قارعان اين بابند و عاكفان اين جناب.

رسالتين: گرد، كان برخيزد از دامان شاه سرمه زان سازند بينايان راه (و ما يذكر الا اولواالالباب).

شعر: اى جان و باغ و ياسمين، اى شمع افلاك و زمين! اى مستغاث العاشقين! اى شهسوار هل اتى! اى خسروان درويش تو! سرها نهاده پيش تو جمله ثنا انديش تو، اى تو ثناها را سزا! اى صبر بخش زاهدان! اخلاص بخش عابدان وى گل
ستان عارفان! در وقت بسط و ارتقا روى الحافظ ابونعيم فى كتاب حليه الاولياء بروايته عن انس بن مالك قال: بعثنى النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- الى ابى برزه الاسلمى، فقال له و انا اسمع: (يا ابا برزه! ان رب العاليمن عهد الى عهدا فى على بن ابى طالب- عليه الصلوه و السلام- فقال: انه رايه الهدى، و منار الايمان، و امام اوليائى، و نور جميع من اطاعنى.


يا ابا برزه! على بن ابى طالب امينى غدا يوم القيامه و صاحب رايتى فى القيامه، على مفاتيح خزائن رحمه ربى. )

رسالتين: هيچ كس را هيچ فتحى رو نداد تا نه بر رويش على در بر گشاد هيچ رهرو راه را پايان نديد تا نه آن ره را على در هم كشيد ثم قال فى الفصوص- فى بيان اختصاص علم المفاتيح و تصريفها بالخاتم للنبوه اصاله و بالخاتم للولايه وراثه- بقوله: (و ما يراه احد من الانبياء و الرسل الا من مشكوه الرسول الخاتم، و لا يراه احد من الاولياء الا من مشكوه الولى الخاتم. )

(فكل نبى من لدن آدم الى آخر نبى ما منهم احد ياخذ الا من مشكوه خاتم النبيين- عليه افضل صلوات المصلين- و ان تاخر وجود طينته، فانه بحقيقته موجود، و هو قوله: (كنت نبيا و آدم بين الماء و الطين) و غيره ما كان نبيا الا حين بعث ، و كذلك خاتم الاولياء كان وليا و آدم بين الماء و الطين، و غيره من الاولياء ما كان وليا الا بعد تحصيل شرائط الولايه من الاخلاق الالهيه فى الاتصاف بها من كون الله يسمى (بالولى الحميد. )

فخاتم الرسول- صلوات الله و سلامه عليه- هو الولى الرسول النبى، و خاتم الاولياء- عليه السلام- الولى الوارث الاخذ عن الاصل المشاهد للمراتب. )

و لهذا فرمود- عليه السلام-: (و لهم خطائص حق الولايه. )

(و فيهم الوصيه و الوراثه)، و در شان آل محمد است وصيت و وراثت.

قال- صلى الله عليه و آله و سلم-: (ان العلماء ورثه الانبياء، و ان الانبياء لم يروثوا درهما و لا دينارا، و لكنهم ورثوا العلم.

فمن اخذ به اخذ بحظ وافر. )

بدان كه حظ او فر از وراثت حضرت خاتم النبوه- عليه الصلوه و السلام و التحيه- آن كس را است كه جامع وراثت علم و عمل و حال و ذوق محمدى باشد بى واسطه بكليتها و اصولها، و اين عبارت است از ختم ولايت محمدى، و حقيقت وراثت اين است، و لهذا منحصر ساخت وراثت و وصايت خويش در او بقوله- صلى الله عليه و آله و سلم-: (لكل نبى وصى و وارث، و ان عليا وصيى و وارثى. )

زيرا كه روح علوى، زاده روح محمدى است، و اين وراثت كمالات روحيه است از علم و ذوق و حال محمد
ى، و وارث او مى بايد زاده روح او باشد.

عن ابى عبدالله قال: سمعت رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- و سئل (باى لغه خاطبك ربك ليله المعراج؟) فقال: (خاطبنى بلغه على بن ابى طالب، فالهمنى ان قلت: يا رب! خاطبتنى ام عليا؟ يا احمد! انا شى ء لا كالاشياء، لا اقاس بالناس، و لا اوصف بالاشياء، خلقتك من نورى، و خلقت عليا من نورك.

فاطلعت على سرائر قلبك فلم اجد الى قلبك احب من على بن ابى طالب.

فخاطبتك بلسانه كى ما يطمئن قلبك. )

- صلوات الله و سلامه الاحد على الوالد و الولد-.

خواجه به معراج رفت با دل خود راز گفت جمله ز حق مى شنيد از دهن مرتضى فمحبه الله حبيبه المصطفى كمحبه حبيب الله حبيبه المرتضى فى انها من حنين الكل الى جزئه.

چه همچنان چه نطفه ولد منتشر است در جميع اعضاى والد، و بيرون مى آيد محاكى اسرار والد كه (الولد لا يكون الا تفصيل سر الله) همچنين نطفه روح خاتم ولايت- عليه السلام و التحيه- از جميع نشئات روحيه از اسرار و احوال و اذواق روح كلى محمدى- عليه صلوات الله الاحدى و سلامه الابدى- مترشح و متخلق شده.

در فصوص الحكم است در سر (نفخت فيه من روحى) كه دال است بر آنكه حنين و آرزومندى حق تعالى به دوستان خود از قبيل حن
ين كل است به جزء خود، فقال: (ابان الحق تعالى بذلك عن الامر فى نفسه من جانب الحق فى قوله فى هذه النشئه العنصريه: (و نفخت فيه من روحى) ثم وصف نفسه بشده الشوق الى لقائه، فقال للمشتاقين: (يا داود! انى اشد شوقا اليهم) يعنى للمشتاقين اليه. )

يعنى به اينكه فرمود: (نفخت فيه من روحى) باز وصف كرد نفس خويش را- عز و علا- به شدت شوق او به مشتاقان خويش.

(شعر: يحن الحبيب الى رويتى و انى اشد اليه حنينا) پس چون دميده است حق تعالى در او از روح خود، فما اشتاق الا لنفسه.

الا تراه خلقه على صورته لانه من روحه.

پس همچنان چه حنين و آرزومندى حق تعالى به حبيب خويش از باب حنين كل است به جزء، همچنين حنين و آرزومندى رسول الله نيز به حبيب خود از باب حنين كل است به جزء خويش، فما اشتاق الا لنفسه.

لقوله تعالى: (خلقتك من نورى و خلقت عليا من نورك. )

مولانا: كل من آمد مرتضى، كل وى آمد مصطفى كلات كل آمد خدا، ز اينجا مرو بالاترك از اين است كه به حكم (الولد سر ابيه) در جميع عوالم و مواطن سير ادوار انبيا و اوليا، ميان پدر- كه نور خاتم الانبياء است- و فرزند- كه نور خاتم الاولياست- متحقق است.

چه معيت سرى كه با جميع انبيا داشت، هم معيت سرى اس
ت با خاتم انبيا.

چه همچنان چه هر نبى حامل نشئه اى از نشئات نبوت ختميه است، صاحب تاييد او نيز حامل نشئه اى از نشئات تاييديه علويه است.

و نكته در سر و جهر آن است كه صورت نشئه عنصريه علويه، مرات جميع نشئات ولايت است، و صورت جسدى هارونى مثلا، صورت نشئه اى از نشئات ولايت است، كه جميع آن نشئات نبوت است، ظاهر شد جهت تاييد جمعى حامل نوبت ختمى.

اين است حقيقت معيت كه از باب معيت جزء است با كل.

و بر ارباب فطنت و اهل بصيرت مخفى نماند كه اخص و اولى به آيه كريمه (و الذين معه)- الايه- آن كس است كه از تاريخ (كان محمد نبيا و آدم بين الماء و الطين و على وليا و آدم بين الماء و الطين) مصدق نبوت ازليه او بوده باشد، و لهذا سمى بالصديق الاكبر و نزل فى شانه (يتلوه شاهد منه).

يا اخى! معيت ازليه عين علويه با حقيقت محمديه- عليهما افضل الصلوه و التحيه- از كتابت كنگره عرش الرحمن بخوان تا رتبت (ما ظننتم باثنين، الله ثالثهما) از سطر (لا اله الا الله، محمد رسول الله، ايدته بعلى) بازيابى.

عن ابى الحمراء قال: قال رسول اله- صلى الله عليه و آله و سلم-: (لما اسرى بى الى السماء اذا على العرش مكتوب: لا اله الا الله، محمد رسول الله، ايدته بعلى) و هو صاحبه و رفيقه فى جميع مواطن سفر الوجود و منازله و مراتبه من العوالم الغيبيه و الشهاديه تماما روحا و مثالا و حسا، كما روى انه قال- صلى الله عليه و آله و سلم-: (كنت انا و على نورا بين يدى الله، مطيعا، يسبح الله ذلك النور، و يقدسه قبل ان يخلق آدم اربعه عشر الف عام.

فلما خلق الله آدم ركب ذلك النور فى صلبه، فلم يزل ينقله من صلب الى صلب حتى اقره فى صلب عبدالمطلب، فقسمه قسمين: فصير قسمى فى صلب عبدالله، و قسم على فى صلب ابى طالب.

فعلى منى و انا منه. )

العجب كل العجب كه يك نور بود و يك تسبيح و يك مسبح، و در حقيقت محمد و على بودند به يك لسان از نور واحد.

از اينجا تفطن مى توان كرد سر (فمك فمى) و لهذا در آخر حديث مى فرمايد: (فعلى منى و انا منه)، و عن ام سلمه قالت: قال رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-: (على منى و انا من على، حيث يكون اكون، و حيث اكون يكون).

نيكو تامل كن كه اين چه معيت ازلى است، و تعانق روحى، و اتحاد حبى! انا من اهوى و من اهوى انا نحن روحان حللنا بدنا بل روح واحد حللنا بدنين.

چه بر مصداق حديث قدسى (خلقتك من نورى، و خلقت عليا من نورك) روح خاتم الولايه متولد از روح خاتم النبوه باشد، و (الولد سر اب
يه. )

پس روح علوى ظهور سر محمدى باشد، و اليه اشار قول الشيخ الحموى: (ان خاتم الاولياء صوره نقطه الولايه الكليه الاصليه، و خاتم الانبياء روح تلك الصوره)، و فى قول خاتم الولايه: (انا مشكوه الهدى، فيها مصباح المصطفى)- صلوات الله و سلامه عليهما و آلهما-.

ديگر در اشارت (ما ظننتم باثنين، الله ثالثهما) است سر ختميت خاتم نبوت كه عبارت است از جمعيت جميع حقايق نبوت، و سر ختميت خاتم ولايت كه جمعيت جميع حقايق ولايت است.

چه حقايق نبوات جميع انبيا، شئون ذاتيه حقيقت نبوت خاتم انبياست، و حقاق ولايات ساير اوليا، شئون ذاتيه حقيقت ولايت خاتم اولياست، و همچنان چه جميع حقايق اشيا در احديت جمع حقيقت الهيه مندمج است- كاندماج الشجره فى النواه- و به آن احديت جمعى ظاهر است به صور جميع اشيا، همچنين جميع حقايق نبوات انبيا در احديت جمع حقيقت نبوت ختمى اندماج دارد، و به آن احديت جمعى مى تواند ظاهر شد به صور حقايق نبوات جميع انبيا مفصلا، و به صورت ختميت و جمعيت جميع حقايق مجملا، در صورت جسدى مكى مدنى محمدى، و بر آن قياس جميع حقايق ولايات اوليا در احديت جمعى حقيقت ولايت خاتم الاولياء مندمج است، و به آن احديت جمعيه است كه ظاهر مى شود به صور
حقايق ولايات جميع اوليا مفصلا، و به صورت جمعيه حقايق مجملا، در صورت جسدى مكى مدنى علوى، با معيت بين الخاتمين در ظهور عالم حس، و الله ولى الافهام! اين آن معيت است كه به آن تاييد دين انبيا كرد، در مظهر هارونى تاييد دين موسى كرد به دعاى (و اجعل لى وزيرا من اهلى هارون اخى اشدد به ازرى).

عن ابى ذر الغفارى انه قال: (صليت مع رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- يوما من الايام الظهر.

فسال سائل فى المجسد، فلم يعطه احد شيئا، فرفع السائل يديه الى السماء و قال: اللهم اشهد انى سالت فى مسجد نبيك محمد- صلى الله عليه و آله و سلم- فلم يعطنى احد شيئا.

و كان على فى الصلوه راكعا، فاومى اليه بخنصره اليمنى و فيها خاتم.

فاقبل السائل.

فاخذ الخاتم من خنصره.

و ذلك بمراى من النبى، صلى الله عليه و آله و سلم.

فرفع طرفه الى السماء و قال: اللهم، ان اخى موسى سالك فقال: (رب اشرح لى صدرى و يسر لى امرى و اجعل لى وزيرا من اهلى هارون اخى اشدد به ازرى و اشركه فى امرى) فانزلت عليه قرانا (سنشد عضدك باخيك و نجعل لكما سلطانا فلا يصلون اليكما).

اللهم انى محمد نبيك، فاشرح لى صدرى و يسر لى امرى، و اجعل لى وزيرا من اهلى عليا، اشدد به ظهرى، قال ابوذر: ف
ما استتم دعاوه حتى نزل عليه جبرئيل- عليه السلام- من عند الله- عز و جل- و قال محمد اقرء: انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوه و يوتون الزكوه و هم راكعون. )

بر قلعه (انما) در حق كه گشاد؟ خسرو، علم (انا مدينه) به كه داد؟ گوى از خم چوگان (سلونى كه ربود؟ رخت از بر تخت (انت منى) كه نهاد؟ پس اساس و بناى قصر دين معلاى محمدى به تاييد و امداد و اعلاى اعلام على عالى- عليهما و آلهما صلوات الله المتعالى- مشيد و مشدد كبنيان مرصوص گشت، و وعده (سنشد عضدك باخيك و نجعل لكما سلطانا) در مظهرين جامعين ختمين محمدين عليين به اتم و اجمع و اكمل وجهى به انجاز انجاميد.

و قوه (قلعت باب خيبر بقوه صمدانيه لا بقوه جسدانيه) و (لمبارزه على ابى طالب يوم الخندق افضل من اعمال امتى الى يوم القيامه) و غيرذلك اثر قوه صمدانيه (سنشهد عضدك باخيك و نجعل لكما سلطانا) است، اى سلطانا، لمملكه النبوه و الرساله، واليا لولايه الولايه و الهدايه.

رسالتين: نيست غير خاك و آب، اصل بنا جمله اركان زين دو در نشو و نما چون پذيرفت آب با خاك التيام گشت پيدا زين دو اين ديوار و بام گر چه نبود خانه بى سقف و جدار غير آب و گل نباشد اص
ل كار فيض غيب مصطفى كان است آب كرده آميزش به خاك بوتراب زان، بناى دين به كيوان بر شده هم نهال عشق زان پر بر شده جايى كه هيچ يك از انبيا را طاقت و قوت نباشد كه جمع كند ميان احكام حمل رسالت و بلاغ غير عام، مخصوص به وقت خاص و امت معينه، حتى موسى كه با آن قوت و جرات (اشدد به ازرى) مى گويد.

فى العرائس: (كان موسى فى مشاهده قرب جلال الازل، شاهدا لربوبيه، و كاد ان يفنى فى العزه، فشغله الحق بالشريعه عن الفناء فى الحقيقه.

فلما علم موسى مراد الحق منه بمكابده الاعداء و الرجوع من المشاهده الى المجاهده، سال عن الحق- سبحانه- شرح الصدر و اطلاق اللسان و تيسير الامر، ليطبق احتمال صحبه الاضداد و مكابدتهم، انه كان موسى فى مشاهده الحق الطف من الهوى، و فى خطابه ارق من ماء السماء، فطلب قوه الوهيه و تمكينا قادريا بقوله: (رب اشرح لى صدرى و يسر لى امرى).

عرف موسى مكان مباشره الشريعه و انها حق الله، و حق الله فى العبوديه مقام الامتحان، و فى الامتحان حجاب عن مشاهده الاصل، فخاف من ذلك و سال شرح الصدر.

اى اذا كنت فى غين الشريعه عن مشاهده غيب الحقيقه، اشرح صدرى بنور وقائع المكاشفه حتى لا اكون محجوبا عنك.

الا ترى الى سيد الانبياء و الاولياء- صلوات الله و سلامه عليه و عليهم- كيف اخبر عن ذلك الغين، و شكى عن صحبه الاضداد فى اداء الرساله بقوله: (انه ليغان على قلبى، و انى لاستغفر الله فى كل يوم سبعين مره. )

فقال: (و اجعل لى وزيرا من اهلى اخى اشدد به ازرى و اشركه فى امرى) يعنى انا اريد الوقوف بسرى معك فى شهود الغيب، و اذ كنت غائبا لا اطيق ان اودى رسالتك بهيئتها، فاجعل لى هارون وزيرا يعبر قولى لهم.

فانه يحسن مقالتى و اشاراتى التى هى من مجمع بحار كلام ازلى و شهود الابدى، و لا اكون مشغولا عنك بغيرك. )

قال فى الفصول المهمه فى معرفه الائمه: (فظهر ان منزله هارون من موسى منزله الوزير.

و الوزير مشتق من احدى معانى ثلثه: احدها: من الوزر- بكسر الواو و تسكين الزاء- و هو الثقل: فكونه وزيرا له يحمل عنه اثقاله و يخففها.

ثانيها: من الوزر- بفتح الواو و الزاء- و هو المرجع و الملجا، و منه قوله تعالى: (كلا لا وزر).

فكان الوزير مرجوع الى رايه و معرفته، و ملجا الى الاستعانه به.

و المعنى الثالث: من الازر و هو الظهر.

قال الله تعالى: (اشدد به ازرى) فيحصل بالوزير قوه الامر و اشتداد الظهر كما يقوى البدن و يشتد به.

فكان منزله هارون من موسى انه يشتد ازره و يعاضده و يحمل ع
نه.

و قد جعل رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- عليا منه بهذه المنزله الا النبوه. )

اين بود حال موسى- عليه السلام- با وجود قوت و جرات او از ميان انبيا، جايى كه هيچ يك از انبيا را طاقت و قوت نباشد كه جمع كند حمل ولايت جزئيه كه نشئه اى از نشئات و شعاعى از اشعه آفتاب ولايت كليه بى حجاب محمديه است، با اشتغال به احكامن نبوتى كه شعله اى از مشاعل مشاغل نبوت كليه ختميه محمديه است، الا به مويدى، پس چگونه آن سيد فرسان ميادين عساكر انبيا و مرسلين را- عليه و عليهم افضل صلوات المصلين- طاقت و قوت باشد حمل امانت اسرار ولايت كليه الهيه، با بار نبوت جامعه ختميه، و تحمل عباى رسالت عامه شامله مر كافه انس و جن الى يوم القيام، به نعت تمكن و كمال استقامت، الا به امداد و تقويت و معيت صاحب تاييد (انت منى بمنزله هارون لموسى)! و اين معيتى است در جميع مراتب اربع كمالات سعاديه كه ايمان است و ولايت و نبوت و رسالت، و هر يك از اين مراتب را احكام غيرمتناهيه است.

قال فى الباب السبعين و ماتين: (لما كانت المراتب التى تعطى السعاده للانسان اربعا لا زائدا عليها، و كل مرتبه تقتضى امورا لا نهايه لها من علوم و اسرار و احوال.

فالمرتبه الاولى: ايما
ن، و الثانيه: ولايه، و الثالثه: نبوه، و الرابعه: رساله، و الرساله و النبوه و ان انقطعت فى هذه الامه فما انقطع الميراث منها.

فمنهم من يرث نبوه و منهم من يرث رساله و نبوه معا. )

شهسوار ميدان ولايت- عليه السلام و التحيه- در قلبات و سير در علوم و اذواق و اسرار و احوال غيرمتناهيه مرتبه ثانيه كه كمال ولايت است با سلطان فرسان ميادين عساكر انبيا و مرسلين- عليهما افضل صلوات المصلين- كفرسى رهان بود معا معا، تا به رفاقت آن حضرت، تمام مواطن و مقامات غيرمتناهيه ولايت احاطه نمود، و در ختم ولايت تمام شد، و به كمال مرتبه عاليه خويش استقرار يافت.

پس چابك سوار ميدان نبوت و رسالت- على افضل الصلوه و التحيه- فردا وحيدا، در سير طرق تقلبات اذواق و احوال و اسرار مقامات ساميات مرتبتين نبوت و رسالت چندان تاخت تا خاتم الانبياء و المرسلين گشت، و (كان آدم بين الماء و الطين)- صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين- پس (خاتم الولايه) مشارك و مساهم گشت با (خاتم النبوه) در فيوض غيرمتناهيه عجيبه مخصوصه به ختم ولايت از اذواق و علوم و احوال و اسرار ساميه (ما لا عين رات، و لا اذن سمعت، و لا خطر على قلب بشر).

اما چون خاتم انبيا سابق شد به دوره نبوت، لا
جرم خاتم الولايه تابع خاتم النبوه گشت در احكام آن دوره، اما مشاهد آن احكام بود بى تحقق به آن.

چه در موطن تلقى وحى كه موطن نبوت است به حيثيتى بود كه تمام معاملات و محاورات آن مجلس معاين و مشاهد او مى شد.

چنان چه حضرت- صلى الله عليه و آله و سلم- مى فرمود لدفع التوهم كه: (يا على! رايت ما رايت، و سمعت ما سمعت، و لست بنبى و لا رسول، و لكنك وزير).

و گاه مى فرمود هم از جهت دفع توهم: (انت منى بمنزله هارون لموسى، الا انه لا نبى بعدى. )

و قال- عليه السلام-: (و لقد كنت اتبعه اتباع الفصيل اثر امه، يرفع لى فى كل يوم علما من اخلاقه، و يامرنى بالاقتداء به.

و لقد كان تجاور فى كل سنه بحراء فاراه، لا يراه غيرى.

و لم يجمع بيت واحد فى الاسلام غير رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- و خديجه و انا ثالثهما.

ارى نور الوحى و الرساله، و اشم ريح النبوه.

و لقد سمعت رنه الشيطان- لعنه الله- حين نزل الوحى عليه- صلى الله عليه و آله و سلم- فقلت: يا رسول الله! ما هذه الرنه؟ قال: هذا الشيطان قد ايس من عبادته.

انك تسمع ما اسمع، و ترى ما ارى، الا انك لست بنبى، و انك لوزير و انك لعلى خير. )

و اعلم ان وراثه احواله- صلى الله عليه و آله و سلم- فهو ذ و ق ما كان يجده فى نفسه فى مثل الوحى بالملك، فيجد الوارث ذلك فى اللمه المكيه، و من الملك الذى يسدده، و من الوجه الخاص الالهى بارتفاع الوسائط، و ان يكون الحق عين قوله، و ان يقرا القرآن منزلا عليه يجد لذه الانزال ذوقا على قلبه عند قرائته.

فان للقرآن عند قرائه كل قارى فى نفسه او بلسانه تنزلا الهيا لابد منه.

فهو محدث التنزل و الاتيان عند قرائه كل قارى اى قارى كان، غير ان الوارث بالحال يحس بالانزال، او يلتذ به التذاذا خاصا لا يجد الا امثاله، فذلك صاحب ميراث الحال.

و قال فى كتاب التجليات فى تجلى الفردانيه: (لله ملائكه يهيمون فى نور جلاله و جماله فى لذه دائمه و مشاهده لازمه لا يعرفون ان الله الحق غيرهم.

ما التفتوا قط الى ذواتهم فاجرى.

و لله قوم، من بنى آدم، و هم الافراد الخارجون عن حكم القطب.

لا يعرفون و لا يعرفون.

قد طمس الله عيونهم فهم لا يبصرون حجبهم عن غيب الاكوان حتى لا يعرف الواحد منهم ما القى فى حبيبه، و احرى ان يعرف ما فى حبيب غيره و احرى ان يتكلم على ضمير.

يكاد و لا يفرق بين المحسوسات، و هو بين يديه، جهلا بها لا غفله عنها و لا نسيانا، و ذلك لما حققهم به- سبحانه- من حقائق الوصال و اصطنعهم لنفسه فما لهم معرفه
بغيره: فعلمهم به، و وجدهم فيه، و حركتهم منه و شوقهم اليه، و نزولهم عليه، و جلوسهم بين يديه لا يعرفون غيره.

قال سيد هذا المقام- صلى الله عليه و آله و سلم-: انتم اعرف بمصالح دنياكم. )

حاصل الكلام آنكه: حضرت خاتم النبوه- عليه الصلوه و السلام و التحيه- مظهر اسم الله است كه جامع جميع اسماء الهيه است، و خاتم ولايت، محمديه -عليه الصلوه و السلام و التحيه- وارث بى واسطه است جميع كمالات ساميه مصطفويه را، و اين جمعيت و احاطه جميع كمالات محمديه به وراثت بى واسطه، خصيصه حبيبيت است و آن خاتم حبيب الله است كه خاتم و حائز جميع كمالات اوليا است.

چه هر يك از اصحاب كرام صاحب فيضى از فيوض محمدى اند، و خاتم ولايت جامع جميع آن فيوض است به احديت جمعيه نشئه محبوبيت.

و قوله- صلى الله عليه و آله و سلم-: (من اراد ان ينظر الى آدم فى علمه، و الى نوح فى تقواه، و الى ابراهيم فى حكمته، و الى موسى فى هيبته، و الى عيسى فى عبادته، فلينظر الى ابن ابى طالب) ناظر به كمال وراثت فضيلت جمعيه حضرت خاتم النبوه است جميع كمالات انبيا را، عليه و عليهم الصلوه و السلام.

شعر: حسن يوسف، دم عيسى، يد بيضا دارى آنچه خوبان همه دارند تو تنها دارى و لا يخفى عل
ى ذوى الفطانه انه- عليه السلام- باحديه هذه الجمعه له المعيه التاييديه السريه بكل واحد من الانبياء، الجهريه بخاتمهم- عليه و عليهم الصلوه و السلام- و الله ولى الافهام! قال الشيخ ابوطالب المكى- رحمه الله عليه-: (و من وصف مقام المحبوبيه ما قيل لعلى- عليه الصلوه و السلام-: صف لنا اصحابك.

فقال: (عن ايهم تسالون؟ قالوا: عن سلمان قال: ادرك علم الاول و الاخر.

قالوا: فعمار.

قال: مومن ملى ايمان الى مشاشه.

قالوا: ابوذر.

قال: جمع له العلم و الزهد، لا يخاف فى الله لومه لائم، ما اضلت الخضراء اصدق لهجه منه.

قالوا: حذيفه.

قال: صاحب السر، اعطى علم المنافقين.

قالوا: فاخبرنا عن نفسك.

قال: اياى اردتم، كنت اذا سالت اعطيت و اذا سكت ابتدئت. )

فهذا مقام جمع فيه ما فرق على ما سواه من الاحوال، فاشبه ذلك ما وصفه به رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- من النهايه التى اعطى اصحابه بدايتها.

فقال: (اقضاكم على) فالقاضى جامع فيه هذه الصفات.

و القضاء هو الغايه، لان من علومه- عليه السلام- الفقه الذى هو مرجع الانام و مجمع الاحكام و منبع الحلال و الحرام، و كان- عليه السلام- مطلع غوامض احكامه منقادا له، جامحه بزمامه، مشهودا له فيه بعلو محله و مقام
ه، و لهذا خصه رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- بعلم القضاء.

و لذلك كان عنده غلبه من البيان و كشف الشبهات ما لم يكن عند اصحابه، فقال: (ما شككت فى قضاء بين اثنين منذ استقضانى رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-) و قضى فى شبهه فى اليمين، فسئل عنها رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- فتبسم و قال: (ما اعلم منها الا ما قاله على. )

عن ابى بريده عن ابيه قال: (قال رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- ذات يوم: (ان الله امرنى ان احب اربعه من اصحابى، اخبرنى انه يحبهم. )

قال، قلنا: من هم؟ يا رسول الله! قال: (فان منهم عليا).

ثم ذكر ذلك اليوم الثانى مثل ما قال اليوم الاول.

فقلنا: من هم؟ يا رسول الله! قال: (ان عليا منهم. )

ثم قال مثل ذلك فى اليوم الثالث.

فقلنا: من هم؟ يا رسول الله! قال: (ان عليا منهم و اباذر الغفارى و مقداد بن الاسود الكندى و سلمان الفارسى)، رضى الله عنهم و لا حرمنا من بركاتهم و فتوحاتهم فيوضاتهم. )

و همچنان چه خاتم نبوت- عليه الصلوه و السلام و التحيه- به احديت جمعيه كليه، مرات احديت الهيه جامعه جميع اسما كه محقق مقام حبيبيه است گشته، خاتم ولايت نيز- عليه السلام و التحيه- به احديت جمعيه كليه، مرآت احد
يت جامعه جميع كمالات محمديه شده، و لهذا حبيب حبيب الله است، صلوات الله و سلامه على الحبيب و على حبيب الحبيب.

و همان نسبت كه انبيا را با خاتم نبوت است، اصحاب و ساير اوليا را با خاتم ولايت است، و همچنان چه حقيقت حبيبيت حق تعالى خاصه مصطفى است، حبيبيت محمدى خاصه مرتضى است، صلوات الله و سلامه على المصطفى و المرتضى.

پس چنان چه هر يك از انبيا- عليهم السلام- به كمالى مخصوصند از كمالات نبوت، و خاتم انبيا جامع جميع آن كمالات است به احديت جمعيه كه محقق مرتبه حبيبيت است، همچنين خاتم ولايت حائز و جامع جميع كمالات اولياست از متقدمين و متاخرين، و از اين است كه تمام مقامات جميع اصحاب و ساير كمل به اكمل و اعلى وجهى در خاتم ولايت هست بى سابقه تقلب در اطوار مقامات، كما قالوا: التقلب فى اطوار المقامات لعوام المحبين و طى بساط الاطوار لخواص المحبين و هم المحبوبون تخلفت عن همهم المقامات.

لان المقامات لا تقيده و لا تحبسه، و هو يقيدها و يحبسها بترقيه منها و انتزاعه صفوها و خاصها، و لهذا قال صاحب الفتوحات فى صفاته- عليه السلام-: (و هو امنعه لما فى فلكه من السعه و قال: (رايته فى المكاشفه مارا مسرعا).

و چگونه مقامات مقيد او باشد و حال
آنكه جميع مقامات از زهد و صبر و توكل و تسليم و رضا و غيرذلك مصفاى نعوت و صفات نفسانى اند، و آن حضرت از ازل با مصطفى پاك و مصفى و محبوب و مجتبى آمده.

و همچنان چه مصطفى در ازل حبيب خدا بود، مرتضى در ازل حبيب خدا بود، مرتضى در ازل حبيب مصطفى بود، و جميع علوم و اذواق و اسرار و احوال مترتبه بر خصيصه مرتبه ختميه ولايت او ازليه ذاتيه است از محض وهب و تحقق، نه عارضى است حاصل از كسب و تعمل و تخلق.

و الفرق بين التخلق و التحقق- كما قال فى فك فص ابراهيميه-: (هو ان التخلق يحصل بالكسب و التعمل فى التحلى بها، فيكون صاحب التخلق محلا لاحكامها و هدفا لسهام آثارها، و التحقق بها لا يصح الا بمناسبه ذاتيه تقضى بان يكون المتحقق بها مراه للذات، و المرتبه الجامعه للصفات يرتسم فيه جميع الاسماء و الصفات ارتساما ذاتيا، لا على سبيل المحاكاه للارتسام الالهى فيه.

اعنى بصاحب التحقق يظهر و ينفد آثار الصفات فى المتخلقين بها و غيرهم من المجالى الذين هم محال آثارها من الاناسى و غيرهم.

فاعلم ذلك ترشد!) و فضل على عالى در تحقق به جميع كمالات و خصايص عليه سنيه محمديه است- عليه افضل الصلوات و اكمل التحيات- كه در باقى اصحاب منتشر است به سبيل تخلق به
مظهريت خاتم ولايت، كما مر ان بصاحب التحقق يظهر و ينفد آثار الصفات فى المتخلقين بها و غيرهم.

مولانا: اوست شير و صيد كردن كار او باقيان هستند باقى خوار او و عن على بن موسى الرضا عن آبائه- عليهم الصلوه و السلام- قال: (قال رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-: ليس فى القيامه راكب غيرنا و نحن اربعه).

قال: فقام رجل من الانصار فقال: فداك ابى و امى يا رسول الله! انت و من؟ قال: (انا على البراق، و اخى صالح على ناقه الله التى عقرب، و عمى حمزه على ناقتى الغضباء، و اخى على على ناقه من فوق الجنه، بيده لواء بين يدى العرش يقول: لا اله الا الله، محمد رسول الله.

فيقول الادميون: ما هذا الا ملك مقرب او نبى مرسل او حامل العرش.

قال: فيجيبهم ملك من بطان العرش: معاشر الادميين! ما هذا ملك مقرب و لا نبى مرسل و لا حامل عرش، بل هذا على بن ابى طالب)، عليه الف الف الصلوه و السلام و الاكرام.

بنابر آنچه مبين شد از كلام صدر المحققين كه نبوت را صورتى است و روحى، صورت مطلق نبوت تشريع است.

صورت نبوت خاصه محمديه تشريع عام است كه آن رسالت است مشتمل بر جميع ضروب وحى و جميع صور شرايع، و روح نبوت مطلقه قربت است، و روح نبوت محمديه كمال قربت است كه آن خاصه ختم نبوت است، و هو ان يصير مراه لحضره الوجوب و الامكان فى مرتبه احديه الجمع.

و همچنين هر يك از صورت و روح نبوت را احكام است.

از جمله احكام صورت نبوت، حفظ نظام عالم است، و رعايت مصالح كون، از براى سلوك و ترقى به طريق سعادت اخرويه، و اقامه عدات ميان اوصاف طبيعيه، و استعمال قوا و آلات بدنيه فيما يجب و ينبغى استعماله، با اجتناب از طرفى افراط و تفريط در استعمال و در تصرف، و اين به آن حاصل مى گردد كه هميشه مراقب ميزان الهى اعتدالى باشد در آن اجتناب، و همواره عمل به مقتضاى آن ميزان كند، و غيرذلك مما يطول ايراده.

و اما احكام روح نبوت: از آن جمله، تنبيه استعدادات است به اخبار از ذات حق تعالى و از اسما و صفات او، و تشويق به جناب الهى و بما عنده، و تعريف به احوال نفوس و سعادات روحانيه و لذات معنويه، و تحصيل معرفت كيفيت توجه به حق تعالى بالقلوب و القوالب- اما به قوالب از حيثيت تبعيت قوالب احكام قلوب را حين انصباغ القوالب بوصف القلوب- و معرفت عبادت ذاتيه حق تعالى و عبادت حكميه وقتيه و عبادت موطنيه حاليه، و معرفت توجه جمعى به سلوك به حضرت الهى على الصراط الاسد الاقوم الاقرب و الوجه الحسن.

و فهم كردن آنچه خبر دا
ده اند از آن حضرت سفراى او و كل اصفياى او از علوم و حقايق و اسرار و حكم، كه مستقل نيست عقول خلق به ادراك آن و استشراف بر آن، و معرفت ارشاد خلق توجه به حق تعالى را توجهى كه مستلزم تحصيل كمال گردد على الوجه الاسد و الطريق الاقصد الاصوب، و آن طريقى است جامع ميان معرفت قواطع مجهوله خفيه الضرر و معرفت اسباب معينه خفيه المنفعه، تا متاتى شود از او طلب هر معين محمود كه محتاج اليه و مستعان به باشد بر تحصيل سعادات و تحقق كمالات بر وجه احسن ايسر، و متمكن و ثابت باشد در اعراض از عوايق.

و آن سرور، اقاليم معانى و صور را در اجراى احكام هر يك از آن دو موطن وزرا و امرا است اما صاحب تاييد نبوت وزير است در اجراى احكام روح نبوت كه بعضى از آن مذكور شد، و سارى است در صورت نبوت، چه تاييد صورت نبوت از روح نبوت است.

اما صاحب تاييد روح نبوت ختميه وزير است و مشاور و مسامر در اجراى احكام عليه روح نبوت كه آن قربت است، يعنى قربات نوافل و فرائض كه عبارت از قرب (بى يسمع و بى يبصر) است كه اول مقام ولايت ختمى است، و قرب (قال الله على لسان عبده: سمع الله لمن حمده) كه منتهاى مقام ولايت كليه محمديه است، و خاتم الولايه معيت دارد با خاتم النبوه در
بى واسطگى كما مر فى كلام الفصوص: (ان خاتم الانبياء هو الولى الرسول النبى، و خاتم الاولياء الولى الوارث الاخذ عن الاصل المشاهد للمراتب، و هو حسنه من حسنات خاتم الرسل محمد- صلى الله عليه و آله و على وارثه و سلم. )

و به واسطه مشاركت در اين شهود، تاييد دين از او متاتى مى شود، و دعاى (اشدد به ازرى و اشركه فى امرى) اينجا مستجاب آمده، و از اينجاست اشتراك (من كنت مولاه فعلى مولاه) يعنى هر كه من مولا و سيد اويم، على مولا و سيد اوست، و (سيادت) عبارت است از افتقار غير به او در افاضه عطايا با وجود استغناى او از غير.

و همچنين كلمه (يعسوب المسلمين) و (يعسوب المومنين) تصريح است به مضمون سيادت كه افاضه به غير است و استغناى از غير، همچنان كه گذشت.

چه اهل ايمان مايه عسيله دين، و اوليا نطفه حلاوت ولايت از امير نحل مى گيرند و او مستغنى است از ايشان، از اين جهت مى فرمايد: (سلونى ما شئتم) يعنى از من بطلبيد هر چه خواهيد از كمالات و سعادات صورى و معنوى.

ايا منبع الاحسان بحر الفتوه! اتيتك عطشانا فجد لى بقطره فزعت براس الذل بابك ضارعا و لم ار الا ذاك مفتاح عزه من الملتجى فى قلع خيبر غينا سواك بصدم القوه الصمديه سلام كطيب
فاح من ارض طيبه على روضه علويه علويه على روضه سادت معارج سودد مدينه باب العلم باب المدينه على قبه قد اشرفت بفنائها على طرف الافلاك طرا لرفعه لنا حصلت منها الامانى و كيف لا؟ و قد حل فيها منتهى كل منيه يذوق الورى منها عسيله دينهم لما شملت جثمان يعسوب مله فاكرم بها مثوى لاكرم من ثوى على من ثوى فيها الوف تحيه و همچنين قوله- صلى الله عليه و آله و سلم-: (انا كالشمس و على كالقمر) دلالت مى كند كه همچنان چه آفتاب قلب عالم علوى است، و محل او قلب افلاك است، و از او منتشر مى شود مدد نورى و متصل مى شود به كواكب، همچنان چه از قلب منبعث مى شود روح حيات و سرايت مى كند در جميع اقطار بدن، همچنين شمس حقيقت محمدى- على الصلوات الله الاحدى- قلب عالم وجود است، و از او نور وجود و ساير فيوض الهى منتشر مى شود و به جميع عوالم مى رسد روحا و مثالا و حسا.

رسالتين: آفتابى كز هوايش ذره سان مى دود سرگشته اين هفت آسمان و وجه شبه خاتم اوليا- عليه صلوات الله العلياء- به قمر آنكه همچنان چه ساير سماوات و توجهات ملائكه است، و باز از او منتشر مى شود به اين عالم، كما قال فى الفكوك: (ان فلك القمر و ان كان اصغر الافلاك من
حيث الجرم فانه اجمعها من حيث الحكم، لان فيه يجتمع قوى سائر السماوات و توجهات الملائكه، ثم ينبث منه و يتوزع على هذا العالم. )

همچنين قمر ولايت علوى، مجتمع جميع فيوض و انوار شمس محمدى است، و از او منتشر مى شود به جميع سماوات ارواح و ارضين نفوس و اشباح.

گلشن: بود نور نبى، خورشيد اعظم گه از موسى پديد و گه ز آدم اگر تاريخ عالم را بخوانى مراتب را يكايك باز دانى ز خود هر دم ظهور سايه اى شد كه آن معراج دين را پايه اى شد زمان خواجه وقت استوا بود كه از هر ظل و ظلمت مصطفى بود جاء الله من سينا و استعلن بساعير و اشرق من جبال فاران.

قد اشرقت من سماء العز و الكرم شمس النبوه فى حل و فى حرم لاحت طوالعها ضاءت مطالعها بانت لوامعها للعرب و العجم و همچنان چه از آفتاب به حسب سير او در درجات ارتفاع هر دم و هر ساعت سايه ديگر ظاهر مى شود، چه وقت طلوع آفتاب سايه ذى ظل درازتر است، و هر كه غايت ارتفاع آفتاب است مى رسد و در آن حين اشخاص را سايه نيست، همچنين از آفتاب حقيقت محمدى در هر قرن و زمان سايه و نشئه كاملى از انبيا ظهور مى يابد، و همچنان چه درجات ارتفاع، مثال پايه هاى معراج آفتاب است تا به دايره نصف النهار ك
ه غايت ارتفاع است مى رسد، و حكمت الهى اقتضاى آن ترتيب نموده و به هر نقطه كه آفتاب مى رسد سايه ديگر ظاهر مى شود، و آن سايه هاى مختلف مانند نردبان پايه عروج آفتابند تا به درجه غايت ارتفاع مى رسد، و به ظهور آن سايه هاى مختلف پايه انوار به نهايت اظهار مى رسد و كمال مى يابد، همچنين نور خورشيد نبوت محمدى نيز از ابتداى طلوع كه ظهور نشئه آدم است در هر دور و قرن در نشئه كاملى به حسب مراتب ظاهر مى گردد تا به نهايت ظهور و كمال مى رسد، و اين نشئات كمل معراج دين محمدى را همچون پايه هاى نردبان اند كه يك يك بالا مى بايد رفت تا به مرتبه كمال محمدى تواند رسيد.

چه ترقى به مقتضاى حكمت تدريجى است، چون كمال ظهور نور نبوت در نشئات كامله ختميه محمديه بود- عليه الصلوه و السلام و التحيه- مى گويد كه: زمان خواجه وقت استوا بود كه از هر ظل و ظلمت مصطفى بود چه وقت استوا، زمان ارتفاع آفتاب است كه در آن وقت هيچ سايه و سياهى نيست، همه نور است، و لهذا كمال ارتفاع شمس ولايت ذاتيه محمديه محل قسم الهى گشته.

قال تعالى: (و الضحى) سوگند به وقت كمال ارتفاع و استعلاى شمس ولايت تو، (و الليل اذا سجى) و به حق نبوت تو چون تو را مشغول سازد به هدايت خ
لق.

شيخ الطايفه جنيد- رضى الله عنه- گويد: (و الضحى) مقام اشهاد است، (و الليل اذا سجى) مقام غين است كه فرموده- صلى الله عليه و آله و سلم-: (انه ليغان على قلبى).

و گفته اند اكابر معرفت كه آن غين، ابر رقيق رسالت محمديه است كه حائل آفتاب وجه ولايت مصطفويه است، و از قبيل گيسو كه مزين وجه است موجب كمال و جمعيت حسن محمدى است.

پس سوگند باشد به ولايت و نبوت آن حضرت- عليه الصلوه و السلام و التحيه-.

اما در اين مقام قسم به وقت ارتفاع و استواى شمس ولايت است، و در قوله تعالى: (و الشمس و ضحيها) سوگند هم به آفتاب ولايت محمدى است و هم به كمال ارتفاع او، و در قوله: (و القمر اذا تليها) به قمر ولايت علوى است در وقتى كه پرتوى استعلاى شمس نبوت در كمال ارتفاع و استعلا باشد، يعنى در وقت متابعت و تاييد و معاونت او از سابقه (ايدته بعلى).

چه همچنان چه كمال ارتفاع آفتاب ولايت محمدى در زمان بعثت آن حضرت است، كمال استعلا و ارتفاع قمر ولايت علوى تالى آن ارتفاع است بر موجب معيت (يا على! كنت مع الانبياء سرا، و انت معى جهرا).

يعنى همچنان چه با من بودى در سير و ظهور من در مظاهر انبيا، همچنين با منى در وقت ظهور من به صورت احديت جمعيه و برزخيه ت
عين اول، لان قلبه المطهر التقى النقى صوره هذا التعين و البرزخيه، و لكن صوره جمعيه معنويه، و مزاجه الاشرف النعصرى الحاصل فى اعلى درجات الاعتدال، صورته و مظهره الحسيه الجسمانيه.

پس سر، عبارت است از ظهور به صورت نشئه اى از نشئات: و جهر، عبارت است از ظهور به صورت احديت جمعيه حائز و خاتم جميع نشئات.

چه كمال ظهور ذات در مظهر جامع است و در ديگر مظاهر تمام حقيقت ظاهر نيست، و صورت بدنى مكى مدنى محمدى، مظهر و مركب روح جامع حائز جميع نشئات نبوت است، و صور ساير انبيا هر يك صورت نشئه و معنى از نشئات و معانى نبوت بودند، و صورت جسدى ولوى علوى مظهر و مركب روح جامع حائز جميع اطوار ولايت است بر تلو صورت محمدى، عليه و الصلوه و السلام الاحدى.

رسالتين: جمع شد شمس و قمر بى تفرقه اين است يوم الجمعه هشدار اى ثقه! گشته فيض هفته جمع و جمعه است وقت درياب و مده فرست ز دست هان رها كن بيع و سوى او شتاب كوست مسجد هم منادى بازياب اوست جمعه اوست ذكر و او امام اوست حاشر اوست خود روز قيام قال- صلى الله عليه و آله-: (انا الساعه).

(مولانا): زاده ثانى است احمد در جهان صد قيامت بود اندر او نهان زو قيامت را همى پرسيده اند
كاى قيامت تا قيامت راه چند؟ با زبان حال مى گفتى بسى كه ز محشر حشر را پرسد كسى؟ پس قيامت شو قيامت را ببين ديدن هر چيز را شرط است اين حضرت رسالت- عليه الصلوه و السلام و التحيه- قيامت بود كه (انا الساعه) و حضرت خاتم ولايت سر قيامت شد تا قيامت ديد، كما قال- عليه الصلوه و السلام-: (انا الساعه الذى لمن كذب بها سعيرا) يوم تبلى السرائر، عبارت از آن روز است كه صاحب (لو كشف) بى غطا و بى حجاب مشاهد و مشاهد است.

لسان الحال كل واحد از حبيبين اين است كه: و انظر فى مراه حسنى كى ارى جمال وجودى فى شهودى طلعتى چه كمال جلا و استجلا كه متعلق حب ذاتى و مقصود از ايجاد كون است، در آن مجلس سر بين المصطفى و المرتضى تحقق يافته.

زيرا كه كمال جلا- گذشت كه- عبارت است از ظهور حق تعالى در مظهر انسان كامل كه اسم او نسبت با مرتبه او عبدالله است، و كمال استجلا عبارت است از جمع كردن حق تعالى ميان شهود نفس خود بنفسه فى نفسه و حضرت وحدانيت، و ميان شهود نفس خود در آنچه ممتاز است از او، و به سبب امتياز مسمى است به غير و سوى، و قبل الامتياز لم يكن كذلك.

و همچنين جمع ميان مشاهده من امتاز عنه به عين خويش و به عين من امتاز عنه ديگر، و به
حكم آنكه كل واحد من المحب و المحبوب مراه للاخر بحيث ينطبع فى كل واحد منهما ما ينطوى عليه الاخر تماما، در آن مجلس سر بين حبيب الله و حبيب الحبيب از كمال جلا كه ظهور حق است در مظهر انسان حقيقى كه عبدالله اسم مرتبه اوست، هم در مظهر محمدى و هم در مظهر علوى تحقق يافته.

فقال تعالى: (فلما قام عبدالله- يعنى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم- و قال على- عليه السلام-: انا محمد رسول الله، انا عبدالله) انظر انظر الى اتحادهما، صلوات الله عليهما.

و همچنين كمال استجلا كه جمع حق تعالى است ميان شهود خويش بنفسه فى نفسه و حضرت وحدانيت، و ميان شهود نفس خويش در مظهرين اكملين محمدين و عليين، و جمع ميان مشاهده ايشان به عين خويش و به عين محمد از قمر وجه وجيه على و به عين على از شمس جبين مبين محمد، صلوات الله و سلامه عليهما.

رسالتين: غير ايشان نيست كس مقصود بود شاهد ايشانند و مشهود و شهود قال الله تعالى مقسما: (و شاهد و مشهود).

در اين مجلس كل واحد از حبيبين هم شاهدند و هم مشهود.

در حديث صحيح وارد است كه حضرت رسالت- عليه الصلوه و السلام و التحيه- فرمود كه: (رايت البارحه ربى فى المنام فى صوره شاب امرد، جالس على سرير من ذهب، على را سه تاج من ذهب و فى رجليه نعلان من ذهب.

فقال: يا محمد! قلت: لبيك ربى و سعديك.

قال: فبم يختصم الملا الاعلى؟ قلت: ربى اعلم.

فضرب بيده كتفى، فوجدت برد انامله بين ثديى، فعلمت علم الاولين و الاخرين. )

در كتاب نفحات صدر المحققين قونوى است كه سر آن تجلى مقيد كه ادراك كرده آن را حضرت رسالت- عليه الصلوه و السلام و التحيه- و حاصل شده او را از آن ضرب بين الكتفين كه منتج علم اولين و آخرين گشت، هر آينه از سر محاذات و مضاهات است.

پس آنچه حاصل آمده حق تعالى را از استجلاى ذات خويش- عز و علا- در مرآت حقيقت محمديه، هر آينه مشاهده ذات جليل نزيه اوست در حقيقتى كه جامع ساير مراتب كونيه و احكام مظهريه بود، و حاصل رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- از تجلى مذكور استجلاى اوست نفس نفيس خويش را در مرتبه جامعه الهيه مستوعبه مر ساير مراتب ذات و جميع احكام الوهيه.

پس حق تعالى آن حضرت را- صلى الله عليه و آله و سلم- در اين مرتبه جامعه قائم مقام مرآت و مظهر است، همچنان چه حقيقت محمدى قبل از آن حق تعالى را قائم مقام مرآت جميع مراتب كونيه و احكام مظهريه بود جزاء وفاقا! فلا جرم علم سر معرفه كل عارف بالله ممن تقدم او تاخر.

پوشيده نماند كه د
ر آن مجلس، سر آنچه حاصل آمد حضرت خاتم نبوت را- عليه الصلوه و السلام و التحيه- از استجلاى ذات خويش در مرآت حضرت خاتم ولايت- عليه السلام و التحيه-، هر آينه مشاهده حقيقت جامعه مستوعبه مر ساير مراتب كمالات غيرمتناهيه محمديه است به سر مضاهات و محاذات كامله بين الحبيبين، و همچنين حاصل خاتم ولايت از تجلى مذكور، استجلاى اوست نفس نفيس خويش را در مرتبه جامعه محمديه متسوعبه مر جميع مراتب.

پس حضرت رسالت- على الصلوه و التحيه- در اين مرتبه جامعه قائم مقام مرآت و مظهر است خاتم ولايت را، همچنان چه خاتم ولايت قائم مقام مرآت جميع مراتب و احكام مظهريت بود حضرت خاتم النبوه را جزاء وفاقا! فلا جرم علم خاتم الولايه سر معرفه كل عارف بالله ممن تقدم او تاخر، كما علم خاتم النبوه هذا من سر المحاذات و المضاهات بين الحقيقه المحمديه و العين العلويه- عليهما الصلوه و السلام و التحيه-.

و از سر اين محاذات و مضاهات است: (يا على! ما عرف الله الا انا و انت، و ما عرفنى الا الله و انت، و ما عرفك الا الله و انا).

چه مضاهات با جميع مراتب الهيه، خاصه خاتم النبوه است، و مضاهات با جميع مراتب محمديه، خاصه خاتم الولايه است- عليهما الصلوه و السلام و التحي
ه- و لهذا به ادات حصر مى فرمايد، و الله ولى الافهام.

باز بدان كه همچنان چه در دوره ظهور ولايت محمديه- عليه الصلوه و التحيه- در مظاهر انبيا اول آدم بود- عليه السلام- كما قال فى الفتوحات: (فاول نائب كان له و خليفه لادم عليه السلام)، همچنين در دوره ظهور به صور اوليا، اول نائبى و خليفتى آدم اوليا است على مرتضى، عليه السلام الله العلى الاعلى.

گلشن: نبوت را ظهور از آدم آمد كمالش در وجود خاتم آمد ولايت بود باقى تا سفر كرد چو نقطه در جهان دورى دگر كرد يعنى چون نبوت مختتم گشت ولايت بى انضمام نبوت، يعنى ولايت محض باقى ماند، و از لباس نبوت عارى شده به طريق سير و سفر در مظاهر اوليا ظاهر گشت، و مثال نقطه سياه در جهان دورى دگر كرد.

ز نورش شد ولايت سايه گستر مشارق با مغارب شد برابر يعنى از نور حقيقت محمدى- صلوات الله و سلامه على- كه در مشرق نبوت ظهور يافته بود تا به مرتبه استوا كه زمان آن حضرت بود رسيده، در جانب مغرب از همان نور مذكور ولايت كه باطن آن حضرت است سايه گسترى كرده، ظلال تعينات اوليا پيدا آمد، و مشارق و مغارب برابر و در محاذى يكديگر گشتند.

پس هر آينه در مقابل هر شخص از اشخاص انبيا تعينى از تعين اولي
اى امت مرحومه واقع باشد كه (علماء امتى كانبياء بنى اسرائيل).

كنون هر عالمى باشد ز امت رسولى را مقابل در نبوت يعنى اكنون كه دور نبوت و رسالت مختتم گشت و دور ولايت است، هر عالمى از علماى ربانى كه عارفان بالله اند از امت مرحومه، رسولى از رسل سابق را مقابل باشد بر مشرب آن نبى بود، يعنى تقلب آن ولى در معارف الهيه از قبيل تقلب آن نبى باشد.

شيخ عربى- رضى الله عنه- در رساله آداب خلوت آورده است كه (هر وليى فيض از نبى مى برد كه بر شريعت اوست، ليكن اولياى امت مصطفى- صلى الله عليه و آله و سلم- جامع مقامات انبياى اند- علهيم السلام- و بعضى وارث موسى اند، ليكن از نور محمدى نه از نور موسوى.

پس حال او از محمد- صلى الله عليه و آله و سلم- حال موسى باشد از آن حضرت، و بعضى بر قلب ابراهيم و بعضى عيسى.

اما قطب بر قلب محمد است، صلى الله عليه و آله و سلم و على سائر الانبياء.

و بدان كه آن حضرت عطا مى فرمود مقامات جميع انبيا و رسل در عالم ارواح تا مبعوث به جسم مطهر مكى مدنى گشت.

پس ملحق شدند اولياى امت با انبيا در اخذ از مصطفى، و لهذا ورد فى الخبر: (علماء امتى كانبياء بنى اسرائيل) فاصرف الهمه للوارثه الكليه المحمديه- عليه افضل الص
لوات و التحيه- و نپندارى كه معارج اوليا بر معارج انبيا است.

معارج انبيا به نور اصلى است و معارج اوليا فائض است از نور اصلى.

قال فى الباب السادس من الفتوحات المكيه فى اثبات الهباء: (ثم ان الله سبحانه تجلى بنوره الى ذلك الهباء، و يسمونه اصحاب الافكار الهيولى الكل، و العالم كله فيه بالقوه و الصلاحيه، فقبل منه كل شى ء فى ذلك الهباء على حسب قوته و استعداده، فلم يكن اقرب اليه مقبولا من ذلك الا حقيقه محمد- صلى الله عليه و آله و سلم- المسماه بالعقل الاول.

فكان سيد العالم باسره، و اول ظاهر فى الوجود.

نفى الهباء وجد عينه، و عين العالم من تجليه، و اقرب الناس اليه على بن ابى طالب- عليه الصلوه و السلام- امام العالم، و سر الانبياء اجمعين. )

و من اشعاره- رضى الله عنه-: اقسم بالله و آياته شهاده الحق لا بالمراء ان على بن ابى طالب خيرالورى من بعد خير الورى قال تعالى: (افمن كان على بينه من ربه و يتلوه شاهد منه).

روى عن اميرالمومنين- عليه الصلوه و السلام- انه قال: (ما من رجل من قريش الا و قد نزلت فيه آيه من القرآن.

فقال له رجل: و انت اى شى ء نزل فيك؟ قال: (و يتلوه شاهد منه) رسول الله على بينه و انا الشاهد منه. )

و قال: (ه و الذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق ليظهره على الدين كله و كفى بالله شهيدا محمد رسول الله و الذين معه) اى معه فى الازل باصطفائيته بالولايه بنعت الارواح لا برسم الاشباح معيه اتحاد الروحى، و لذا قال- عليه الصلوه و السلام- فى خطبه البيان: (انا الذى اظهرنى على الدين) و من هذا المشهد يقول: (انا محمد المصطفى و على المرتضى)- صلوات الله و سلامه عليهما و آلهما-.

(اشداء على الكفار رحماء بينهم) اى هم اهل الهيبه و الغلبه على اعداء الله و اهل الرحمه و الكرم و التودد و التحابب مع اولياء الله.

فهذا معنى قوله: (اذله على المومنين اعزه على الكافرين) اى اهل رقه و رافه و رحمه للمومنين، لا رافه ملق و خداع و استماله، و اهل غلظه و حميه على الكافرين، لا تجلد و تجبر صلفا و استبداد، و كما انهم معه- صلى الله عليه و آله و سلم- فى الجهاد الاصغر اشداء على الكفار، فكذلك هم معه حال الرجوع من الجهاد الاصغر اشداء على الكفار النفوس فى افنائها، اشد مما كانت الامم عليها من السلف و الخلف، و هذا تمام المعيه و الاتحاد ظاهرا و باطنا.

شرف شرع و دايه دين او صدف در آل ياسين او ثم زاد وصفهم بقوله تعاى: (تريهم ركعا سجدا) راكعين على بساط العبوديه من
رويه الجلال و الجمال، يطلبون مزيد كشف الذات و الدنو و الوصال مع بقائه بغير العتاب و الحجاب، و هذا محل رضوان الاكبر بقوله تعالى: (يبتغون فضلا من الله و رضوانا) ثم وصف وجوههم بان يتلالا منها انوار مشاهدته التى انكشف لهم فى السجود حين خضعوا فى ملكوته من رويه عظائم جبروته بقوله تعالى: (سيماهم فى وجوههم من اثر السجود).

قال الفضل: سيما المومنين الخشوع و التواضع، و سيما المنافقين الترفع و التكبر.

فى تفسير الكشاف: (سيماهم علامتهم، و المراد منه السمه التى تحدث فى جبهه السجاد من كثره السجود، و كان كل من العليين:- على بن الحسين زين العابدين- عليهماالسلام- و على بن عبدالله بن عباس ابى الاملاك،- يقال له: ذوالثفنات.

لان كثره سجودهما احدثت فى مواقعه منهما اشباه نفثات البعير. )

و عن ابن عطاء: استنارت وجوههم من طول ما صلوا بالليل كقوله- صلى الله عليه و آله و سلم-: (من كثر صلاته بالليل حسن وجهه بالنهار).

و قال الحسن فى قوله تعالى (فاستوى على سوقه): بعلى بن ابى طالب استقام الاسلام بسيفه.

فى تفسير العرائس: (ثم وعده بنيل مرادهم من وصاله و كشف جماله ابد الابدين بلا وحشه و فتره فى آخر السوره بقوله تعالى: (وعد الله الذين آمنوا و عمل و ا الصالحات منهم مغفره و اجرا عظيما) ايمانهم رويه الغيب بالغيب و تصديق الغيب برويه الغيب، و عملهم الصالح الخروج من الحدثان شوقا الى جمال الرحمن، و مغفره الله لهم انه غفر لهم تقصيرهم فى العبوديه، اذ لم يطيقوا اداء حقوقها كما يليق بالحق، و قصور ادراكهم حقيقه الربوبيه، و الاجر العظيم بان يجلسهم على بساط القربه، و يلبسهم لباس نور الوصله، و يتوجهم بتاج المهابه، و يسقيهم من شراب الدنو و الزلفه، قال الله سبحانه: و سقيهم ربهم شرابا طهورا. )

عن ابن عباس- رضى الله عنهما- سال قوم النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- فيمن نزلت هذه الايه؟ قال: (اذا كان يوم القيامه عقد لواء من نور ابيض، و نادى مناد ليقم سيد المومنين مع الذين آمنوا بعد بعث محمد- صلى الله عليه و آله و سلم- فيقوم على بن ابى طالب- عليه الصلوه و السلام- فيعطى اللواء من النور الابيض بيده، تحته جميع السابقين الاولين من المهاجرين و الانصار لا يخالطهم غيرهم، حتى يجلس على منبر من نور رب العزه، و يعرض الجميع عليه رجلا رجلا، فيعطى اجره و نوره، فاذا اتى على آخرهم قيل لهم: قد عرفتم صفتكم و منازلكم فى الجنه ان ربكم يقول: (ان لكم عندى مغفره و اجرا عظيما)- يعنى الجنه-.

فيقوم
على و القوم تحت لوائه حتى يدخل بهم الجنه، ثم يرجع الى منبره.

فلا يزال الى ان يعرض عليه جميع المومنين، فياخذ نصيبه منهم الى الجنه، و ترك اقواما على النار).

و ذلك قوله تعالى: (و الذين آمنوا- و عملوا الصالحات-.

.

.

لهم اجرهم و نورهم) يعنى السابقين الاولين و اهل الولايه، (و الذين كفروا و كذبوا باياتنا اولئك اصحاب الجحيم) يعنى بالولايه بحق على و حق على الواجب على العالمين.

مخفى نماند كه جميع اين صفات، بكليتها و جمعيتها، على بن ابى طالب را است- عليه الصلوه و السلام- باقى اصحاب را- رضوان الله تعالى عليهم اجمعين- حظى و حصه اى از آن خصايص علويه على قدر مشاربهم.

عن ابن عباس- رضى الله عنهما- انه قال: (ما فى القرآن آيه الا و على راسها و قائدها و شريفها و اميرها، و لقد عاتب الله تعالى اصحاب محمد فى القرآن و ما ذكر عليا الا بخير، و ما نزل فى احد من كتاب الله آيه و فيها (يا ايها الذين آمنوا) الا و على راسها و اميرها. )

و عنه فى قوله تعالى: (فاسئلوا اهل الذكر) قال: (هم محمد و على و فاطمه و الحسن و الحسين، هم هل الذكر و العلم و العقل و البيان، و هم اهل البيت النبوه و معدن الرساله و مختلف الملائكه.

و الله ما سمى المومن مومنا الا
كرامه لاميرالمومنين- صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين-. )

و من سلمان الفارسى- رضى الله عنه- قال: (قال رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-: اعلم امتى على بن ابى طالب، و قال تعالى: قل كفى بالله شهيدا بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب. )

روى الثعلبى فى تفسيره عن ابن سلام انه سالت رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- عن قوله: (و من عنده علم الكتاب) قال: (انما ذلك على بن ابى طالب. )

و من هنا قال- عليه السلام-: (جميع اسرار الله تعالى فى كتب السماويه، و جميع ما فى الكتب المساويه فى القرآن، و جميع ما فى القرآن فى فاتحه الكتاب، و جميع ما فى فاتحه الكتاب فى (بسم الله)، و جميع ما فى (بسم الله)، فى باء (بسم الله)، و جميع ما فى باء (بسم الله) فى النقطه تحت الباء، و انا النقطه تحت الباء. )

به نقطه احديه جمعيه، جميع مراتب جميع كتب الهى مى داند.

رسالتين: صل يا ربى! على خير الامم صل يا ربى! على بحر الكرم صل يا ربى! على حب الرسول صل يا ربى! على بعل البتول من لايراث المعانى آدم من على نقد المعانى خاتم من لتفصيل الرموز المجمله نقطه فى تحت باء (البسمله) نقطه آن با كه در (بسم الله) است باز دان، كان نقطه ذات شه
است (تمت بعون الله)

خطبه 003 -شقشقيه

و من خطبه له- عليه الصلوه و السلام-: (و هى معروفه بالشقشقيه) اما و الله لقد تقمصها فلان به خدا سوگند كه هر آينه بدرستى كه بپوشيد به شتاب پيراهن خلافت را فلان.

فى بعض الحواشى: القمص و التقميص حركه تسرع بصاحبها و تخفه، و انما قال تقمصها لانه اخذها اخذا سريعا و لبسها على خفه و سرعه، و لهذا قالوا: كانت بيعه ابى بكر فلته و قى الله شرها.

قال الشارح: المراد بفلان، هو ابوبكر، و فى بعض النسخ: لقد تقمصها ابن ابى قحافه.

و الضمير فى تقمصها راجع الى الخلافه، لعهدها او لسبق ذكرها، و استعار لفظ التقمص لتلبسه بها.

و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى.

و حال آنكه او هر آينه مى داند كه محل من از خلافت محل قطب است از آسيا.

اشاره الى ان محل القطب اعدل المحال و اقومها من الرحى، و نسبتها الى دوران الرحى احسن النسب، فكل الخطوط منه الى اجزاء طرفه متساويه، و لهذا كان رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- يجلس من القوم كان المائده و هو وسطهم.

قال الشارح: اكد كذلك بالكنايه عن علوه و شرفه، مع فيضان العلوم عنه بوصفين من اوصاف الجبل المنيع العالى بقوله- عليه السلام-: ينحدر عنى السيل، و لايرقى الى الطير، فرود مى آيد ا
ز من سيل، و نمى تواند به بالابر شدن به سوى من طير.

اى يفيض العلم من الحق على ثم ينحدر عنى.

قال الله تعالى: (انزل من السماء ماء فسالت اوديه بقدرها)، و الماء ههنا بمعنى العلم باتفاق اكثر المفسرين.

فسدلت دونها ثوبا، پس فرو گذاشتم بر پيش او جامه را.

كنايه عن احتجابه عن طلبها بحجاب الزهد فيها و الاعراض عنها.

و طويت عنها كشحا.

و خالى كردم از آن پهلو را.

كنايه عن امتناعه منها كالما كول الذى يطوى البطن دونه.

و طفقت ارتئى بين ان اصول بيد جذاء، و در ايستادم راى مى ديدم ميان آنكه صولت كنم به دست بريده.

اى ارى لنفسى ما هو اصلح لها، و فى روايه: جداء- بالدال المهمله- و كلاهما بمعنى القطع، يقال: جد و جذ الشى ء، اى قطعه.

اى: كيف يمكن صولتى بغير ناصر و عون.

او اصبر على طخيه عمياء، يا آنكه صبر كنم بر ظلمتى كه حق نتوان ديد در آن.

اى ظلمه لايهتدى فيها للحق، و كنى بها عن التباس الامور فى الخلافه قبله كنايه بالمستعار.

و كنى عن شدتها بقوله: يهرم فيها الكبير، و يشيب فيها الصغير، كه پير مى شود در آن بزرگ، و سفيد موى مى شود در آن كوچك.

و يكدح فيها مومن حتى يلقى ربه! و سعى مى كند به شتاب در آن مومن تا برسد به پروردگار خود! فرايت ان ال
صبر على هاتى احجى، پس ديدم كه صبر بر آن لايق تر است از روى عقل.

ترجيح لقسم الصبر على قسم المنافره، و هاتى لغه فى هذا، و احجى اليق بالحجى و هو العقل، لما فى المنافره من انشعاب عصا المسلمين مع غضاضه الاسلام و كثره اعدائه.

فصبرت و فى العين قذى، و فى الحلق شجى، پس صبر كردم و حال آنكه در چشم خاشه اى بود، و در حلق غصه.

كنايتان عن الغم و مراره الصبر و التالم من الغبن.

ارى تراثى نهبا، مى بينم ميراث خود را غارت.

قيل: تراثه هو ما خلفه رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- لابنته- عليهاالسلام- كفدك، لان مال الزوجه فى حكم مال الرجل، و النهب اشاره الى منع الخلفاء الثلاثه لها بالخبر الذى رواه ابوبكر نحن معاشر الانبياء لانورث، ما تركناه فهو صدقه.

و قيل: اراد منصب الخلافه و يصدق عليه لفظ الارث كما فى قوله تعالى: (يرثنى و يرث من آل يعقوب) اى العلم و منصب النبوه.

حتى مضى الاول لسبيله، فادلى بها الى فلان بعده.

تا بگذشت اول به راه آخرت خود، پس فرو گذاشت آن را به فلان بعد از او.

كنى بذلك عن نص ابى بكر عليه بالخلافه بعده.

ثم تمثل- عليه الصلوه و السلام- بقول الاعشى (باز تمثيل فرمود- عليه الصلوه و السلام- به قول اعشى در صفت ناقه خويش): شتان ما يومى على كورها و يوم حيان اخى جابر دور است ميان روز من بر بالاى پالان او در تعب و رنج و نصب، و ميان روز حيان برادر جابر در نعمت و راحت.

يصف ناقه له، و انه كان مستانسا لحيان اخى جابر فى زمن كان الاعشى يتذكره حين دفع بعده الى مضايق الحط و الترحال من غير قرار، و انه يقول يوم حيان و كان نديم حيان و مداحه يعيش معه فى نعمه و رفاهيه، و كان جابر رجلا دنيا خسيسا ممن كان يعرف باخوته، و ان حيان لامه على ذلك، فقال: ا تعرفنى باخوه جابر؟ فمعناه: ان يوم حيان كان يوم نعمه مكدره بوجود جابر، و لكن كان مع البوس راحه، و يومه على كورها كان اضطراب لاقرار فيه، و نصب لاراحه فيه، و غرض البيت تمثيل حاله- عليه الصلوه و السلام- بحال القائل، و الفرق بين ايامه مع رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- و حال معه فى العزه و قرب المنزله و حصول العلوم و م
كارم الاخلاق، و ايامه مع القوم و حاله من المتاعب و المشاق و مقاساه المحن.

فيا عجبا! بينا هو يستقيلها فى حياته اذ عقدها لاخر بعد وفاته پس اى عجب ميانه آنكه او استقاله مى كرد خلافت را در حين حيات خود آنگاه عقد كرد آن را به ديگرى بعد از وفات خود.

وجه التعجب هو استقالته منها فى الحياه لثقلها، مع تحمله لها فى الممات ايضا لعقدها لغيره، و استقالته هو قوله: اقيلونى فلست بخير و على فيكم.

لشد ما تشطرا ضر عيها! اى خصص كل واحد منهما صاحبه بشطر من ضرعيها، من قولهم: احلب حلبا ولك شطره، و شطر كل شى ء نصفه.

فصيرها فى حوزه خشناء پس گردانيد خلافت را در ناحيه و تحت تصرف درشت تر و زبرترين نواحى.

يقال: هذا فى حوز فلان، اى تحت تصرفه، اى جعلها فى جانب هو اخشن الجوانب.

يغلظ كلمها، و يخشن مسها، كه غليظ بود جرح او در مواجهه به اقوال و افعال، و درشت بود مس او.

و كنى بها بوصف خشناء عن طباع عمر، فانها كانت يوصف بالجفاوه، و يغلظ كلمها عن غلظته فى المواجهه بالقول و غيره و الكلم الجرح، و بخشونه مسها عن عدم لينه لمن يلتمس منه امرا.

و يكثر العثار، و الاعتذار منها، و بسيار بود بر روى افتادن و عذر آوردن از آن.

عما كان يتشرع اليه من الاحكام لم
يعاود النظر فيها فيجدها غير صائبه، فيحتاج الى الاعتذار منها، كقصه المجهضه و غيرها، و الضمير يعود الى الحوزه.

فصاحبها كراكب الصعبه ان اشنق لها خرم، و ان اسلس لها تفحم، پس مصاحب آن طبيعت غليظه خشناء همچون سوار شتر سركش است، اگر زمام او مى كشم، بينى بريده مى شود، و اگر نرم مى كنم مهار او، عنف مى كند.

فمنى الناس- لعمر الله- بخبط پس مبتلا شدند مردم- به حيات خدا سوگند- به تشوش احوال.

و شماس- و بكثره نفره عسر اخلاق- و تلون اعتراض، و متلون بودن و به پهنا رفتن در طريق.

لما كان يقع من تغير اخلاق الرجل و اختلاف حركاته كالفرس الذى لم ترض.

فصبرت على طول المده، و شده المحنه، پس صبر كردم بر درازى مدت و سختى محنت ،

/ 18